۱۲

42 10 16
                                    

هائو زانو هاش رو بغل کرده و سرش رو روی اونا گذاشته بود ، چشماش رو باز کرد و با غمی که حتی خودشم انتظار نداشت از شیه پرسید : اون دیگه نمیاد نه ؟ هفته دیگه تولدمه و تقریبا پنج ماه از هم دور بودیم اون حتما دوباره منو فراموش کرده ......
شیه با اینکه نشون نمیداد ولی واقعا هائو رو مثل برادر دوست داشت و اینجور دیدنش عذاب آور بود
هر از چند گاهی به این فکر میکرد رفتارای هائو واقعا طبیعی نیستن !!
درسته خودش دوستی نداشت و حتی با عزیزترین فرد زندگیش یعنی هائو هم اونچنان صمیمی به نظر نمیرسیدن ولی از بچگی تو قصر بزرگ شده بود و آدمهای زیادی رو میشناخت قطعا هیچکس با دور شدن از دوستش انقدر هم بیتابی نمیکنه ...
دلتنگی رو درک میکرد.... ولی تا جایی که اون دیده و یا شنیده بود این دلتنگی جوری بود که دو دوست وقتی بعد از چند سال یکدیگر رو ببینن هم رو در اغوش بگیرن و بهم بگن دلشون برای هم تنگ شده و دیدار دوباره رو جشن بگیرن
و یا حتی در بعضی موارد در مدت دور بودن برای هم نامه بنویسن
ولی حال هائو بیشتر شبیه کسی بود که بعد از رفتن همسرش به شهر دیگه ای دلتنگ و ترسیدست !!
شیه حدسهایی میزد که نگران کننده و ویران کننده بودن ، چی میشد اگه کراش چهار ساله هائو صرفا علاقه به آشنا شدن با شو نبوده باشه ...
سعی کرد افکارش رو کنار بزنه و اونو آرومتر کنه پس روی حرف بعدیش زیاد فکر نکرد و بر خلاف همیشه بدون در نظر گرفتن احساسات هائو گفت : نگران نباش گفت برای تولدت خودش رو میرسونه دیگه
هائو اخم کرد منظور شیه چی بود ؟ تا اونجایی که هائو یادشه شو هیچوقت همچین جمله ای نگفته بود فقط یه اشاره کرده بود
_: اون گفت تولدم پنج ماه دیگست پس صبر کنم تا یه هدیه خوب بهم بده نگفت حتما میاد
^: نه تو نامه ای که بهم داد گفت برای تولدت میاد
جفتشون خشکشون زد
شیه وقتی نامه رو فرستاد مطمئن نبود که شان چهارم جوابش رو بده و میترسید اگر به هائو حرفی بزنه اون نا امید شه  و خب جواب نامه روی کاغذ نامه خودش در یه خط و کاملا بی حوصله نوشته شده بود
اونا آنچنان صمیمی نبودن و در نتیجه براش مهم نبود ولی شیه میدونست این برای هائویی که همیشه به همه چیز زیادی فکر میکرد بی احترامی محضِ !!
پس حرفی از این جریان نزده بود و الان در بدترین زمان به بدترین شکل سوتی داد
هائو خیلی وقت بود شو رو ندیده و به شدت بهونه گیری و بی تابی میکرد ، اگر خودشم به عنوان بی طرف جمله خودش رو میشنید به هائو حق میداد که فکر کنه اونا تمام مدت در ارتباط بودن
خودش رو سرزنش کرد ، آخه نامه ای که بهم داد چه چیزیه ؟ یه جوری به نظر میرسید که انگار میخواد بگه : اون به من نامه داده نه تو !!
هائو توی قلبش همزمان چندین حس رو داشت و به طرز عجیبی به شیه زل زده بود
ازینکه شنیده بود برای تولدش میاد و بالاخره میبینتش خوشحال بود ، ازینکه میدید اون تو این پنج ماه حتی یبار به اون نامه نداده ولی مثل اینکه با شیه در ارتباط بوده ناراحت و عصبانی بود . شاید در هر برهه زمانی دیگه ای و در هر شرایط دیگه ای حتی اگر حسودی هم میکرد قبول نمیکرد و بهونه های دیگه ای واسه احساساتش میاورد ولی الان حسادت غیر قابل انکار بود
حس میکرد شو به جز هائو به همه اهمیت میده .....
چه اون دوستاش تو قبیله که سفر رو به خاطر اونا نیومد چه حالا که ترجیح داده به جای اون با شیه نامه نگاری کنه ...
هائو همه خدمتگزارهاش رو با پسوند گه گه صدا نمیکرد ، شیه فرد مورد اطمینان و عزیز اون بود
پس حالا واقعا حس میکرد بهش خیانت شده ...
شاید شو نمیدونست هائو چقدر دلتنگه ولی شیه که میدونست.....
تو این پنج ماه تنها همدم هائو بود و از صبح تا شب به در دیوار زدن های هائو رو دید ، حالا ارتباط برقرار کردن با شو زیادی ظالمانه نبود ؟
^:اصلا اونطوری که تو فکر میکنی نیست من بهش نامه دادم و ازش برای تولد تو دعوت کردم اونم جوابمو داد همین ....
هائو پوزخندی زد : اگر تولد منه چرا تو دعوتش کردی ؟ میخوای نشون بدی اگر بیاد به خاطر دعوت تو بوده نه بودن در کنار من ؟
برای شیه توضیح دادن این شرایط واقعا سخت بود ولی هائو عصبانی و شکننده به نظر میرسید
^:میدونی که اینطوری نیست ، من فقط دیدم بی قراری خواستم مطمئن شم که برمیگرد ....
_:اگر همینی که تو میگی باشه ، باید بهم میگفتی بهش نامه دادی و جوابتو داده ......
^:مطمئن نبودم جواب بده ، نخواستم نا امید بشی
_:بعد که جواب داد چی ؟ چرا نامشو نشونم ندادی؟؟ چیا بهت گفت؟ راجب منم حرف زد ؟ مثلا حالمو بپرسه یا همچین چیزی.......
^:نشون ندادم چون بدون جواب دادن سلام یا احوال پرسی خاصی فقط گفت واسه تولدت خودشو میرسونه....
هائو همین الانشم فهمیده بود زیاده روی کرده ، قطعا شو به جای ارتباط با اون با یکی دیگه نامه بازی نمیکرد و جواب بی حوصله شو به نامه شیه اینو ثابت میکرد
تازه شیه کسی نبود که بخواد شو رو ازش بدزده ...
به خودش خندید ازون بدزده ؟
مگه شو مال اون بود که کسی با گرفتنش بدزدتش ، این پنج ماه به وضوح نشون میداد که اونقدراهم برای شو خاص نیست .....
همونطور که به سمت اتاق خودش میرفت فکر میکرد معلومه که خاص نیست چرا باید یه دوستش که فقط چند ماه با هم آشنا بودن براش خاص باشه ؟
اون مثل خودش نبود که بعد چهار سال از دور تحسین کردن طرف مقابل بهش نزدیک شده باشه پس قطعا احساسات اون مثل هائو نبودن
جلوی تختش ایستاد و به این فکر کرد مگه احساسات من چجورین ؟ من راجبش کنجکاو بودم و میخواستم باهاش صمیمی بشم که شدم الان دیگه چی ؟ الان نباید بهش بی تفاوت تر باشم ؟ عصبی شدنم به خاطر حرف زدنش با یکی دیگه چه معنی داره ؟؟؟ اگه از عصبی شدنم چشم پوشی کنم از خوشحالیم وقتی فهمیدم شو با شیه درست حسابی حرف نزده نمیتونم!!! غیر ازینکه مدت زمان بیشتری پیش شیه گه گه بودم و اگر به انتخاب کردن باشه باید طرف اون رو بگیرم ؟ هوففففف
هائو خودش رو روی تخت انداخت ، واقعا دوست داشت یه هفته بخوابه و با صدای ضربه شو به در بیدار بشه ، افکارش واقعا اذیت کننده بودن.....
شیه به جای خالی و مسیر رفتن هائو نگاه کرد نمیتونست جلوی خودش و افکارش رو بگیره
هائو تو مسیر پر خطری قدم گذاشته بود
اهمیت دادن به کسی که نباید بدی قطعا پر خطر بود

مرگِ ققنوس Donde viven las historias. Descúbrelo ahora