۳۲

22 6 11
                                    

+: س سلام... من یه فانیم!! حتما برای همونه که اتاق اشتباهی رو اومدم!! ببخشید... فعلااااا
بدون اینکه منتظر عکس العملش باشه به سرعت در اتاقو بست و تا اتاقش بدون اینکه به کسی نگاه کنه دوید و متوجه پوزخندش نشد
~~: مثل اینکه حسابی داره بهشون خوش میگذره....
خب این درست بود، شو واقعا اینجارو دوست داشت اگر بخواد بگه چرا؟ باید یک ماه برگرده عقب و درست روزی که پا تو این کاخ گذاشت رو تعریف کنه

««فلش بک یک ماه قبل»»

واقعااا باورش نمیشد تو زندگیش یه نیمه مار* دیده بوددد!!
اون مرد... نه صبر کنین از جنسیتش مطمئن نبود، اون فرد دست و پایی به شکل انسان داشت ولی تمام بدنش فلس* های خاکی رنگ داشتند و همچنین چشماش به همون رنگ و دو شاخ ریز روی سرش جا گرفته بود
وقتی متوجه نگاه خیره شو به خودش شد، زبونش که از سر به دو نیم تقسیم میشد رو بیرون داد و نزدیکش شد
شو تو دلش میگفت: همین؟ زندگیم همینجا تموم میشه؟ فقط بخاطر نگاه کردن بهش میخواد سرمو ببره؟ شایدم غذاش انسان باشههههه!!! وای خاک بر سرم چرا فقط سمت راهرو انسان ها نرفتم؟؟ مامان راست میگفت، آخر سر همین فوضولیم سرمو به باد داد!!
تو همین فکر بود که مرد ماری بهش رسید زبونشو چرخی داد و دهنش رو باز کرد
شو محکم چشماش رو بست و دستشو برای محافظت جلوی خودش گرفت
مرد ماری خندید: آروم باش، نمیخوام بهت آسیب بزنم
شو کم کم چشماش رو باز کرد و یواشکی از زیر دستش نگاهی انداخت و وقتی دید مرد لبخند اطمینان بخشی زده، گارد خودش رو پایین اورد و راحت ایستاد
+: معذرت میخوام قصد توهین کردن نداشتم، من کلا آدمار.... اهم... منظورم اینه که کسیو از رو ظاهر قضاوت نمیکنم فقط یه کمی جا خوردم
مرد ماری سری به نشونه مخالفت تکون داد: اشکالی نداره، طبیعیه که انسان ها بترسن..... ولی بزار رک بهت بگم اینجا واقعا برای یکی مثل تو ترسناکه!
با اینکه تو قوانین اومده که هر کسی اینجاست با هر گونه ای که باشه حق آسیب زدن به کسی رو نداره ولی بهتره تو راهرو مخصوص خودت باشی، حتی اگر نکشنت ترجیح میدن مَزَت کنن
+: چی چیکارم ک کنن؟.... م م مزه؟..... آدم میخوریدددد؟
مرد ماری قهقهه ای زد که باعث پیدا شدن دندون های نیشش شد: تو مواظب باش..... برای شکایت کردن اومدی نه؟ تا اتاقش راهنماییت می کنم، اگر خودت بخوای بگردی یه هفته ای علافت میکنن.
شو لبخندی زد و تعظیم محترمانه ای کرد
اولش میخواست بگه برای شکایت نیومده و دعوت نامه رسمی* گرفته تا جای درستی راهنمایی شه ولی بعد با خودش گفت دیوونه شدی؟ میخوای این فرصت رو از دست بدییییی؟
+: خیلی ممنون میشم
مرد ماری با لبخند سرش رو تکون داد و تعظیمش رو پذیرفت

هر چند قدمی که برمیداشتن با یه اتاق با انبوه جمعیت و سرصدا روبرو میشدن که به شکل عجیبی هیچچچ اسمی نداشت و شو مطمئن بود اگر مرد ماری همراهش نبود مثل خیلی ازین افراد اشتباهی تو صف وایمیستاد
اینکه میگفتن حداقل یکی دو هفته اینجا علاف میشی اصلا دروغ نبود.
شو دلش به حال اون افراد معمولی و بیچاره ای که مورد ظلم قبایل بزرگ قرار میگرفتن سوخت
مطمئنا یه کشاورز یا خدمتکار وقت اینو نداره که چند هفته اینجا بمونه و از کار و زندگیش بیوفته
تازه اگر میشد مطمئن شد که حقشون رو میگیرن خوب بود ولی متاسفانه همیشه و همه جا حق با ثروت بود
شو با تاسف هوفی کشید، پا تند کرد و کنار مرد ماری راه رفت
+: یه چیزی بپرسم؟
مرد ماری لبخند نیمه مهربونی زد و همونطور که از پله های مار پیچ طولانی میگذشت گفت: حتما.... بپرس
شو با خودش فکر کرد اینو بپرسم و دیگه کاری به کارش ندارم، بهرحال اگه بخوام راجب اینجا بنویسم باید یه توضیحی از هرکدوم ازین موجودات ارائه بدم دیگه....
+: جسارتا شما چی هستید؟
مرد ماری شوکه شده بهش نگاهی کرد، چند ثانیه بعد وقتی تونست حرفش رو هضم کنه دوباره لبخند زد: تو واقعا جسوری تا حالا یه انسان در حالی که به صورتم زل زده نپرسیده بود چیم!
شو با خودش فکر کرد اوه نه.... این بده! نکنه بگه تاحالا هیچکس باهام اینجوری رفتار نکرده بود عاشقتم؟!
وای یا خدای اسمانها... من چقدر احمقم!
تو این راه پله لعنتی که من با یه موجود لعنت شدم و حتی نمیدونم چه توانایی هایی داره اگه بخواد باهام کاری کنه چه غلطی میتونم بکنم؟ چرا انقدر سادم من آخهههههه
مرد ماری که چهره ترسیدش رو دید زودتر شروع به حرف زدن کرد: شه تینگ یو *
وقتی توجه شو به خودش رو دید ادامه داد: اسمم اینه! از نوع افعی های شاخدار حساب میشم*
شو با شگفتی سرشو تکون داد
+: یعنی همینی یا میتونی تبدیل به مار شی؟
شه تینگ یو ابروهاش رو با شگفتی بالا داد و خواست حرفی بزنه که شو تیر خلاص رو زد
+: میشه به پولکات دست بزنم؟
شو گفته بود قرار نیست سوال دیگه ای بپرسه و خواسته دیگه ای داشته باشه ولی چشمای درشت و صدای لوسش نشون میداد بازم به قولش عمل نکرده
شاخک های مرد ماری کمی کج شده بودن و مردمک چشماش مدام تکون میخورد، در حالی که روی حرکت زبونش کنترلی نداشت و همزمان خجالت و هیجان زده به نظر میرسید مخالفت کرد: معذرت میخوام نمیتونم اجازش رو بدم.
شو میخواست بپرسه چرا و باز هم اصرار کنه که از شانسش به راهرو رسیدگی به شکایات انسان ها رسیدن.
مرد ماری به همهمه ای که حتی از طبقه پایین هم شلوغ تر بود نگاه کرد: من تا اینجاش رو بلدم، اینکه کدوم یکی ازین اتاق ها به کار تو رسیدگی میکنن رو نمیدونم، بستگی داره از کی شاکی باشی؟
شو با یه لبخند و تشکر ساختگی سوالش رو بی جواب گذاشت
+: ممنون تا همینجاش هم خیلی لطف کردید، امیدوارم مشکلتون حل شه
وقتی مرد ماری از پله ها پایین رفت و از دید خارج شد شو بالاخره تصمیم گرفت به بقیه یه نگاهی بندازه

مرگِ ققنوس Donde viven las historias. Descúbrelo ahora