Part 25

116 24 3
                                    

در سفید رنگ باز و سالن پشتش نمایان شد
لوکی:چی؟نه ممکن نیست برم مرحله ی بعدی!نه تا وقتی ثور برنگشته!!
تونی:ولی چاره ای نداریم...لوکی
لوکی:نه گفتم که من نمیام
ناتاشا:اونا بردنش اونام میارنش...نگهش نمیدارن که!میارنش که بازی کنه!
لوکی با عصبانیت گفت:تو یکی حرف نزن که معلوم نیست چرا ویدیوت پخش نشد!
ناتاشا:چی؟..این به من چه ربطی داره؟
لوکی:ربطش اینه که بیشتر شک و تردیدارو به خودت جلب کردی!
ناتاشا تا خواست حرفی بزنه تونی گفت:بسه!الان وقت دعوا نیست!یالا لوکی...نباید وقتو هدر بدیم مطمئنم مرحله ی بعدی ثور رو برمیگردونن...
لوکی:از اینا گذشته...با استیو و باکی چیکار کنیم؟
تونی نگاهی بهشون انداخت و گفت:نمیتونیم که ولشون کنیم....من میرم سالن بعدی...دوروبرو چک میکنم بعدش میام میبریمشون...
لوکی دست تونی رو گرفت و گفت:منم باهات میام...
تونی لبختدی زد و سمت سالن بعدی رفتن
حین رفتن تونی گفت:مراقبشون باش الان برمیگردیم....
ناتاشا نگاهی به استیو که کم کم داشت بهوش میومد انداخت
سپس نگاهشو به باکی دوخت و تفنگی که آهسته از جیب تونی برداشته بود رو لمس کرد.........
باکی خودشو تو سیاهی میدید,دوروبر تار دیده میشد,سایه هایی از اشخاص نامعلوم از کنارش رد میشدن,ناگهان دستی رو شونه ش نشست,سرشو نزدیک تر آورد و زیرگوشش زمزمه کرد:همه میمیرن...
ترس کاذب رو توی وجودش حس کرد,قلبش فشرده شد
با صدای لرزونی گفت:نه...نمیتونی انقدر عوضی باشی...
مرد پشت سریش گفت:مثل اینکه یادت رفته...من رییسم...
هرکاری بخوام میکنم...
سپس انگشت اشاره ش رو روی شاهرگ باکی که شدید نبض میزد گذاشت و ادامه داد:و بدون تو هم بی گناه نیستی...
و اگه سرپیچی کنی...
ناخنش رو روی شاهرگ باکی کشید و فشار داد و گفت:میکشمت!
تا خواست حرفی بزنه,جرقه ای وجودش رو لرزوند و چشماشو با وحشت باز کرد و نیم خیز نشست
ناتاشا با دیدنش ترسید و گفت:هی بهوش اومدی!خوبی؟
باکی دستی به پیشونیش کشید و گفت:چیشد؟
ناتاشا:بخاطر اون تراشه ی تو گردنت بهت شوک وارد شد و بی هوش شدی...الان خوبی؟
باکی دستی به بخیه های پشت گردنش کشید و گفت:لعنتی...آره خوبم...
نگاهش به استیو افتاد,با ناراحتی سمتش رفت,اشک تو چشماش حلقه بست و گفت:من...چیکارکردم...متاسفم استیو...
اشکی از چشمش روی لب های استیو خشک و بی رنگ استیو چکید
رو کرد سمت ناتاشا و با بغض پرسید:حالش چطوره؟
ناتاشا:گلوله رو درآوردم...خوبه...
باکی دوباره سمت استیو برگشت,دستشو گرفت و با بغض گفت:من به عشق خودم شلیک کردم...من لیاقتتو ندارم استیو...منو ببخش....
ناتاشا از پشت سر باکی گفت:راستش...نه لیاقتشو نداری!..
باکی سمت ناتاشا برگشت و ناتاشا سر تفنگ رو روی پیشونی باکی گذاشت...
ناتاشا:من قبل تر از تو دلمو به استیو باخته بودم..ولی با اومدنت همچیز بهم ریخت...اون احمقه که فکر میکنه دوست داره!...این منم که دنیامو بهش میدم ولی تو,حتی حاضر شدی بهش شلیک کنی!
باکی به چشمای غم زده ی ناتاشا نگاه کرد و گفت:میدونم دوسش داری...میدونم از من متنفری...ولی استیو بهت هیچ حسی نداره!نمیتونی خودتو به کسی که بهت حس نداره تحمیل کنی!
ناتاشا با چشمای اشکیش گفت:خفه شو!اون تورو هم بخاطر رابطه میخوادت...توروهم دوست نداره!
تونی از اون طرف نگاهش به ناتاشا که روی پیشونی باکی تفنگ گذاشته بود افتاد,وحشت زده داد زد:نات...چه غلطی داری میکنی؟!...لوکی هم صحنه رو دید و هردو سمت در دویدن ولی در بسته شد
تونی به در کوبید و داد زد:احمق نشو نات!..کاری نکن بعدا پشیمون شی!
لوکی به در مشت زد و گفت:کاری کنی خودم میکشمت ناتاشا!
ناتاشا بی توجه به حرفای تونی و لوکی,خیره تو چشمای باکی گفت:تو دیگه حتی خودتم نیستی!چطور انتظار داری بهت اعتماد کنم؟ممکنه همین یه دقیقه بعد بزنی هممونو بخاطر اون دستورات کوفتی که میگیری بکشی!
باکی کمی مکث کرد و سپس گفت:پس شلیک کن!

Re-cutWhere stories live. Discover now