Part 14

170 27 3
                                    

ساعتی از اون اتفاق وحشتناک گذشته بود
وندا آروم گرفته و دیگه بلند زجه نمیزد,گوشه ای نشسته و ساکت بود...
لوکی به گوشه ای تکیه داده و تو افکارش غرق شده بود
ثور هنوز بی هوش بود و هنوز هم کسی جرعت بیرون کشیدن اون تیغ رو از استخون پاش نداشت
ناتاشا با میله ای که پیدا کرده بود سعی میکرد دری که به سالن قبلی راه داشت رو باز کنه
باکی مبهوت کارای اخیر استیو و دوگانه شدن شخصیتشش بود و دنبال دلیل کاراش میگشت...
استیو و تونی یه ربعی میشد به راهروی خودشون رفته بودن,تا شاید بتونن دریچه ی کولری که باکی ازش بیرون اومده بود رو باز کنن,جوزف و آنجلا سرجاشون نبودن و همین اوضاع رو ترسناک میکرد...
ناتاشا با اعصاب خوردی میله رو زمین پرت کرد و گفت:فاک بهش..باز نمیشه...
سپس سمت در قرمز رنگ رفت و گفت:ولی این باز میشه!
لوکی داد زد:صدا گفت بازش نکنیم!
نات:گور بابای صدا...
لوکی:بازش نکن ناتاشا...تو دردسر نندازمون...
نات فحشی زیرلب داد و سمت وندا رفت,پیشش نشست و سعی کرد با حرف ها و دلداری هاش آرومش کنه...
لوکی به باکی نزدیکتر شد و گفت:استیو رو دوروبرت نمیبینم!
باکی:مهم نیست کدوم گوریه
لوکی:چیزی شده؟
باکی:نمیبینی؟..همش با تونی میگرده...
لوکی:خب...دوستای صمیمی ان..حسود نباش
باکی مچ دستش رو که کبود شده بود به لوکی نشون داد و گفت:ببین چیکار کرده باهام؟...زده به سرش...
لوکی با عصبانیت مچ دست باکی رو گرفت,نگاهی بهش انداخت و گفت:آخرش دوتاشونم پشیمون میشن..مطمئن باش...
باکی مکثی کرد سپس گفت:میرم ببینم کجا موندن...
لوکی:باشه برو ولی سعی کن برات عادی باشه...هرچی بیشتر اهمیت بدی اونم بیشتر لج میکنه...ولشون کن خودش میاد میفته به پات...
باکی لبخندی زد و گفت:مثل تو که منتظری تونی بیفته پات؟
لوکی به ثور اشاره کرد و گفت:تونی هم نیاد..من یکی رو دارم که عاشقمه...
باکی لبخند زد و سمت راهرو رفت
درو باز کرد و با راهروی طولانی که کمی پیش توش بود مواجه شد,اصلا دلش نمیخواست دوباره با جوزف و آنجلا مواجه شه...
کمی جلوتر رفت متوجه صداهایی شد آهسته حرکت کرد
نزدیکتر که شد صداهای شبیه به ناله های کوتاه شنید...
وقتی کمی جلوتر رسید
استیو و تونی رو دید که مشغول بوسیدن هم بودن...!!!
سرجاش میخکوب شد,به صحنه ی روبه روش چشم دوخته بود
تونی از گوشه ی چشم باکی رو دید,سریع استیو رو پس زد و من و من کنان گفت:ب..باکی...من...
استیو رو به باکی گفت:هی...ما..راستش..
اشک هردو چشمای باکی رو پوشونده بود,میخواست به حرف لوکی گوش کنه و براش مهم نباشه ولی گفت:دا..داشتی..میبوسیدیش؟...لعنت بهت استیو...ازت متنفرم
تونی سمتش رفت و دست باکی رو گرفت,باکی عقب کشید و گفت:بکش کنار تونی...دلیلت واسه کات کردن با لوکی مشخص شد..
تونی:نه احمق...من..من حدس میزم یکی بیاد دنبالمون تا ببینه کارمون به کجا رسیده فکرمیکردم لوکی بیاد واسه همون همو بوسیدیم تا تلافی کار لوکی رو سرش دربیارم
باکی:تو مزخرف ترین آدمی هستی که تاحالا دیدم استارک!..
به سمت در رفت که یکهو دستی دور بازوش پیچید و نگهش داشت
استیو بود,گفت:نرو..بذار باهات حرف بزنم...
باکی بدون نگاه بهش گفت:ولم کن توام برو به معاشقه ت برس!
تونی خواست حرفی بزنه ولی استیو گفت:تو برو بیرون بگو استیو به کمک باکی نیاز داشت نگهش داشت...میخوام باهاش حرف بزنم
تونی قبول کرد و سمت در رفت,هنگام رفتن گفت:بخدا قسم باکی...به جون لوکی که میدونی عاشقشم چیزی غیر از تلافی تو ذهنم نبود وقتی استیو رو میبوسیدم.. ببخش..
باکی حرفی نزد
تونی هم از در بیرون رفت
استیو هنوز هم محکم بازوی باکی رو گرفته بود,گفت:نگام کن
باکی نگاهی بهش ننداخت....
استیو یبار دیگه گفت:گفتم نگام کن باکی...
باکی بغضش رو فروخورد و بدون نگاه کردن به استیو گفت:تو فکر کردی من عروسکتم...هرطور میخوای باهام رفتار میکنی...
استیو چونه ی باکی رو محکم گرفت و سمت خودش برش گردوند و بدون مکث لباشو روی لبای باکی کوبید
باکی عقب کشید و لباشو با آستینش پاک کرد و گفت:با لبایی که یکی دیگه رو بوسیدی منو نبوس...
سپس محکم بازوشو از دست استیو بیرون کشید و سمت در رفت...
استیو عصبی,زیرلب گفت:باشه...خودت خواستی...
سپس دستشو سمت کمربندش برد و بازش کرد.............

Re-cutWhere stories live. Discover now