Part 32

132 22 16
                                    

ناتاشا برای هفتمین بار ۴ تا عدد رو وارد گاوصندوق کرد ولی مثل هر ۷ دفعه ی قبل,جواب نداد
عصبی گفت:لعنت بهت!...
تونی که از دیدن تکراری اعداد قرمز رنگ کلافه بود گفت:همینه!هممون اینجا از دیوونگی میمیریم!
ثور:لعنتی...شمع من داره آب میشه!
ناتاشا:شمع منم آخراشه...
تونی:حتی اگه شمع هاتونم بیفته زمین هممون میسوزیم...هرجایی که پامونو گذاشتیم نفتی شده!
لوکی چند تا عدد وارد کرد ولی وقتی باز نشد,عصبانی به در گاوصندوق کوبید
استیو:شاید اینا رمزن...
باکی:چرا اینو میگی؟
استیو:چون رنگ عدداش از بقیه یه کم تیره تره!
باکی:منو بذاری زمین میتونم برم رمزو بزنم ببینم کار میکنه یا نه...اینطوری زمانو هدر میدیم...
استیو:پس مراقب باش...
باکی رو زمین گذاشت و گفت:بزن ۴۷۵۱
باکی رمزو زد ولی گفت:نه...این نیست!
استیو زیرلب فحشی داد و گفت:اینطوری نمیشه!حتما یچیز دیگه ای هست که بتونیم ازش بفهمیم رمز چیه!
تونی مکثی کرد و بعد داد زد:هی اسیتو!...تو اتاقی که منو نجات دادی...مرحله ی دوم...
استیو:خب خب
تونی:اونجا یه کلید پیدا کردیم...
استیو دستی تو جیبش کرد و کلید رو بیرون آورد و گفت:با کلید که نمیشه گادصندوق رو باز کرد!
تونی سمت استیو رفت و کلید رو از دستش گرفت,نور شمع رو سمت کلید گرفت و اعداد قرمز رنگی که روش روشن شدن رو دید
رو به استیو و چهره های متعجب بقیه گفت:این مرحله هوش و سرعته!...باید هوش بخرج میدادیم که منطقی نیست بشه بین این همه عدد فقط چهار تاشو انتخاب کرد!
سپس سمت گاوصندوق رفت و اعداد رو وارد کرد
در باز شد
لوکی با خوشحالی گفت:آفرین به عشق خودم!
از داخل گاوصندوق کلید دیگه ای بیرون اومد
استیو کلید رو برداشت و سمت در خروجی رفت
کلید انداخت و درو باز کرد
ولی سالن بعدی وجود نداشت....
پشت در,جنگل بود...
همون جنگلی که دورتادور این ساختمون رو پوشونده بود
استیو جلوتر نرفت و سرجاش ایستاد
تونی:صبرکن..ببینم...یعنی.....
ثور ادامه ی حرف تونی رو گفت:نجات پیدا کردیم؟!
باکی:نمیشه!...گفته بودن ۱۰ مرحله س!
لوکی:به درک که چی گفته بودن!مهم اینه که در بازه و به بیرون راه داریم!
استیو:نه...باید یکم صبر کنیم شاید تله باشه!...
لوکی:چه تله ای استیو؟راهمون بازه!اونموقع فرصت فرارمون رو از دست بدیم؟؟!!
تونی دستشو روی شونه ی استیو گذاشت و خیره تو چشماش گفت:اول من میرم!
لوکی:چی؟...نه من نمیذارم!
تونی سمت لوکی برگشت و گفت:چیزی نمیشه...گاهی یکی باید برای نجات بقیه ریسک کنه...
لوکی دست تونی رو گرفت و گفت:قول بده برمیگردی!
تونی با لبخند گفت:برمیگردم عزیزم...
سپس نگاهی به استیو انداخت,از کنارش رد شد و وارد جنگل شد
بقیه هم همونطور محو نگاه کردنش بودن ولی یهو یکی از شمع ها که کاملا آب شده بود از روی میز,افتاد زمین و شعله های آتیش از در ورودی اتاق شروع به پخش شدن کردن
استیو با وحشت داد زد:مراقب باشین!!
آژیری به صدا دراومد و در خروجی رو به بسته شدن میرفت
لوکی:بدویین بیرون!
سپس اولین نفر از دری که داشت رفته رفته بسته میشد بیرون زد
استیو سعی کرد درو با دستاش نگه داره تا دیرتر بسته شه
داد زد:برین...بیرون....
ثور سمت در رفت و سریع بیرون رفت,از بیرون داد زد:بیاین...زودباشین!!
رگ بازو های استیو بیرون زده و فشار شدیدی بهشون وارد میشد
شعله های آتیش بیشتر اتاق و دیوار هارو پوشونده بودن
ناتاشا با ترس جیغ زد:موفق نمیشیم!
باکی دست ناتاشا رو گرفت و باهم سمت در دویدن
زور و توان داشت از بازوهای استیو میرفت,فریادی کشید و گفت:زود....باشین!...نمیتو...نم ببشتر...نگهش....دارم....
جای تیر خوردگی بازوش هم شدید درد میکرد و نمیتونست بیشتر تحمل کنه
به در که رسیدن,اول باکی از محفظه ی کوچیکی که برای عبور باقی مونده بود رد شد
آتیش پشت سرشون بیشتر زبانه کشید و مثل هیولای آتیش بهشون نزدیک و نزدیک تر میشد
استیو موفق نشد و درو رها کرد
دستشو سمت ناتاشا دراز کرد و گفت:زودباش تا ۱۰ ثانیه بسته میشه!
ناتاشا:هردومون نمیتونیم....
استیو:خفه شو نمیذارم اینجا بمونی....
۶ ثانیه
استیو همونطور که ساعد ناتاشا رو محکم چسبیده بود از پایین در به سختی رد شد
۴ ثانیه
دست ناتاشا رو بیشتر تو دستش فشرد و داد زد:دستتو گرفتم یالا بیا...میتونی رد شی...
بقیه هم سمت استیو اومدن و کمکش کردن تا ناتاشا رو بیرون بکشه
صدای ناتاشا که از پایین در درحال بسته شدن شنیده میشد,گفت:نمیتونم استیو....رد نمیشم....
اشک به چشمای استیو دوید,داد زد:رد میشی..باید رد شی!
باکی کنار استیو اومد,دست ناتاشا رو گرفت,بقیه هم شونه و کمر استیو و باکی رو گرفتن و کشیدن
۱ ثانیه
و
تمام
در بسته شد و صدای جیغ وحشتناک ناتاشا از پشت در شنیده شد,جیغ های پشت سرهم و دردناک...تا اینکه دیگه صدایی ازش درنیومد....
استیو با وحشت به دستش که هنوز هم ساعد قطع شده ی ناتاشا رو گرفته بود نگاهی انداخت
تو بهت و اغما به در آهنی که پشتش آتیش زبانه میکشید زل زده بود
تونی غمگین و وحشت زده به در مشت زد و بلند اسم ناتاشا رو صدا میزد ولی وقتی اشک به چشماش اومد خودشو روی چمن های خیس از شبنم انداخت,صورتشو با دستاش پوشوند و بی صدا اشک ریخت...
لوکی هم با چشمای خیس و قرمز سمت تونی رفت
باکی,ناباورانه از جا بلند شد و سمت یکی از درخت ها رفت,دستشو روی تنه ی درخت گذاشت و پیشونیشو روی دستش,چشماشو بست و تو سکوت برای از دست دادن یکی دیگه شون عذا گرفت...
ثور کنار استیو مونده بود,داغی و گرمای آتیش پشت در رو میشد از جلوش حس کرد
به دیوار کناری تکیه داد و به ناکجا خیره شد
استیو هنوز هم ساعد ناتاشا رو تو دستش گرفته بود,اشکی از چشمش ریخت و سکوت کرد........

Re-cutOù les histoires vivent. Découvrez maintenant