Part 57

64 11 0
                                    

در زد و منتظر موند
لحظه ای بعد کیلیان درو باز کرد
با دیدن تونی سریع تفنگو روی پیشونیش گرفت و داد زد:اینجا چه غلطی میکنی؟
تونی دست بالا برد و تفنگ رو از روی پیشونیش پایین آورد و گفت:لازم نیست ادا دربیاری...تنهام!
سپس تنه ای بهش زد و وارد اتاق شد
کیلیان به دوروبر نگاهی کرد و درو بست
پیترو با دیدن تونی گفت:کاری که ازم خواستیو کردم!حالا باید بذاری برم
تونی روی مبل نشست و پاشو روی پاش انداخت
بی توجه به حرف پیترو گفت:کوئنتین مرد؟
راملو:آره از دست دادیمش!بخاطر اون عوضی ثور!
تونی سکوت کرد,سپس از جا بلند شد و گفت:اومدم بگم داریم به آخرای بازی نزدیک میشیم...مرحله ی نهم مونده...بعدش میخوام قیافه ی استیو رو ببینم و بخندم!
الان کجاست؟
کیلیان:همونجایی که گفتین...دقیقا بعد از بسته شدن دریچه,دکمه رو زدم و یه دریچه ی دیگه زیر پاش باز شد و افتاد تو همون اتاقی که گفته بودین...الان میرم بهش سر میزنم
تونی:نمیخواد...به موقعش خودم بهش میرسم
سپس سمت در خروجی رفت,ولی پیترو جلوش رفت و گفت:تونی...من کارمو کردم باید بذاری برم!
تونی نگاهی به چشمای پیترو انداخت,گفت:میخوای بری؟
پیترو:آره هم من و هم خواهرمو ول میکنی بریم...قرارمون همین بود!
تونی نگاه متاسف باری به پیترو انداخت و گفت:اوه...تو نمیدونی!
سپس سمت کیلیان و راملو برگشت و گفت:نگفته بودم بهش بگین؟
کیلیان و راملو هردو سکوت کردن
پیترو:چیو بهم بگن؟
تونی دستشو دراز کرد و یقه ی پیترو رو صاف کرد و گفت:اینکه خواهرت مرده!
پیترو ناباورانه به تونی زل زد,گفت:دروغ میگی...
تونی:وقتی تو توی اتاق زندانی بودی و منتظر شروع شدن ماموریتت بودی خواهرت مرد...الان چیزی جز تیکه های دل و روده ش چیزی نمونده!
پیترو وحشیانه یقه ی تونی رو گرفت و تو صورتش غرید:لعنت به شمادوتا کثافتا...اول تورو میکشم بعدم میرم سراغ...
تونی دستشو روی دهن پیترو گذاشت و گفت:هیسسس...
خواهرت مرده یکاری نکن توهم تبدیل به جنازه بشی...
پیترو دست تونیو از دهنش برداشت,چشماش از اشک پر شده بودن,گفت:برام مهم نیست...به بقیه لوتون میدم بعدم میکشمتون!
تونی,پیترو رو کنار زد و گفت:نمیخواستم اینطوری بشه...
سپس همونطور که از در بیرون میرفت گفت:نقشه ی شماره ی ۶...بعد از تموم شدنشم راملو بیا اتاق رنسوم...کارت دارم
سپس درو بست و وارد راهرو شد,همونطور که قدم برمیداشت,صدای فریاد وحشتناک و مملو از درد و زجر پیترو همراه با صدای جر خوردن محتویات داخل بدنش تو راهرو پیچید
لبخندی روی لب های تونی نشست و به راهش ادامه داد...
رنسوم دوتا قالب یخ داخل لیوان انداخت,دو لیوان رو تو دستاش گرفت و سمت میز برگشت,یکی رو سمت باکی گرفت و گفت:بگیرش شربت توت فرنگیه همونی که دوست داری!
باکی نگاهی به رنسوم انداخت ولی لیوان رو نگرفت
رنسوم:گفتم بگیرش!فشارتم پایینه...بگیر!
باکی لیوان رو از دست رنسوم کشید و روی میز گذاشت
رنسوم شربت داخل لیوان خودش رو سرکشید و لیوان خالی رو روی میز گذاشت
سپس از جا بلند شد,لیوان باکی رو برداشت و پشت مبلی که باکی روش نشسته بود رفت و از پشت لیوان رو به لب های باکی نزدیک کرد و گفت:بخورش!
باکی:ولم کن گمشو!
.....
تونی به در که رسید با شنیدن صداها ایستاد,گوشش رو به در چسبوند و گوش کرد
رنسوم:گفتم بخورش بچه بازی درنیار
باکی:نمیخوام ولم کن!
صدای رنسوم طوری شد که انگار داشت چیزی رو به زور به باکی تحمیل میکرد,گفت:بخور یالا...آهااا نه تا ته بخورش!
تونی عصبی درو باز کرد و داد زد:نگفتم کاریش نداشته باش؟
رنسوم لیوان شربت رو از لب های باکی دور کرد,موفق شده بود همش رو به خوردش بده
گفت:چیکارش کردم مگه؟
باکی با پشت دست لب هاشو پاک کرد و حرفی نزد
تونی متوجه اشتباهش شد و حرفی نزد,سمت باکی رفت و گفت:تو خوبی؟
باکی دست تونی رو پس زد و گفت:به من نزدیک نشو تونی!
کدوم گوری بودی وقتی داشت باهام اونکارو میکرد؟وایستاده بودی گوش میدادی کیف میکردی؟
تونی:نه ببین....
باکی:نمیخوام حرف نزن!
رنسوم دستشو روی شونه ی باکی گذاشت و گفت:بسه دیگه!
باکی دست رنسوم رو هم پس زد,از جا بلند شد,بغض کرده بود گفت:تو یکی خفه شو رنسوم!هم تو هم برادرت منو بازیچه ی کاراتون کردین!از دست خیانت های استیو به تو پناه آوردم با خشونت هات زجرم دادی برگشتم به استیو هرشب منو کشت!اینم که الانه دست از سرم برنمیداری!
رنسوم سمتش قدم برداشت و گفت:باکی من...
باکی دستاشو جلو آورد و گفت:گفتم سمتم نیا...
خواست سمت در بره ولی سرگیحه ی شدیدی حس کرد,درد وحشتناکی به کمرش هجوم آورد,دستشو روی پیشونیش گذاشت و زیرلب فحشی داد
ولی قبل از اینکه بیفته رنسوم سمتش رفت و گرفتش
باکی مشتی به قفسه ی سینه ش زد و گفت:دست به من نزن!
رنسوم سر باکی رو به قفسه سینه ش چسبوند و تصمیم گرفت حرفی نزنه
بعد که آروم گرفت رفت و روی مبل نشست
راملو در زد و وارد شد
تونی:بیا بهت نقشه هارو بدم...زودباش ممکنه ثور بیدارشه
راملو نگاهی به رنسوم انداخت و سمت تونی رفت
وقتیکه تونی مشغول جمع و جور کردن پرونده و نقشه ها بود راملو نگاهش به باکی افتاد,روی مبل نشسته و رنسوم هم پشت مبل ایستاده بود
لب و گردن باکی کبود بودن و خستگی و غم از سروصورتش میبارید,کبودی ناشی از کاری که باهاش کرده بود(تو جنگل که سرشو به درخت کوبید)هنوز روی پیشونیش دیده میشد قلبش فشرده شد از کاری که کرده بود,ولی دستور بود
رنسوم:به چی نگاه میکنی راملو؟
راملو سریع نگاهشو از باکی گرفت و گفت:هیچی....
تونی نقشه هارو دست راملو داد و گفت:کاری که گفتمو کردین؟
راملو:انجام شد...عضو هاشو بریزیم تو میکسر؟
باکی وحشت زده گفت:چی؟
تونی:چیزی نیست...
سپس رو به راملو گفت:خیلی خب میتونی بری!رنسوم بیا اینجا کمک کن ریخت و پاشاتو جمع کنیم ثور بیدار شه این سرنگ و اینا رو ببینه میفمه...
رنسوم سمت تونی رفت
راملو:آم...من یه لیوان آب برمیدارم...
سپس سمت یخچال که کنار مبلی که باکی روش نشسته بود قدم برداشت
رنسوم متوجهش شد و بلند گفت:نمیخوای بری بیرون؟
راملو:آب میخوام!
رنسوم سمت راملو دوید و جلوش ایستاد,گفت:در خروجی از اون طرفه!
باکی به رنسوم و راملو نگاه کرد
راملو هم متقابلا نگاهش کرد
رنسوم قدم برداشت و درست جلوی باکی روی دسته ی مبل نشست طوریکه باکی دیده نشه
راملو متوجه منظور رنسوم شد,خنده ای کرد و سمت در خروجی رفت
به در که رسید برگشت و گفت:راستی باکی...این گردنبند استیوه...از گردنش افتاد دست تو باشه...
باکی سریع از جا بلند شد و سمت راملو رفت,راملو گردنبندی که آویزش حلقه بود رو کف دست باکی گذاشت
باکی بغض کرد و گفت:ممنون...
راملو:خواهش میکنم...و اینکه متاسفم بخاطر کاری که تو جنگل باهات کردم...همش دستور بود
سپس خم شد و به منظور دلداری دادن بوسه ی کوتاهی روی گونه ی باکی گذاشت
باکی متعجب و شوک زده عقب کشید
رنسوم از جا بلند شد و سمتشون رفت
تونی حرفی نزد,ایستاد تا ببینه چی پیش میاد
مچ دست باکی رو محکم گرفت و عقب تر کشیدش
راملو با طعنه گفت:اوه ببخش رنس!قصد بدی نداشتم!
رنسوم:گمشو
باکی مج دستشو از دست رنسوم بیرون کشید و سمت مبل برگشت
راملو درو باز کرد,گفت:با اجازه رییس
تونی:برو
رنسوم:اوه صبر کن راملو...یچیزیو یادت نرفته؟
راملو سمت رنسوم برگشت و گفت:چی؟
همون لحظه مشت رنسوم روی صورت راملو پیاده شد و باعث شد به راهرو پرت شه
تونی سمتشون رفت رنسوم رو عقب زد و گفت:برو بمیر رنس این چه غلطی بود؟
سپس سمت راملو رفت و کمکش کرد بلند شه,خون از بینی راملو جاری بود
رنسوم تحدیدوارانه گفت:برای این که یادت باشه چشمت دنبال اموال بقیه نباشه!
سپس درو بست و داخل برگشت
راملو خواست حرفی برنه,تونی گفت:نه هیچی نگو برو این وحشیه میزنه میکشتت..برو..
راملو به اطاعت از رییسش راهشو کشید و رفت
تونی درو باز کرد و داخل برگشت

Re-cutWhere stories live. Discover now