بارون شدید تر شده بود و هوا سرد تر
مشخص نبود کجا میرن فقط میخواستن خلاف جهت اون ساختمون حرکت کنن و سعی کنن با پای پیاده ازش دور شن
لوکی ایستاد و به تنه ی درختی تکیه داد,تا نفسش جا بیاد,گفت:من دیگه...نمیتونم...بسه...
استیو:باید راه بریم تونی...وگرنه یا از سرما میمیریم یا اونا پیدامون میکنن...
ثور:حقیقتش...استیو...منم دیگه نمیتونم بیشتر راه برم...باید درک کنی هممون زخمی و گرسنه و خسته ایم....
استیو مکثی کرد و گفت:باشه...نیم ساعتی همینجا اتراق میکنیم!
لوکی سرشو به دور و بر چرخوند انگار میخواست سرپناهای پیدا کنه,به سمتی رفت و گت:میرم یکم ودور و برو بگردم...ممکنه این قسمت جنگل که به کوه نزدیکه غار داشته باشه....
استیو:تنها میری؟
باکی:منم باهاش میرم...
استیو:باشه....
ولی ناگهان به یاد توهمی که دید افتاد
سریع سمت باکی رفت و دستش رو محکم گرفت
باکی متعجب بهش زل زد و گفت:چیشده؟
استیو که سعی میکرد نگرانیش رو بروز نده گفت:هیچی...فقط...فقط مراقب خودت...خودتون باشین!
باکی:مشکلی نیست استیو...
سپس دست استیو رو ول کرد و سمت لوکی رفت
تونی:همین دوروبرا باشین زودم برگردین!شنیدین؟
لوکی:چشم اولیاحضرت!...
سپس لای شاخ و برگ درختا گم شدن
استیو هنوز هم با نگرانی جایی که رفتن رو نگاه میکرد
لوکی:خب...باید دنبال یه غاری کوفتی چیزی بگردیم!
باکی:من جدا دارم از حرکات استیو میترسم...تازگیا خیلی محتاط شده شیش دنگ حواسشم به منه!...
لوکی:خب این بده؟...مگه همیشه همینو نمیخواستی؟
باکی:چرا...ولی..خب یکم عجیبه!هیچ وقت منو تو زندگیش حساب نکرده...فقط براش یه عروسک بودم که هرشب باهام سکس کنه!
لوکی شاخه هارو از سرراهش کنار زد و گفت:خب میبینی که از وقتیکه اومدیم اینجا خیلی چیزا بین خیلیا تغییر کرده...مثلا استیو روت حساس تر شده,حواسشم بهت هست...بیشترم دوست داره!دیگه چی میخوای؟همونی شده که میخواستی...
باکی:بنظرت ما داریم کار درستی میکنیم؟
لوکی:صدالبته...
باکی:بنظر من....باید بهشون.....
لوکی سمت باکی برگشت و نذاشت باقی حرفشو بزنه,با عصبانیت گفت:فکرکردی با گفتنش اوضاع رو درست میکنی؟...
باکی:ولی حقشونه بدونن!
لوکی:به من ربطی نداره هر غلطی میخوای بکن!
بعد از حدود نیم ساعت برگشتن
تونی:چیشد؟جایی رو پیدا کردین؟
لوکی:آره راستش یه غار کوچیک اون طرفه...بیست دقیقه راهه
استیو:چه خوب...
همشون به راه افتادن و بعد از مدتی به غار رسیدن
تونی:خیلی تاریکه...لوکی عزیزم میشه کمکم کنی آتیش درست کنم؟
لوکی سمت تونی رفت و گفت:حتما هانی....
استیو سمت باکی رفت و پیشش نشست
باکی شدیدا تو افکارش فرو رفته بود
استیو:هی...به چی فکر میکنی؟
باکی:چیزی...چیزی نیست...
استیو دستشو گرفت و گفت:میدونی که میتونی به من بگی درسته؟
باکی سرشو تکون داد
استیو:خب منم یچیزی دارم که بهت بگم....پس بذار اول من شروع کنم...
YOU ARE READING
Re-cut
Horrorاکیپ ۹ نفره شون برای پول،وارد یه بازی(اتاق فرار) میشن اما هر مرحله از قبلی سخت تر و وحشتناک تره تا جایی که کم کم به مرگشون ختم میشه و نقاب از چهره ی بعضیا برداشته میشه ... کاراکتر ها : استیو،باکی،تونی،لوکی،ثور،ناتاشا،پیترو،واندا،شارون ژانر: اسلشر/د...