Part 49

88 12 0
                                    

برای بار هزارم خون بالا آورد,سرپا ایستادن براش سخت ترین کار ممکن بود
در اتاقی که باکی توش زندانی شده بود بسته بود
دستگیره ی درو گرفت و سعی کرد بازش کنه ولی باز نمیشد
دو دستی دستگیره رو گرفت و به بالا پایین تکونش داد ولی در قفل بود
با وجود درد شدید دهن و فکش داد زد:عوضی درو باز کن!خودت گفتی اینکارو کنم درو باز میکنی!!
به در لگد و مشت زد و با بغض داد زد:درو باز کن!بازش کن!
اشک از چشماش سرازیر شد,دوباره داد زد:اگه اون بمیره کل این ساختمونو آتیش میزنم شنیدی؟
به داخل اتاقی که ازش فرار کرده بود برگشت تا بلکه بتونه با انبر دست دستگیره رو بشکونه ولی وقتی به اتاقش برگشت
متوجه شد شیشه ای که بین اون و باکی بود,شکسته بود
وقت برای تعجب کردن نداشت,سریع صندلی برداشت و لبه های جایی که شیشه داشت رو صاف کرد تا بدنش رو نبره
سپس با یه حرکت به اتاق باکی پرید
به نظر میرسید ترشح گاز قطع شده بود,ولی هنوز با نفس کشیدن تو هوای اتاق احساس خفگی به آدم دست میداد
یکی از دستاشو زیر کتف باکی و دست دیگه ش رو زیر زانوهاش انداخت,بخاطر خونی که از دست داده و دردی که وجودش رو پر کرده بود,زورش هم کم شده بود ولی الان فرق میکرد...برای نجات دادن عشقش,قوی ترین مرد روی زمین میشد هرلحظه و هرجا....
باکی رو از روی زمین بلند کرد,نگاهش به در اتاق افتاد و متوجه باز بودنش شد
بدون اینکه بخواد تعجب کنه,سمت در رفت و وارد راهروی تنگ و طولانی شد
باکی رو زمین گذاشت و خودشم کنارش نشست
دستشو روی قفسه سینه ش گذاشت و تکونش داد,
استیو:باکی...هی چشاتو باز کن...زودباش...منو تنها نذار!!
وحشت زده به چپ و راستش نگاه کرد و درکمال تعجب کمی دورتر از خودش,روی زمین کنار دیوار یه جعبه که آرم کمک های اولیه روش داشت و کپسول اکسیژن رو دید
سمتش دوید و برش داشت,دوباره کنار باکی نشست و حعبه رو باز کرد
داخلش چند تا سرنگ و یه ماسک اکسیژن قوی وجود داشت
سریع ماسک رو از جعبه درآورد,کپسول رو روشن کرد و ماسک رو روی صورت باکی گذاشت
با دست دیگه ش موهای باکی رو کنار زد و گفت:یالا...زودباش...چشاتو باز کن...
خم شد و سرشو روی قفسه سینه ی باکی گذاشت,تپش های قلبش رو میشنید و همین نوای زیبا کافی بود تا اشک هاش لباس باکی رو خیس کنن,همونطور به زیباترین موزیک زندگیش گوش میداد,درد فکش آروم تر شد,چرا که تنها چیزی که از ته قلب عاشقشی,میتونه بیشتر از دارو و مسکن آرومت کنه....
ناگهان دست کسی روی موهای استیو فرود اومد و شروع به نوازش کردن موهاش کرد
استیو سرشو بلند کرد و با چشمای نیمه باز باکی مواجه شد
از شدت خوشحالی اشک به چشماش اومد,لبخندی به روش زد و گفت:حالت خوبه؟
باکی ماسک رو از صورتش برداشت,هنوز بخاطر گازی که تو ریه هاش پر شده بود نمیتونست درست حرف بزنه,ولی شکسته گفت:خ..خوبم...
سپس نگاه نگرانش قفل لب و چونه ی خونی استیو شد
استیو به درد وحشتناکش غلبه کرد تا بروز نده و باکی رو نگران نکنه,گفت:من طوریم نیست!نگران نباش...
سپس ماسک رو روی صورت باکی برگردوند و گفت:یکم صبرمیکنیم...حال هردومون جا بیاد...بعد میریم دنبال بقیه
(تونی)
روی صندلی چوبی نشونده بودنش
پیشونیش درد میکرد,و با همین درد بیدار شد....
احساس سنگینی شدیدی روی سرش میکرد
وقتی به خودش اومد متوجه شد چیزی مثل کلاه خود فلزی دور تا دور سر و فکش رو پوشونده بود
نفسش بند اومد,نمیدونست چی در انتظارشه...
چشماشو دور تا دور اتاق گردوند و چیزی که دید شوک شدیدی بهش وارد کرد
جنازه ی سوخته شده ی ناتاشا که دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود با همون دست قطع شده ش...
و طرف دیگه هم جنازه ی متلاشی شده ی وندا....
نفسش بند اومد,بوی وحشتناک و حال بهم زنی فضا رو پر کرده بود
نگاهشو از جسد دوستاش گرفت و دستاشو برد سمت چیزی که دور سر و فکش بسته شده بود,سعی کرد بازش کنه ولی نتونست
سمت دیگه ی اتاق روشن شد و تونی,ثور رو که به صندلی آهنی بسته شده بود دید
ثور با دیدن تونی وحشت زده داد زد:تونی...!!!
تونی هم با دیدن ثور اسمشو صدا زد
ثور با دیدن جنازه ها و بوی وحشتناک,حالت تهوع گرفت,نگاهشو ازشون گرفت و گفت:قراره چه بلایی سرمون بیاد؟...
تونی با وجود دستگاهی که دور سرش بود,نمیتونست زیاد دهنش رو باز کنه,گفت:نمیدونم!تو حالت خوبه؟
ثور:خوبم ولی دستام بستس...یه چیز نخ مانندی هم تو گلوم حس میکنم!!!
همون لحظه تلوزیون کوچیکی که گوشه ب اتاق بود روشن شد,اولش برفک نشون داد ولی صدای همون عوضی پخش شد و گفت:برای نجات دادن خودت باید کلید دستگاه دور سرت رو پیدا کنی,کلید داخل یکی از بدن هاییه که جلوته,اگه موفق نشی,هم خودتو به کشتن میدی هم دوستت رو
صورتت منفجر میشه و میله هایی که کنار گردن ثور هستن,گردنشو سوراخ میکنن....حالا انتخاب با خودته...
پس از قطع شدن صدا,ویدیویی پخش شد که طرز عملکرد دستگاه رو نشون میداد......

Re-cutWhere stories live. Discover now