Part 55

148 15 2
                                    

ثور برای بار دوم کش و قوسی به بدنش داد و روی صندلی نشست,دستی به کمرش کشید و گفت:آخ...بدنم خشک شده...چقدر خوابیدم؟
تونی:تقریبا دو ساعت!
ثور متعجب گفت:دوساعت؟چطور ممکنه...
رنسوم چشمکی به تونی زد و بهش فهموند وقتی ثور خواب بود نصف شیشه ی خواب آور بهش تزریق کرد
بدن باکی هم تکونی خورد و نشون دهنده ی این بود که داشت بیدار میشد
تونی پیش ثور رفت تا باهم صحبتی کنن
رنسوم سمت میز برگشت,چشمای باکی تکونی خوردن و آروم باز شدن
اولین چیزی که دید چهره ای تار بود که داشت بهش نگاه میکرد
زمزمه کرد:استیو؟
رنسوم زیرلب فحشی داد
به باکی نزدیکتر شد و گفت:نگفته بودم مراقب باش صدمه نبینی؟
باکی با شنیدن این حرف و صدای رنسوم(صدای رنس کمی بم تر از صدای استیوه)وحشت زده بلند شد و نشست
گفت:رن...رنسوم...تو...تو اینجا...چیکار میکنی؟
رنسوم تا خواست جواب بده ثور و تونی با خوشحالی سمتشون اومدن
ثور:هی رفیق خوشحالم حالت خوبه!
تونی:آره خوب شد نمردی!
رنسوم تو دلش به بازیگری تونی میخندید
باکی هردوشونو نگاه کرد و گفت:استیو کو؟
ثور:آم...باکی...یادت نمیاد؟
باکی:چرا یادم میاد ولی نمیخوام باور کنم مرده!
تونی دستشو روی شونه ی باکی گذاشت و گفت:باید با این قضیه کنار بیای باکی...
باکی نگاه خاصی به تونی انداخت سپس دیگه حرفی نزد
تونی دست ثور رو گرفت و گفت:بیا بریم اون ور رنسوم میتونه آرومش کنه....
سپس با ثور دوباره سمت صندلی ها برگشتن و شروع به حرف زدن کردن
رنسوم خواست دست باکی رو بگیره ولی دستشو عقب کشید و گفت:به من دست نزن
رنسوم نگاهی به پشتش انداخت تا مطمئن شه تونی سر ثور رو گرم کرده
سپس سریع سمت باکی برگشت و دست زخمیشو محکم گرفت
باکی هیسه ای از درد کشید,رنسوم تو چشای باکی نگاه کرد و گفت:صدات دربیاد همینجا میکشمت!
باکی دردشو خفه کرد و گفت:هیچ وقت همچین کاری نمیکنی!
رنسوم دست باکی رو محکم تر فشار داد و زیرگوشش زمزنه کرد:چرا اتفاقا ممکنه بکشمت چون تو چندسال پیش احساسات منو کشتی!
سپس رو به تونی و ثور گفت:باید روی زخم باکی بتادین بریزم الان برمیگردیم!
سپس همونطور که دست باکی رو گرفته بود دنبال خودش سمت دستشویی کشوند
ثور:کمک نمیخوای؟
رنسوم:نه همه چیز روبه راهه مگه نه باکی؟
باکی از ترس جونش گفت:آره...
تونی:ولشون کن ثور...بذار یچیزی بیارم بخوریم
ثور:از کجا میدونی اینجا چیزی برای خوردن هست؟
تونی همونطور که سمت یخچال کوچیکی روی یکی از میز ها میرفت گفت:از اونجایی که چشم دارم میبینم اینجا یه یخچال هست!
ثور خندید و گفت:اوه راست میگی!
تونی:آم...دو تا دونات هست!
ثور:آخ گفتی...بیارشون از گشنگی دارم میمیرم
تونی هردو دونات هارو برداشت و سمت ثور برگشت
رنسوم,درو بست و قفل کرد
برگشت رو به باکی
گفت:چه حسی داره ها؟اینکه یکی که قلبشو بخاطر بودن با برادرش شکوندی الان جلو روت باشه
باکی:من از اولشم قرار نبود با تو باشم...یادت باشه روزای اولی که با استیو بودم اصلا منو نمیدید!هرشب میرفت دنبال عیش و طیشش...تا جایی که حتی یه شب یه دخترو با خودش آورد خونه میفهمی؟منم خواستم یکم عصبیش کنم تنها کسی که استیو ازش متنفره تویی و تنها دلیل اینکه باهات بودم استیو بود...
رنسوم:پس چرا بعدش ولم کردی هان؟
باکی:چون استیو با گذشت زمان درست شد اونقدر که منم واقعا عاشقش شدم!
رنسوم جا خورد,گفت:نه..تو نمیتونی...نمیتونی عاشق استیو باشی...
باکی:ولی هستم!و دست از کارمم برنمیدارم!
رنسوم خشمش رو فروخورد و گفت:فعلا که استیو مرده پس عشق تو ذره ای مهم نیست
باکی:نمرده!میدونم که نمرده
رنسوم متعجب به باکی نگاه کرد
باکی دستشو تو جیبش کرد و تیکه کاغذ مچاله شده ای رو درآورد و حلوی رنسوم گرفتش
گفت:این کاغذو تو کمپ اون چهارتا قاتل پیدا کردم!نمیدونم چطور اونجا رفته ولی اسم رییس ها روشونه
رنسوم سریع کاغذو از دست باکی گرفت و داخل چاه توالت انداخت و سیفون رو کشید
گفت:حق نداری به کسی درموردش چیزی بگی فهمیدی؟
باکی:نمیگم!
رنسوم نزدیک تر رفت,باکی هم قدمی به عقب برداشت و به دیوار رسید
رنسوم جلوش ایستاد و دستشو سمت صورت باکی برد
باکی دستشو محکم پس زد و با تنفر گفت:نگفتم دستتو به من نزن؟
رنسوم پوزخندی زد,سپس محکم گردن باکی رو گرفت و غرید:ذره ای برام مهم نیست چه زری زدی
سپس با یه حرکت دستاشو گرفت و بالای سرش به لوله ای که تو دیوار وصل بود بست
باکی:چه غلطی میکنی بازم کن!وگرنه داد میزنم
رنسوم دستشو روی دهن باکی گذاشت و زمزمه کرد:نمیزنی...
سپس دست دیگه ش رو از شلوار باکی رد کرد و دیکش رو لمس کرد
با لمس رنسوم به خودش لرزید,رنسوم دستشو از رو دهن باکی برداشت و لب هاشو روی لب هاش گذاشت
با ولع میبوسیدش,چندسال بود طعم لب هاشو نچشیده بود
باکی باهاش همراهی نمیکرد,رنسوم زبونش رو وارد دهن باکی کرد,سعی میکرد از لب هاش لذت ببره ولی بدون همراهی باکی ممکن نبود
باکی گاز محکمی از لب های رنسوم زد که باعث شد عقب بکشه,دستی به لب پایینش کشید و سوزش شدیدی حس کرد,خون از لبش جاری شده بود با پشت دست خونش رو پاک کرد و گفت:وحشی شدی!
باکی:بلد شو به حریم برادرت وارد نشی!
رنسوم:یعنی تو حریم استیوی؟چه غلطا...تو فقط مال منی!
سپس گردن باکی رو محکم گرفت و زمزمه کرد:الان حریم استیو رو داغون میکنم.....

Re-cutWhere stories live. Discover now