Part 42

165 29 9
                                    

استیو با وحشت سمت تونی رفت,تکونش داد و گفت:تونی...هی تونی...بیدارشو...تونی!
چشمای تونی تکونی خوردن و بیدار شد
استیو نفس راحتی کشید و گفت:منو ترسوندی!..حالت خوبه؟
تونی با کمک استیو تونست بلند شه و بشینه
دستش رو پشت سرش گذاشته بود,ناله کرد:آخ...سرم...چه اتفاقی افتاد؟اصلا من اینجا چیکار میکنم؟
استیو متهجب پرسید:یعنی...یعنی چی که اینجا چیکار میکنی؟!
تونی:الان باید پیش بقیه کنار آتیش بودم!
استیو:یادت نمیاد باهم اومدیم این سمت غار تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم؟!
تونی:چی؟...نه اصلا...اه سرم درد میکنه...
استیو دستای تونی رو گرفت و کمک کرد بلند شه
تونی به دیوار تکیه داد و گفت:خدایا هرجا میریم یه بلایی سرمون میاد!...سرم داره میترکه!
استیو:میخوای برگرد پیش آتیش...فقط باید مستقیم جلو بری
تونی:تو نمیای؟...
استیو:یکم بعد میام...
تونی:باشه...پس حداقل مراقب خودت باش!
سپس تلوتلو خوران سمت سمت مخالف غار رفت
استیو رفتنشو تماشا کرد اونقدر که تو تاریکی گم شد
نمیتونست بفهمه چه اتفاقی افتاده بود...
ناگهان چیزی وسط دیوار غار روبه روییش توجهشو جلب کرد
سرشو کج کرد و نزدیک تر رفت
روی دیوار,نوشته شده بود:مرحله ی هشتم,خیانت
زمین هم یه دارت کوچیک بود,فهمید که وقتی این قسمت غار توقف کردن تا باهم حرف بزنن,یکی این دارت رو به پشت گردن تونی شلیک کرده بود مایع خاصی بهش ترشح کرده بود تا تحت کنترل خودشون باشه,امکاناتشون خیلی پیشرفته بدد...
باورش سخت بود,یعنی اون دوتا رییس میدونستن اونا قراره بعد از فرار از دست اون چهار نفر به این غار بیان,استیو و تونی تو این ساعت به این سمت غار بیان؟!
سوراخ کوچیکی روی دیوار کنار نوشته بود,استیو خم شد تا داخل سوراخ رو نگاه کنه
ناگهان متوجه یه چشم دیگه شد که از اون سمت نگاش میکرد
وحشت زده عقب پرید,کسی که چشم بهش تعلق داشت هم سریع عقب کشید و فرار کرد
استیو به دیوار مشت زد و فریاد زد:وایستا حرومزاده!عوضی...از جون ما چی میخواین؟...
ولی کسی نبود,فرار کرده بود...
استیو پریشون و کلافه دستی به پیشونیش کشید و زمین نشست
ولی ناگهان جیزی به ذهنش اومد...
چشمی که پشت سوراخ دید,همرنگ چشمای باکی بودن...
آبی یخی....

Re-cutWhere stories live. Discover now