۲۱

58 7 16
                                    

شان هه جام شرابش رو یک نفس سر کشید و محکم روی میز کوبید: خیلی طول کشیده...... چی دارن بهم بگن آخه؟.......
بعد از چند دقیقه که بی حوصله طول سالن رو طی میکرد رو به ین کرد: میشه بپرسم چرا اینجا نشستی و تنهاشون گذاشتی؟؟
ین با بی تفاوتی بهش نیم نگاهی انداخت: لطفا یه کَم به حرفات فکر کن گه گه! بعد از یه مدت و اینهمه اتفاق همدیگرو دیدن، موندنم درست نبود......
هه کلافه موهاش رو به پشت کمرش فرستاد: این در حالت عادیه نه الان.... باید میموندی! اگه اون پسره اذیتش کنه چی؟ خودت حال شو تو یه هفته ای که ازونجا برگشت دیدی، چقدر گرفته بود و گریه میکرد، بعدشم که مخفیانه به مدت سه ماه رفت سفر و به هیچکس نگفت کجا میره و ما مجبور شدیم به همه دروغ بگیم خودشو داخل قبیله حبس کرده و جواب نامه هایی که براش میفرستادن رو ندیم، حتی وقتی اون خدمتکاره اومد هم خودم شخصاً رفتم و گفتم دیگه اینجا نیان........ وقتی برگشت هم دو هفته خودشو تو اون لونه درختیش حبس کرده بود...... ندیدی هر شب کابوس میدید و گریه میکرد؟؟
از دیشب که فهمید این پسره قراره بیاد حالش بهتر شد و دو لقمه غذا خورد که اونم وقتی صبح احضار رسمی به دستش رسید کوفتش شد.....
اگه این پسره بازم اذیتش کنه؟ قسم میخورم اگه بفهمم بهش چرت پرت گفته یا به خاطر شایعات مسخره ای که پخش شدن ازش سوال جواب پرسیده، چشمامو روی رهبر قبیله بودنش میبندم و دندوناشو میریزم تو حلقش.......
موقع گفتن این حرفها رگهای پیشونی و گردنش مشخص شدن و چهره نیمه احمقانه و نیمه ترسناکی ساختن.
شان هه برعکس شو و ین که چشمهای طوسی رنگشون رو از بانو جن جو به ارث بردن، به همراه  گوانگ چشم و ابروی سیاهشون رو از پدرشون گرفته بودن
در کلّیت قضیه: شو به جز مو و مژه های سیاه و پرپشتش شباهت دیگری به پدرش نداشت و نمونه کاملی از مادرش؛ بینی، لبها و ته چهره گوانگ به مادرش رفته و ین به جز رنگ چشمهاش، برادرش رو در شباهت زیاد به پدرش همراهی میکرد
شان هه هم به جز وفاداریش به فنسه تماماً یاد آور پدرش بود
مثلا همین رگ های برجسته پیشونی و گردنش هنگام عصبانیت یکی از چیز هایی بود که با پدرش مشترکاً استفاده میکردن
گوانگ سعی کرد برادرش رو آروم کنه: گه گه خودتو کنترل کن باشه؟... میدونم نگران شویی، باور کن هممون همین حسو داریم.... امّا چیکار میشه کرد؟ حتی اگه مسبب حالِ بدِ شو هائو باشه، در نهایت درمان حال بدش هم خود هائو....
مادرشون که تا الان در ظاهر حواسش به اونها نبود و در فکر فرو رفته بود امّا در حقیقت اونهارو زیر نظر داشت سکوتش رو خورد و با صدا و لحن همیشگیش گفت: حق با گوانگِ........ امّا نمیتونیم همینجوری بیخیال بشینیم و شو رو به اون پسره بسپاریم، شام رو بسته بندی کنید تا بریم با اونا بخوریم، اینطوری میفهمیم اوضاع چطور پیش رفته

غروب هنگام بود و ماه به سختی در هوای آبی رنگ اطراف دیده میشد و در بیست، سی قدمی درخت بزرگی که خونه شو رودر خودش نگه میداشت، چهار نفر بهم چسبیده غذا های دسته بندی شده ای در دست داشتن و به کلبه درختی شو زل زده بودن...
بانو جن جو با دخترش ین پچ پچ کرد
~: چیشد ین چی میشنوی؟ اوضاع چطوره؟ چی میگن؟
شان هه هم سرشو به اونها نزدیک کرد و گفت: چی میگه؟ باهاش بد که حرف نمیزنه...... میزنه؟
شان گوانگ هم به جلسه سِرّی خانوادش پیوست: صدای گریه میاد؟
شان هه دستاش رو مشت کرد و با لحن حرصی ای گفت: میخوای بگی اون آشغال گریه شو رو در آورده؟ زندَش نمیزارم.......
~: ین یه حرفی بزن دیگه، چی دارن میگن؟؟؟
ین با سردی نگاهش رو بین اونا گردوند و سرزنششون کرد: اگر یکی از دور مارو ببینه چه فکری میکنه؟
بعد در حالی که با سر به هر کدوم اشاره میکرد ادامه داد: بانوی اول قبیله..... پسر ارشد و جانشین قبیله بزرگ شان....... فرزند های دوم و سوم قبیله که معروف به خواهران شانن، باهم جمع شدن و برای حرفای پسر چهارم با رهبر یه قبیله دیگه فالگوش وایسادن.....
خودتون راجب رفتارمون نظر بدید!!
همه از جمع دایره شکلی که ایجاد شده بود فاصله گرفتن و به شکل یک صف، مرتب و شانه به شانه هم ایستادن
بانو جن جو دستی به موهاش کشید، با تاج بزرگش بازی و به اطراف نگاه کرد؛ گوانگ با دو سرفه الکی صداش رو صاف و با سنگ زیر پاهاش بازی کرد و شان هه موهاش رو به پشت کمرش فرستاد و سوت زنان به اطراف خیره شد
شان ین پوزخندی زد، سَرش رو تکون و ادامه داد: هیچ صدایی نمیاد.....
دوباره هر سه نفر دور ین جمع شدن
~: صدایی نمیاد؟ یعنی چی دخترم؟ میخوای از ین* کمک بگیر!
شان هه تند تند سرشو به نشانه موافقت تکون داد و گفت: آره آره بانو راست میگن....... ببین صدای نفس کشیدنم نمیاد؟ نکنه اون آشغال یه بلایی سر شو آورده!؟
گوانگ با لحن آروم و مطمئنی با اونا همراهی کرد: نه بابا !! مگه ندیدید تو اتحاد قدرت ها چجوری به شو نگاه میکرد، لبخند میزد و جوری دستاشو دور کمر شو حلقه کرده بود که انگار با اَرزش ترین گَنج دنیا تو دستاشه؟
یا تو جشن تولدش که شو پاش به دامن یکی از مهمونا گیر کرد و نزدیک بود بیوفته چجوری بازوشو گرفت و مواظبش بود؟ موهای شو رو‌ نوازش میکرد و ازش میپرسید آسیبی ندیده..... بعدم یه جوری به اون خانومِ پر حرص نگاه کرد که انگار از قصد میخواسته شو رو بندازه..... طوری بود که شو خجالت کشید و گفت حالش خوبه و برن بشینن بهترم میشه، هائو با چشم غرّه دست شو رو گرفت و به سمت سکوی خودشون برد...... تو راهم همش میپرسید حالش خوبه؟ قندش نیوفتاده و یا دلش نمیخواد چیزی بخوره تا براش تهیه کنه؟
به نظرت این آدم بلایی سر شو میاره؟
شان هه که اصلا از تعریف ها و هواداری های خواهرش از هائو راضی نبود موهای فرضیشو به پشت فرستاد و گفت: بله حق با شماست ولی اونموقع احضار رسمی برای برادرم نفرستاده بود...
شان گوانگ واقعا دلیل جبهه گیری های برادرش رو نمیفهمید پس اون هم روند بقیه رو پیش گرفت و مثل جیرجیرک هایی که در همچین شبهایی پیدا میشدن پچ پچ کرد: ین وقتی اومد گفت هائو از احضار رسمی خبر نداشته...... تو چرا انقدر با اون بَدی؟ منم نگران شوام ولی اینجوری رفتار نمیکنم!
شان هه با لحنی که کمی بلند تر شده بود گفت: من با اون......
دو نفر دیگه دستهاشون رو بالا پایین کردن و هیسسسس گویان اون رو به پایین آوردن صداش تشویق کردن: باشه بابا آرومم، داشتم میگفتم، من با اون بد نیستم! فقط ازش خوشم نمیاد....... اختیار دل خودم که دستمه!!.. من ازین پسره خوشم نمیاد.....تمام!
ین که تمام مدت به رفتار های اونا خیره شده بود، با لحن و صدایی بلند تر ازونا که معمولی بود امّا در حال حاضر برای پچ پچ اونها فاجعه حساب میشد گفت: مثل اینکه منظور منو متوجه نشدید...... طبیعتاً اینجا باید صدا داشته باشه، صدای حرکت باد که از چوب های خونه درختی شو رد میشه، حرف زدن و یا نفس کشیدنشون، حتی موریانه یا کرم هایی که تو این درخت زندگی میکنن..... ولی الان هیچ صدایی نمیاد، تکرار میکنم هیچچچچ صدایی...... و این نشون دهنده چیه؟
همه تند تند پلک میزدن و گیج به ین نگاه میکردن تا اینکه شان هه حدس از نظر خودش بی نظیری رو با صدای آرومی بیان کرد: ینی اینجا نیستن نه؟ وقتی صدایی نمیاد ینی ازینجا رفتن....
شان گوانگ هم با همون تن صدا گفت: آفرین، دقیقا!! یعنی اینجا نیستن..... کجا رفتن پس؟
شان هه با غرور به مادرش نگاه کرد، بانو جن جو هم لبخند زنان پشتش رو نوازش کرد و کلمه (آفرین) رو لب زد
شان ین با دهان باز از تعجب دوباره بهشون نگاه کرد......
رهبر آینده قبیله شان این شخص بود؟
مادرش واقعا بانوی اول قبیله که همه میدونستن قبیله تحت نظارت اون مدیریت میشه و رهبر شان فقط اسم رهبری رو با خودش حمل میکنه بود درسته؟
از شان گوانگ حرفی نمیزد چون باعث میشد برای خودش زار بزنه که همه اون دورو کنارهم تحسین میکردن و مجبوره هر ساله باهاش مراسم ترکیب قدرت رو به دفعات زیاد تکرار کنه.....
ین از روی عادت موهای کوتاهش که تا زیر گوشهاش میرسیدن رو خاروند و گفت: باورم نمیشه دارین جدی رفتار میکنید!!!! اگر فقط اینجا نبودن صدای باد یا حرکت حشره ها روی درختو میشنیدم، میگم هیچچچچ صدایی نمیاد.... یعنی طلسم گذاشتن!
از این درخت نه صدایی بیرون میاد و نه صدایی داخل میره.....
اون سه نفر دوباره سر جای قبلیشون در کنار هم ایستادن و تا مدتی معذب سکوت رو در پیش گرفتن
مثل همیشه گوانگ فضا رو عوض کرد: برای این طلسم گذاشتن که راحت باشن دیگه......
ناگهان فکری به ذهنش رسید که جمله قبلیش رو توجیح میکرد: پس یعنی اونا باهم......
بعد با گونه های قرمز رنگی که گویا با برادرش شو وقتی خجالت میکشیدن شریک میشدن سرشو پایین برد و سکوت کرد
اگه الان تو یک بازی حضور داشتن بنر ""تبریک میگم شما فضا رو برای نفس کشیدن هم معذب کننده کردید"" میومد ولی خب....
شان هه برای بار دهم در چند ساعت اخیر موهاش رو به پشت کمرش فرستاد
هر وقت میخواست حرف مهمی بزنه که نیاز به تمرکز کردن داشت و یا وقتی که کلافه یا ناراضی میشد این عادت رو تکرار میکرد، البته از عادت گذشته بود و یه جور تیک عصبی* حساب میشد. 
با اخم نه چندان کوچکی از گوانگ پرسید: منظورت از یعنی اونا باهم.... چیه؟!! حرفتو ادامه بده!!
گوانگ حتی سرش رو بالا نگرفت و حرفی نزد، مادرش هم سکوت کرده جوری به انگشترش خیره شده بود که انگار برای اولین بار اونرو در دستانش میبینه
شان ین برای برادرش که کم کم رَگ هاش قابل دید میشدن اَبرو و شونه هاش رو بالا داد و باز دم عمیقی بیرون فرستاد
شان هه با دستای مُشت کرده و رگهای برجستش غُرید: من اون آشغالو میکُشم......
ناگهان صدای شو از روبه روشون اومد: کیو میکُشی داداش؟

شان هه وقتی کنار برادرش، هائو که با صورتی اَخمو و ناراضی بهشون نگاه میکرد رو دید، خجالت کشید....
هائو از بودن اونها در اینجا اصلا خوشحال نبود و شان هه جرئت فکر کردن به دلیل این رفتار رو نداشت، چون واقعا معذب کننده بود!!!.... پس اون هم به مادر و خواهر هاش پیوست و نگاهش رو به اطراف داد
شو با گیجی به خانواده از همیشه عجیب ترش نگاه میکرد تا اینکه ظرف های کوچک و بزرگ بسته بندی شده غذا در دستاشون توجهش رو جلب کرد، با صورت خوشحالی گفت
+:غذا آوردید تا باهم بخوریم؟؟؟.... اتفاقاً خیلی وقته درست حسابی چیزی نخوردم...... بیاین کمکم کنید میز رو ببرم آلاچیق باغ تا اونجا غذا بخوریم
شان هه و یو هائو سریع برای کمک به پشت درخت رفتن
شان گوانگ و خواهرش ین هم برای آوردن صندلی به تعداد مناسب به سمت قصر فرار کردن و الان خودش و مادرش هاج و واج بهم زل زده بودن
شو به این فکر کرد که کِی تیم بندی مسابقات کمک برای خوردن شام صورت گرفت که خودش خبر نداشت؟.....
مادرش ناگهان شروع به خنده مصنوعی کرد.
~:ههههههه
شو دلیل این رفتار های عجیبشون رو نمیفهمید، نکنه خانواده اش حرفهای اون و هائو رو شنیده بودن؟

** اگر یادتون باشه ین اسم انگشترش هم هست
انگشتر ین قابلیت اینو داشت که با کمک از چشم سومش قوه دیداری و شنواییش رو خیلیی تقویت کنه
ین هم که به معنی چشم........

**تیک عصبی: تیک یک اختلال عصبی غیرارادیه که بر سیستم حرکتی و گاهی صوتی بدن تأثیر میزاره و علائمی مثل چشمک زدن، لرزش سر و یا شانه، بالا پریدن ابروها و... رو به همراه داره. تیک‌ها خیلی ناگهانی شروع می‌شن و اغلب افرادی که از این اختلال رنج می‌برن بعدش احساس تسکین می‌کنن.
که اینجا منظور اینکه وقتی عصبی میشد به طور ناخود آگاه موهاشو به پشت کمرش پرت میکرده.......

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now