Part 16

160 24 4
                                    

استیو لبخندی به چیزی که درست کرده بود زد
برای آخر کار سمت باکی خم شد,گردنش رو گرفت و بوسه ی داغی روی لب هاش نشوند
سپس سمت تاریکی راهرو قدم برداشت تا به استیو رسید
استیوی که روی صندلی بسته شده
سمتش خم شد و چسب رو از دهنش کند
استیو داد زد:آشغال...کثافت مادرفاکر لاشی..
از یقه ش گرفت و تو صورتش غرید:بهتره خفه شی تا بیشتر از این دوست پسرتو به فاک ندادم
استیو توی صورتش تف کرد و گفت:جرعت داری دستامو باز کن!
صورتشو با دستش پاک کرد و چاقویی رو از جیبش بیرون کشید
زیر گردن استیو گرفتش و گفت:به صحنه ی ترس باکی خوش اومدی!...ترسش این بود که مثل قدیمت شی و بیفتی به سکس!...ترسش تجاوز تو بهش بود!
استیو پیشونیشو محکم به پیشونیش کوبید و غرید:اسمشو دهن کثیفت نیار عوضی...اون میفهمه من بی گناهم!
خندید و با چاقو طناب هایی که دور دست و بازوهاش پیچیده بود رو پاره کرد
سپس زمین پرتش کرد,پا به فرار گذاشت و تو تاریکی گم شد
استیو وحشیانه از جا بلند شد و وقتی فهمید اون کسی که با شبیه سازی پیشرفته شبیه خودش شده بود فرار کرد,عصبی ولی نگران سمت باکی دوید...تمام مدت داشت عشقش رو تو اون وضعیت نگاه میکرد و نمیتونست کاری کنه...
سمتش که رسید,باکی با دیدنش وحشت زده عقب کشید,استیو سمتش رفت و دهنش و دستاش رو باز کرد
باکی عقب کشید و گفت:ن..نیا..سم. سمت من..نیا....
استیو گفت:باکی.. باکی آروم باش عزیزم..برات توضیح میدم...
باکی با تکیه بر دیوار بلند شد و همونطور با وحشت میگفت:سمت من نیا...به من نزدیک نشو!
صداش رفته رفته بلند تر میشد
بقیه با شنیدن صداش دقیق تر گوش دادن
لوکی:اون...اون باکیه!!!
ناتاشا:وای خدا...استیو داره چه غلطی میکنه؟؟
لوکی و ناتاشا و تونی درو باز کردن و وارد راهرو شدن
لوکی اول از همه وارد شد و با دیدن شلوار و باکسر باکی که تا زانوهاش پایین بود و ترسش از استیوی که سعی میکرد بهش نزدیک شه همچیزو فهمید...
سمتش رفت,باکی از شونه های لوکی گرفت تا زمین نیفته
لوکی کمکش کرد تا وضعیتش درست شه
رو به استیو عصبی گفت:چه غلطی باهاش کردی؟؟
استیو ملتمسانه گفت:به خدا من کاری نکردم...من...منو بسته بودن...اون یکی دیگه بود
ناتاشا و تونی هم سررسیدن
ناتاشا سمت دیگه ی باکی ایستاد و کمک کرد بایسته
باکی به تونی اشاره کرد و با صدای لرزونش گفت:اون...اومدم تو...داشت استیو..رو میبوسید...
لوکی ناباورانه به تونی که با شرم نگاهش میکرد,زل زد
تونی گفت:من...متاسفم...میخواستم...آه خدایا...منو ببخش
لوکی نگاهشو از تونی گرفت
استیو که دیگه بغض داشت گلوش رو فشار میداد گفت:باور کنین من کاری نکردم...اینم جزو مرحله ها بود...این مرحله ی ترس باکی بود...
لوکی عصبی گفت:خفه شو استیو...تویه لعنتی بهش تجاوز کردی!!!
اشکی از چشم استیو چکید,گفت:من کاری نکردم!!
تونی:شاید راست میگه!...نمیبینین چطور خودشم شوکه شده؟
لوکی:کسی نظر تو رو نخواست استارک!
استیو:بیاین نشونتون بدم!...صندلی که منو بهش بستن و طناب و چسب...
ناتاشا دنبالش رفت ولی وقتی به اون قسمت رسیدن چیزی نبود
استیو شوک زده گفت:ول..ولی...قسم میخورم...من....
ناتاشا سری تکون داد و سمت بقیه برگشت
استیو رو به باکی,ملتمسانه گفت:التماست میکنم...تو باورم کن!...تو میدونی من هرگز اون کارو باهات نمیکنم...بهت آسیب نمیزنم...
باکی زیرلب گفت:ولی زدی...
لوکی کمکش کرد و از راهرو بیرون بردش
ناتاشا هم دنبالشون رفت
تونی موند و استیو
استیو رو به تونی:تو که میدونی من هیچوقت به کسی که دوسش دارم خیانت نمیکنم!!
تونی:ولی کردی استیو!..یادت رفته؟این تو بودی که منو به زور بوسیدی!من تقلا کردم عقب بکشم تویه عوضی نذاشتی!...منم به حرمت تو جلوی باکی دروغ گفتم تا فکرنکنه عشقش یه خیانتکاره! ولی حالا ببین!!لوکی راجع بهم چی فکر میکنه؟؟؟
استیو:تونی...من
تونی داد زد:بسه خفه!...گندتو به زندگیم زدی راجرز
سپس از در بیرون رفت
استیو بغضش ترکید,اشکاش جاری شدن,روی زانوهاش افتاد و بی صدا اشک ریخت...

Re-cutWhere stories live. Discover now