+:هائوووووووووووووووو
شو وقتی اسبش رو در زمین پایین مقرگذاشت بدون اینکه به چیزی فکر کنه به سمت هائو دوید
از جنگل مه ، شکاف اسمان و حتی چشمه گرم عزیزش بدون اینکه سری بهشون بزنه گذشت
فقط تو ذهنش چهره هائو نقش بسته بود
وقتی استراحتگاه هائو از دور دیده شد ناگهان سرجاش ایستاد چطور تا الان نفهمیده بود چقدر دلش براش تنگ شده ؟
دلش میخواست زودتر این فاصله چهل قدمی رو از بین ببره ، درو بکوبه و محکم بغلش کنه
با اینکه تابحال به زبون نیورده بود ولی دفعه قبل در چشمه گرم از آغوش هائو با وجود خجالتی که کشید لذت برده بود .....
ولی یهو به این فکر کرد برم بگم چی ؟
+:بعد پنج ماه سلام ؟ چرا یه نامه بهم ندادی ؟
البته که خودشم خبری از هائو نگرفته بود ولی از نظر خودش عذرش موجه بود
+:غیر ازینکه داشتم هدیه گرانبهاش رو آماده میکردم؟
پس فریادی که میخواست باهاش اسمش رو صدا کنه ، خفه کرد و بدون اینکه در استراحتگاه رو به صدا در بیاره وارد اقامتگاه خودش شد
وقتی وارد شد توقع یه فضای پر از گرد و غبار و حتی پر از حشرات مختلف داشت ، ولی اتاقی که حتی از وقتی اینجا بود هم تمیز تر بود چیزی نبود که بهش فکر کرده باشه ...
شو هیچوقت آدم مرتبی حساب نمیشد!
ولی از نظر خودش شلخته هم نبود ، حداقل وسایل هر جا نریخته بودن و در عین بی نظمی نظم داشتن
لباساش بعد از دراورده شدن روی چوب پایین تخت تلنبار میشدن ،شونه موهاش و گیره های مختلف کنار پارچ آب خالی روی پاتختیش و ظرف غذاها روی میز تحریرش بغل نوشته ها بودن ....
نوشته هاش رو میتونست بگه تنها چیز منظم تو اتاق بودن ، اون زیادی روشون حساس بود و ازونجایی که هر از چند گاهی کتاب شعری به نام مستعار خودش یعنی بی صدا* منتشر میکرد ، باید مرتب میبودن تا اگر بخواد چیزیو تغییر بده کمترین انرژی رو صرف پیدا کردنشون بکنه
بی صدا اسم هنری بود که از ۱۷ سالگی و شروع به کارش برای خودش انتخاب کرده بود و اگر میگفت این اسم به اندازه اسم واقعی خودش یعنی شان شو مشهوره دروغ نگفته بود
با اینکه افراد انگشت شماری از یکی بودن این اشخاص خبر داشتن ولی به قول خود شو شهرت به دنبالشه و مهم نیست تو کجا و به چه صورت فعالیت میکنه همیشه کسایی هستن که اونو تا پای جون دوست داشته باشن ...
تختش هم مرتب شده بود ، شو مطمئن بود وقتی داشت ازینجا میرفت به خودش زحمت نداد تا روتحتی رو درست کنه
به نظر خودش آراسته بودن خود شخص مهمتر از این اوامر بی اهمیت بود
عطری که شو میزد همیشه تا فاصله ده قدمی حس میشد ، اینکه اتاقت یذره نامرتب باشه و بوی غذای دیشب بده چه ایرادی داره ؟
شو با یاداوری چیزی سریع به میز حمله ور شد
نکنه کسی که اینجا رو تمیز کرده از هویت اون با خبر بشه ؟ اگر همه بفهمن پسر برجسته قبیله شان به جای شمشیر بازی شعر میگه قطعا بازار صدای پرندگان آشفته بازاری میشد ، به همین دلیل به جز خانوادش کسی نباید ازین موضوع باخبر میشد
چند باری توی حرفهاش به هائو گفته بود از خوندن شعر لذت میبره ولی اینکه همه بدونن اون به اندازه یه دکّه تو بازار کتاب منتشر کرده نه ... این چیزی نبود که کسی ازش با خبر بشه
یادش اومد در حال رفتن تمام نوشته ها و شعر هایی که خونده یا نوشته بود رو با خودش برد.
از هوشی که بخرج داده بود نفس راحتی کشید
حالا که فکرش آزاد شد فکر کرد کی تمام این مدت میومده و اینجا رو تمیز میکرده ؟
من که نگفته بودم دارم میام ، یعنی طرف برای اینکه شو ببینه اینکارو نکرده بود و حتی شاید هر روز زمانی رو برای رسیدگی به این اتاق صرف میکرده .....
هائو بوده ؟ با تفکرش پوزخندی زد که بیشتر ازینکه حس تمسخر داشته باشه به لبخند شیرینی از تصور اون شبیه بود
+: پسره تخس تمام مدت یه نامه ندادی ولی میومدی و اِستراحتگاهمو تمیز میکردی ، شبیه یه هاپو کوچولویی میمونی که منتظره صاحبش برگرده
لبخند خودشو جمع کرد
+: اوه خدای من شو خودت رو جمع کن !! بعد از برگشتت یه سلام نکردی بعد صاحبشی ؟
تصمیم گرفت کمی بیشتر هائو رو منتظر بزاره و آراسته به دیدنش بره
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...