۲

90 14 8
                                    

خب  چیزی که مامانش گفت نشد و اون اصلا تا قبیله یو ندویید
بر عکس مامانش با کمک داداش همیشه رو مخش شان هه ، شان شو رو که به درختش چسبیده بود میکشیدن تا به سمت قبیله یو راهیش کنن 
خب قبیله ها رسمای عجیب غریب زیادی دارن و چه کسی این مسئله رو بهتر از اعضای خونی خاندان درک میکنه ؟
هر وقت قبیله ای باهم صلح میکردن و یا میخواستن روابطشونو بهتر کنن یکی از بچه های هر قبیله به زور و به هر نحوی تو خونه هم پیمان جدید چپونده میشد !!
حالا یا با ازدواج فرندان دو قبیله و یا به اسم شاگرد .
در این موقعیت ، شان شو هیچکدومشون نبود ، اون قرار بود به خاطر پیمان صلحی که قبیله شان و قبیله یو بستن پیشکشی ببره و برای رسم ادب مدتی اونجا زندگی کنه
محض رضای خدا این دیگه چه رسم لعنتی بود ؟؟؟؟
از همه مهمتر برای چی اون بایدددد میرفت ؟
اگر به رعایت صف هم باشه و بگیم شان هه به خاطر پسر ارشد بودن باید رو کارا نظارت کنه ، خواهراش که بودن!!
خواهران شان * که تو تهذیب ،شمشیر زنی ، زیبایی و هر چیزی که یه آدم به عنوان صفت خوب میشناسه استاد بودن پس چرا اون ؟؟  بهر حال عربده هاش به جز کشوندن چشمای درشتی که سعی میکردن همه چیو ببینن تا برن و تو بازار چهچه* بزنن هیچ فایده دیگه ای نداشت
چون ساعتی بعد با اخم و دستایی که تو سینه گره کرده بود سوار بر اسب به سمت یو ها* میرفت
خب اگه بخوایم راجب خانواده شان شو حرف بزنیم همه چیز عالی بود ......
همه چیز تا ۷ سالگی ، تا اینکه پدر خانواده به جای برادرش که بر اثر بیماری و کهولت سن فوت کرد رئیس قبیله شد. 
بعد ازون دیگه پدرشو ندید......
علتش رو نمیدونست ، تا اینکه بزرگتر شد و فهمید پدرش مشغول کار بزرگ و ارزشمندی به نام تکثیر خون و ادامه دادن نام خانوادگی شان به تعداد بالا بوده و وقتی برای سر زدن به زن اول و بچه های اون نداره
خب اون لحظه به این فکر کرد که بهر حال همچین پدری رو نداشته باشی بهتره.....
تو ذهنش خانواده پنج نفریش رو ساخت
هفت برادر و چهار خواهر ناتنیشو اگر دوست نداشته باشه ازشون متنفرم نبود بهر حال که قبیلشون انقدری ثروتمند بود که غذای اونا از بشقاب شان شو نباشه* .....
و شو محبت پدری ای رو که داشتنش بستگی به تعداد بچه ها داره رو نگرفته نمیخواست ؛ در نتیجه دلیلی برای تنفر ازونا نمیدید ، نه دوسشون داشت و نه باهاشون دشمن بود ؛ فقط به واسطه ادب و اجتماعی بودنش باهاشون وقت گذرونی میکرد که خب .......
به همین دلیل همه فکر میکردن ،‌ اون یه شخص با دوستهای زیادِ و شکست ناپذیره* ولی خودش و آدمای به اصطلاح دوستاش میدونستن که اگه شو تو دردسری بیوفته اونا نگران چیز دیگه ای به جز منفعتشون نمیشن
تو این فکرا بود که به خونه جدیدش رسید
اینجا درست مثل اسمش که یو * بود بوی رطبوت میداد و قطره های ریز اب روی گل و گیاه هه  باعث شده بود عطرشون تو فضا پخش شه
حتی بخاری که از دهنشون نشات میگرفت و به مه محیط ملحق میشد نشون میداد زمانی که برای رسیدن به اینجا تو راه بوده واقعا ارزششو داشته
در حالی که داشت از جنگل کوچکی که در ورودی قبیله یو وجود داشت عبور میکرد و محو زیبایی اینجا شده بود بارون نم نمی شروع شد
صادقانه شان شو اگه میدونست اینجا به اینشکل زیباست با صدای آرومتری برای اومدن به اینجا اِعتراض میکرد و اونجوری با صدای بلند در حالی که به درختش چسبیده بود زار نمیزد ......
وارد حیاط که شد تمام اعضای اون قبیله برای رسم ادب و خوشامد گویی اونجا بودن
شان شو ذاتاً ادم اجتماعی بود و به شب نرسیده با همه چند کلمه ای بگو بخند کرده بود و تو مهمونی که به مناسبت اومدنش به اینجا برگزار شده بود اصلا احساس تنهایی نمیکرد وبا مشروب و غذاهای خوشمزه اونجا حسابی از خودش پذیرایی کرد
هدیه های ارزشمند رئیس شان * رو تحویل یو دائو * رئیس قبیله داد و الان داشت با تک پسر قبیله یو یعنی هائو حرف میزد
یو هائو*  تنها فرزند این قبیله بود
پدر اون برعکس رئیس شان به جز همسرش با شخص  دیگه ای مزدوج نشد و نقش خودش رو به عنوان همسر وفادار و پدر فداکار به خوبی بلد بود
و آره شو همیشه همچین پدر و خانواده ای رو میخواست ولی حسادتش باعث نشد که با یو هائو صمیمی نشه

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now