Part 31

122 25 0
                                    

استیو برای بار دوم پیشقدم شد و سمت باکی رفت,کنارش نشست و دستاشو گرفت
باکی دستای عشقش رد پس نزد,چون بهشون نیاز داشت...
استیو:باکی...من...متاسفم
باکی سمت استیو برگشت و خیره به چشماش گفت:نه تو نباید متاسف باشی....من باید باشم...استیو...باید یچیزی رو بهت بگم....راستش...
ولی حرفش با صدای لوکی نیمه موند
لوکی:باکی؟ممکنه یه دقیقه بیای؟دارم سعی میکنم قفل درو باز کنم بریم سالن بعدی...به کمک نیاز دارم!
باکی به لوکی نگاه کرد,سپس از جا بلند شد
استیو هم باهاش بلند شد,دستای باکی رو ول نکرد
گفت:باکی...تو...هنوز هم منو...دوست داری؟
باکی به چشمای استیو نگاه کرد,بدون صبر جلو کشیدش و بوسه ی کوتاهی رو لباش زد
گفت:یادت باشه استیو...هر رفتاری ممکنه از من ببینی...ولی بدون جدا از اینا همیشه دوست دارم...
سپس سمت لوکی رفت
قبل از رسیدنش به لوکی,در باز شد
و پشت در سالن بعدی با نمایی شبیه همه ی سالن های دیگه نمایان شد
لوکی از جا بلند شد و گفت:بیاین بریم!
تونی:فاک به این بازی!
همه که به سالن بعدی رفتن,در پشت,سرشون بسته شد
روی دیوار نوشته بود:مرحله ی هفتم,هوش و سرعت
همشون تو یه ردیف,کنار هم ایستاده بودن
تونی:خب...باید چه غلطی کنیم؟!
وسط سالن یه میز کوچیک,و روش ۶ تا شمع کوچیک قرار داشت
و زمین هم سرتاسر پر از خرده شیشه بود و اگه یه قدم جلوتر میرفتن,حتی با وجود کفشاشون,شیشه خرده ها پوست پاشون رو میشکافتن
گوشه ی اتاق هم یه گاوصندوق قرار داشت
استیو:نمیفهمم...ازمون میخواد رو شیشه ها راه بریم؟!اونم این نوع شیشه که سخت ترین کفش رو هم میبره؟!
همون لحظه,صدا پخش شد:باید رمز گاوصندوق رو به دست بیارین تا بتونین از این مرحله بیرون برین,روی چهار دیوار دورتا دورتون سرتاسر عدد هایی وجود دارن که فقط با نور شمع دیده میشن,باید چهارتا چهارتا عدد هارو روی گاوصندوق امتحان کنین تا رمز بدست بیاد,تا خاموش شدن شمع ها وقت دارین پس باید بجنبین,و مراقب باشین نسوزین!
صدا که قطع شد لوکی داد زد:یعنی چی که نسوزیم حرومزاده؟
همون لحظه چراغا خاموش شد و دریچه ای از بالای سرشون باز شد و از داخلش نفت روی همشون ریخت
ناتاشا جیغ زد:این چه کوفتی بود؟اه...
بوی نفت ریه هاشون رو پر کرد
ثور عصبی داد زد:فاک بهش...اینطوری نزدیک شمع هم بشیم سرتاپامون میسوزه...
لوکی دستاشو دور از بدنش نگه داشته بود و با لحن چندش باری گفت:دارم خفه میشم...چندش آوره!
سپس باند دور مچ دستش رو سفت تر کرد و ادامه داد:اگه به جای بریدگی بخوره از درد دیوونه میشم...
استیو:بچه ها یالا...هرکی یه شمع برداره...با احتیاط...باید رمز رو پیدا کنیم...
همه با دقت سمت شمع ها رفتن
و هرکی یدونه برش داشت
باکی:شت...داغه...با یه حرکت اشتباه میمیریم
ناگهان تونی از درد فریاد خفیفی کشید و در جواب چیشد؟ بقیه گفت:شیشه کف کفشمو پاره کرد رفت تو پام...ولی ریز بود دراومد...
لوکی:با این وضعیت نمیتونیم از جامون تکون بخوریم!
ناتاشا سمت یکی از دیوار ها رفت و نور شمع رو سمتشون گرفت,میلیون ها اعداد به رنگ قرمز با نور شمع,دیده شدن
ناتاشا با گیجی گفت:چطور میخوایم از بین این همه عدد فقط ۴ تارو به عنوان رمز تو گاوصندوق بزنیم؟!
ثور هم سمت یکی از دیوارا رفت و با دیدن اعداد گفت:شمام یه تکونی به خودتون بدین بد نیست!اعداد در حد وحشتناکی زیادن!
تونی هم به ثور پیوست
باکی تا خواست قدمی برداره شیشه ای وارد کفشش شد و خراش سطحی روی پوستش به وجود آورد
هیسه ای از درد کشید,استیو سمتش رفت و گفت:هی بیبی..خوبی؟..
باکی:آخ...آره چیزی نیست...شیشه ها!
استیو کمی مکث کرد و بعد گفت:بغلم میگیرمت!یالا بیا...
باکی متعجب گفت:چی میگی؟نه...
استیو:چرا نه؟تو برای من وزنی نداری!نگران نباش به کارمم میرسم!
سپس بدون منتظر موندن واسه جواب باکی,سمتش رفت,دستشو انداخت زیر زانوهاش و دست دیگه شم پشت کتفش و با یه حرکت بلندش کرد,باکی هم شمع رو دستش گرفت و هردو به چک کردن اعداد گمراه کننده ی روی دیوار مشغول شدن.........

Re-cutWhere stories live. Discover now