جن جو با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشد با آکی صحبت کرد
~: میدونم که نیازی به گفتن من نیست ولی لطفا مراقبش باشید.....
آکی سری تکون داد و تعظیمش رو پذیرفت، آستین های مشکی رنگش رو بالا داد و دستش رو خیلی آروم طوری که انگار ارزشمند و شکننده ترین گنج جهان رو لمس میکنه، روی سینه شو جایی که ضربان قلبش رو حس میکرد گذاشت.
چشماش رو بست و انرژیش رو برای شو فرستاد.
انرژی آکی قبلتر موقع جنگیدن با انرژی خوار ها تماما سیاه رنگ بود ولی حالا، بین نخ رشته های مشکی. آبی های روشن و تیره هم خودنمایی میکردن.
در حقیقت این روشی بود که آکی در این چند وقته برای بهتر کردن حال شو بهش فکر میکرد ولی میترسید......
خاطرات و احساسات فرد در زندگی های گذشتش در روحش بایگانی میشدن.
روح بعد از هر بار رهاییش از جسم فانی* از شکست ها و یا موفقیت هاش درس میگرفت و بنا به تشخیص هفت قاضی دنیای زیرین بهترین تناسخ رو برای رشد و تکاملش انتخاب میکرد و وقتی وارد زندگی بعدیش میشد، همه این خاطرات به طور موقت فراموش میشدن ولی همچنان میتونست از اونها استفاده کنه.....
هر چقدر تجربیات اون روح بیشتر، این استفاده که به زبان زمینی ها به اون حس ششم میگفتن هم بیشتر حس میشد. حسی که برگرفته از همین تجربیات بود...
روح تیکه تیکه شو در ۶ سالگی مریض و رو به تحلیل رفت و پیشگو ناچاراً برای نجاتش مجبور به فعال کردن بخش بیشتری ازین حس ششم شد، در نتیجه بخشی از قدرتها و همچنین خاطراتش کم کم در خوابها خودشون رو نشون دادن.
دیدار شو با انرژی های مطلقی* که حضور پر رنگی تو زندگی گذشتش داشتن دوباره این جعبه خاطرات رو تحریک کرد و با مواجه شدن با آلاستور که تکه ای از خودش بود خاطراتی که در گوشه های کنج جعبه قایم شده تا دوباره به یادآورده نشن جلوی چشمهای شو خودنمایی کردن و حالا....... آکی میترسید.....
ازینکه با گرفتن این انرژی شو چیزهای بیشتر و بیشتری رو به یاد بیاره....
اما چاره ای نداشت، همین حالاش هم گرفتن انرژی اون تیکه خشم احتمالا خاطرات بدی رو به شو هدیه دا......
+: ولم کن......
رشته افکارش با صدای شو پاره شد
~~: خوبی؟
شو دست آکی که به دورش پیچیده شده بود رو دید و فرضیش در مورد گم شدنش تو بغل آکی رو تایید کرد، با خودش فکر کرد همیشه انقدر کوچولو بودم یا تازگیا وزن کم کردم؟
آکی با نگرانی چونش رو گرفت و تو صورتش خم شد.
~~: نمیشنوی صدامو؟....
شو به چشمهای آبی روشنش که چهار انگشت با صورتش فاصله داشتن نگاه کرد.
+: ازینکه ضعیفم و همش بیهوش میشم عصبانی شدی یا دوباره بهمون حمله کردن؟
~~: عصبانی نیستم.
+: چشمات......
_: خیلی ببخشید که مزاحم معاشقتون میشم ولی ما باید به کارمون برسیم.
صدای عصبانی هائو از پشت آکی اومد، شو نگاهی به خودش که صورت به صورت اکی تو بغلش بود کرد و به هائو بابت هر سوتفاهمی که براش پیش اومده باشه حق داد.
با نهایت سرعتی که سرگیجش بهش اجازه میداد از جاش بلند شد و..... با ارتش دیوانه وار زیادی از موجودات مختلف که اینسری شو هیچ ایده ای در مورد هویتشون نداشت و پشتِ هائو و شیه گه گه ایستاده بودن مواجه شد، قصدشون انقدر واضح بود که شو به هیچ عنوان نمیتونست ادعا کنه که هائو هم به قصد کمک به اونا پیوسته..... همه چیز واضح بود و هائو با پوزخند نامهربونش جلوی چشم تمام دنیای زمین خودنمایی میکرد.
+: این یعنی تو با کسایی که به دنیای تهذیبگری حمله میکنن همدست شدی؟ چرا؟
هائو دستی که انگشتر فیروزه ایش در اون میدرخشید رو کمی تکون داد و شو به تبعیت از پاهای خیانتکارش با ریشه ای از گیاهان ناشناخته به سمت هائو کشیده شد.
هائو به شو که در یک قدمیش ایستاده بود پوزخندی زد و دور خودشون دایره ی محافظی از آب ساخت. شو به خانوادش که انگار با شیشه ی بخار گرفته ای ازش جدا شده بودن نگاه کرد.
ترس و نگرانی از چهره تک تکشون حتی زمانی که در حال دفع حملات اون موجودای چندش و عجیب بودن پیدا بود، قلب شو به شکل عجیب و غیر قابل باوری ازین نگرانی گرم شد..... مثل اینکه حق با بانو بود و اونا واقعا با نفرت از زندگی گذشتش بهش نزدیک نشده بودن...
حتی اگر شده بودن هم نگرانی چشم هاشون نشون میداد که حداقل الان دیگه ازش متنفر نیستن.
_: اونا دیدی به جز آب جاری ای که چهره هاشون رو منعکس میکنه ندارن و فقط تو میتونی ببینیشون، خوب نگاه کن که چقدر نگرانتن...... خیلی خوبه که آدم چند نفرو داشته باشه که براش نگران شن مگه نه؟ چقدر جالب که تو اینو از من گرفتی.
+: اگر منظورت اون تیکه روح کینه ای و عقده ای آلاستوره باید بهت بگم اون هیچ ربطی به من نداره، من همین چند دقیقه پیش فهمیدم اون یه تیکه گوه دفع شده از روحمه....
_: باور کنم؟........ به من نگاه کننننن.
با فریادی که کشید نگاه شو از جنگ بیرون به هائو کشیده شد.
+: بیا فرض کنیم تو درست میگی، که من تمام خاطرات لعنتیم رو دارم و برای هدف نامعلوم کوفتیم پدر و مادرت رو کشتم و تو میخوای انتقام بگیری! تا اینجا کاملا درست.... به بقیه چه ربطی داره؟ به خانوادم که داری بهشون حمله میکنی؟ به دنیای تهذیبگری، به قبیله هِی، به مردم عادی.... لعنتی اون خداها حتی از دنیای ما نیستن داری از کی انتقام میگیری؟
هائو پوزخندی زد و خنجرش رو تا جایی که فقط دسته مشکی رنگش پیدا بود به سینه شو فرو کرد.
_: این حس برات آشنا نیست ؟
شو نمیدونست از کجا؟ فقط میدونست که این همون خنجر لعنت شده ای بود که تو زندگی قبلیش باهاش کشته شد......
دوباره کشته شدن با همون خنجر توسط کسی که عاشقش بود زیادی تکراری و ظالمانه نبود؟

YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...