Part 43

81 18 3
                                    

ثور بعد از یه ربع تقلا برای پیدا کردن چیزی,خسته با بدنی یخ زده ایستاد
لوکی سمتش برگشت و گفت:هی...تو داری یخ میزنی!بهت که یکم پیش گفتم برگرد تو!
ثور:آ..آخه..تو...تنها...میمونی.
لوکی:نفر بعدی لیست تویی!نه من...من آخری ام..برگرد تو ثور خواهش میکنم!
ثور مکثی کرد و بعد گفت:میدونم بخاطر اینکه به من علاقه دازی منو نبوسیدی...از روی ترحم بود...ولی بهرحال ممنونم ازت!
لوکی به روش لبخند زد,شاید عاشق این مرد جلو روش نبود,ولی خیلی دوستش داشت...
ثور راهشو کج کرد تا به داخل غار برگرده
لوکی هم که از گشتن به دنبال هیچی خسته شده بود,به یه درخت تکیه داد
هنوز بارون میومد ولی با وجود درختای پرشاخ و برگ بالای سرش چیزی جز یکی دو قطره روش نمیریخت
ناگهان نوشته ی سفید رنگی روی تنه ی درخت روبه رویی توجهشو جلب کرد
مطمئن نبود چیزی که میبینه نوشته س یا نه,پس سمتش قدم برداشت
بهش که رسید,نوشته رو خوند
نوشته شده بود:مرحله ی هشتم,خیانت
بعد پایین ترش توشته شده بود:تو رد شدی جناب لافیسان!
ترس وحشتناکی کل وجودش رو پر کرد
عقب عقب رفت,و بعد سریع شروع به دویدن سمت غار کرد
شدید نفس نفس میزد و هوای یخ و سرد داخل ریه هاش پر میشد
قبل از اینکه به نزدیک غار برسه,زنجیری با سر تیغ دار از پشت سمتش پرت شد,سمتی از کمرش رو شکافت و از جلوش بیرون زد
سرجاش ایستاد,کل بدنش از درد تیر کشید از دهنش خون سرازیر شد و با فکر اینکه مرگش نزدیک بود اشک به چشماش اومد...
ولی باید قبل از رفتنش به بقیه هشدار میداد...
با آخرین توانی که داشت داد زد:لیست...قلابیه...
ثور,تونی و باکی با شنیدن صدا بیرون از غار اومدن
مردی که پشت لوکی بود زنجیر رو کشید,لوکی زمین افتاد و تیغ های زنجیر بیشتر داخل بدنش فرو رفتن
ثور با دیدنش داد زد:لوکی!
سپس هر سه سمتش دویدن
ناگهان بمب دود زایی جلوی پای هرسه تاشون افتاد و ترکید
و جلوی دیدشون رو گرفت
فقط آخرین صدای فریاد دردناک لوکی و صدای زنجیر ها شنیده شد
دود که از بین رفت کسی دوروبرشون نبود
تونی وحشیانه اسم لوکی رو فریاد زد
سرگردون و با قلبی شکسته دوروبر رو میگشت به امید پیدا کردن عشقش...ولی خبری ازش نبود
جز لکه های خون و تیکه های از گوشت های خونین شکمش...
ثور روی زانوهاش افتاد,تقصیر اون بود...مقصر از دست دادن لوکی اون بود...
تونی به تنه درخت ها مشت زد,دستاش زخم شدن و ازشون خون سرازیر شد
اسم لوکی رو با بغض فریاد زد سرشو به یکی از تنه های درخت تکیه داد و به پهنای صورت اشک ریخت
باکی ناباورانه از , از دست دادن لوکی خشکش زده بود
اشکی از چشم ثور ریخت,زمزمه کرد:تقصیر من شد...نباید تنهاش میذاشتم...من کشتمش...
صدای بوق ساعتش بلند شده بود
باکی سمتش رفت گفت:ثور...
ثور عقب کشید و گفت:نه به من دست نزن!باید بمیرم...حقم مرگه...
باکی:بس کن نه تو نباید بمیری!
بوق ساعتش مثل جیغ گوشخراشی خبر از نزدیک بودن مرگ ثور رو میداد
تونی سمتشون برگشت
باکی داد زد:تونی بیا کمک کن!الان میمیره
تونی ولی سرجاش ایستاد,چشماش دوتا کاسه ی خون بودن,گفت:اون باعث مرگ لوکی شد...باید بمیره!
باکی متعجب بهش چشم دوخت
استیو که با وجود دویدن از ته غار تازه بیرون رسیده بود داد زد:چیشده؟...صدای فریاد لوکی رو شنیدم!
تونی عصبانی داد زد:لوکی مرد استیو!..بردنش!
استیو شوک زده سرجاش ایستاد
صدای بوق ساعت ثور وحشتناک بلند شده بود
باکی که دید کسی کاری نمیکنه,با تیکه چوبی که زمین افتاده بود به پشت سر ثور زد و باعث شد بی هوش بیفته زمین
استیو از شوک از دست دادن لوکی بیرون اومد,ولی غم سنگینی روی قلبش انباشته شده بود..
گفت:چرا اونکارو کردی؟
باکی عصبی گفت:داشت میمرد وایستاده بودین نگاه میکردین!بی هوش باشه استرس نمیکشه که قلبشم بترکه!!!
سپس رو کرد سمت تونی و عصبانی تر از قبل گفت:تو چه مرگته؟...خوبه با چشمای خودت دیدی لوکی رو اونا بردن!گناه ثور چیه
تونی جلوتر اومد و غرید:اینه که تنهاش گذاشت!
باکی هم مثل خودش داد زد:ثور خودش همینطوری یه پاش لب گوره مرگش به هیچی بنده تو این یخبندون خودش لخت مونده تا عشق جنابعالی سرما نخوره دیده داشته از سرما میمرده برگشته بازم عشق احمق تو تصمیم گرفته بمونه بیرون!
تونی:باید برش میگردوند!
باکی:چطوری برش میگردوند؟مینداختش رو کولش؟مگه بچه س که با زور برش میگردوند؟خودش نخواست! و تویی که وقتی دیدی ثور تنها برگشت پانشدی دنبالش بری برش گردونی مصوب اصلی مرگشی!
تونی عصبی و وحشیانه یقه ی باکی رو گرفت و به تنه ی درخت کوبیدش
استیو که داشت وضعیت ثور رو چک میکرد سریع سمتشون دوید,دستای تونی رو گرفت و سعی کرد از باکی جداش کنه
گفت:تونی...بسه تونی ولش کن!
تونی:یعنی میگی من عشق خودمو کشتم؟!
باکی:آره دقیقا همینو میگم!
تونی خواست مشتی به صورت باکی بزنه ولی استیو دستاشو گرفت و عقب کشیدش داد زد:بسه دیگه!با هردوتونم!
تونی سمت دیگه ای برگشت و بی صدا اشکاش سرازیر شدن
استیو:ما نمیتونیم همش ازشون فرار کنیم...وایستیم تا بیان و بکشنمون...دیدین که حتی لیست هم تقلبی بود!
باکی:شاید...داره...داره از آخر شروع میشه...
استیو متوج منظور باکی شد,سمتش رفت و گفت:نمیذارم همچین اتفاقی بیفته قول میدم...
تونی سمتشون برگشت,اشکاشو پاک کرد و گفت:منم موافقم...باید تقاص پس بدن...تقاص خونی که از دوستامون ریختن...
استیو:هرچی بیشتر قایم شیم و ازشون فرار کنیم کارو براشون راحت تر میکنیم...
باکی:چطوری میخوایم جلوشون وایستیم؟اونا اسلحه دارن!
استیو:نمیدونم چطوری ولی رییس ها میدونستن ما قراره به اون غار بریم...وقتی تهش بودم یه جعبه پیدا کردم...توش دوتا شات گان و دوتا تفنگ بود...اونا بازی میخوان ولی نمیخوان بازی ناعادلانه باشه...پس الان ماهم مسلحیم...



ببخشید خیلی دیر شد،سر همین قضایا نمیتونستم کانکت شم

Re-cutDonde viven las historias. Descúbrelo ahora