Part 39

115 18 2
                                    

آتیشی وسط غار روشن کرده و دورش نشسته بودن
هوا به شدت سرد بود و داخل غار هم سردتر...
تونی دستاشو سمت آتیش گرفت و گفت:دارم میمیرم از گرسنگی...لعنتی اگه اونام مارو نکشن خودمون از گشنگی میمیریم!
ثور:من از گشنگی بی حس شدم!
استیو خندید
لوکی به سنگریزه هایی که کنار پاش زمین ریخته شده بود نگاه کرد و گفت:میشه سنگریزه خورد؟
باکی:نه نخور!
تونی:هانی چه معلوم یکی روشون کاری کرده باشه!
لوکی:اه تونی...پس چیکار کنیم؟
استیو:به خوردن همدیگه رو بیاریم!
باکی مشتی به بازوی استیو زد و گفت:مطمئنن تو خوشمزه ای!
تونی:جدا از شوخی...چه غلطی کنیم؟
ثور:بیاین بریم بیرون غار...شاید پرنده ای مارمولکی یه کوفتی پیدا کردیم برای خوردن!
سپس از جا بلند شد
لوکی:بذار منم باهات بیام...یه زمانی شکار میکردم...
تونی:مطمئنی میخوای بری؟
لوکی:اگه از نظر تو مشکلی نداره...
تونی:نه برو...فقط مراقب خودت باش...
استیو هم از جا بلند شد و سمت ته غار به راه افتاد و گفت:تو غار هم حیوون هست!منم اینجا رو میگردم...
باکی:منم فکرکنم همینجا میمونم و مراقبم کسی نیاد تو!
استیو گفت:نمیشه باید بیای!
باکی:توروخدا نه استیو...خسته م نمیتونم راه برم
استیو:اگه یکی بیاد تو چی؟
باکی تفنگی که از اون اتاق به همراه داشتن رو نشون داد و گفت:هنوز دوتا گلوله داره!
استیو مکثی کرد ولی تا خواست حرفی بزنه تونی گفت:مشکلی نیست زود برمیگردیم...
باکی:برین من نمیترسم!
استیو سری تکون داد و با تونی سمت ته غار رفتن
ثور و لوکی ببرون از غار و استیو و تونی به سمت ته غار
رفتن,به امید پیدا کردن چیزی برای خوردن....
لوکی عطسه ای کرد,بینیش رو مالید و گفت:اه خیلی سرده...
ثور سمتس برگشت و به لباسی که تنش بود نگاه کرد,کت تونی رو به خودش برگردونده و الان لباس گرمی تنش نبود
ثور:یه لحظه وایستا...
لوکی ایستاد و گفت:چیشده؟
ثور کت و بولیزشو درآورد
لوکی:چیکار میکنی؟!
ثور با بالاتنه ی لخت ایستاده بود,بولیز و کتش رو دست گرفت و سمت لوکی اومد
لوکی در کمال تعجب ایستاده بود
بولیز و کتش رو تن لوکی کرد و لبخندی بهش زد
لوکی:هی...خودت....
ثور حرفشو قطع کرد,تار موی لوکی که روی صورتش ریخته بود رو کنار زد و گفت:تو مهم تری...
لوکی به چشمای ثور خیره شد,مهربونی و عشق خالص تو چشماش موج میزد
سرما و لرز کم کم به بدن ثور نفوذ کرد,بدنش شروع به لرزیدن کرد
ثور که سعی میکرد لرزی که از طریق سرما رو صداش هم تاثیر گذاشته بود رو کنترل کنه,گفت:بیا بریم...باید سعی کنیم..ی..یه چیزی..پیدا کنیم...
لوکی مکثی کرد,قلبش گرفته شد,فکر کرد اگه واقعا نفر بعدی تو لیست,ثور باشه...اگه این آخرین دیدارشون باشه...اگه بلایی سر ثور میومد هیچوقت نمیتونست خودشو بخاطر نادیده گرفتنش و اینکه هرگز مثل عاشق ها دوستش نداست ببخشه...
مچ دست ثور رو گرفت و سمت خودش کشیدش
ثور سمتش کشیده شد و لوکی سریع لب هاشو روی لب هاش گذاشت...
با فکر اینکه این آخرین باریه که باهم بودن,با ولع میبوسیدش...
ثور شوک زده ایستاده و حرکتی نمیکرد ولی کم کم به خودش اومد,دستاشو دور کمر لوکی پیچید و به خودش نزدیکترش کرد لوکی هم دستاشو دور گردن ثور حلقه زده و لب های یخ زده ش رو میبوسید
این دفعه ضربان قلب ثور تا حدی بالا نرفت که صدای بوق ساعتش دربیاد
داشت عشقش رو با خواسته ی خودش میبوسید
نباید این فرصت رو به بهونه ی ضربان قلبش از دست میداد
ثور بوسه رو شکوند ولی هنوز پیشونیش به پیشونی لوکی چسبیده بود
زمزمه وار گفت:عاشقتم...تا آخرین ضربان قلبم دوست دارم..
چشمای لوکی از اشک پر شدن
حس میکرد بین تونی و ثور انتخاب اشتباهی کرده...
تونی هنوزم دلش پیش عشق اولش بود و همین گاهی باعث میشد لوکی رو نبینه...
موضوعی که تونی فکر میکرد کسی نمیدونه ولی اشتباه میکرد...
لوکی میدونست...
از عشق اول تونی خبر داشت...استیو....

Re-cutحيث تعيش القصص. اكتشف الآن