۲۳

41 6 24
                                    

( اهم اهم..... بعد از مدتها سلامممم
به خاطر شرایطی که همه میدونیم یه مدت آپ رمان متوقف شده بود که از امروز دوباره به حالت قبل برمیگردیم و هر دوشنبه کنارتونیم 😌
پیشنهاد میکنم یکی دو چپتر قبل رو بخونید که یادتون بیاد داستان کجا بوده و بعد بیایید این چپتر
نظر فراموش نشه، دست نوازش بر سَرتون❤️)

..........................................................................

گوانگ نگاهی به اطراف و سعی کرد فضای معذب رو عوض کنه
هائو و شو پشت به کلبه، جلوی مسیر نیمه سنگی که به قصر منتهی میشد ایستاده بودن
خودشون هم پنج قدم اونور تر به اونها زل زده منتظر هائو بودن تا برن
با سرفه الکی صداشو صاف کرد و لبخند معذبی زد: امممم.... رهبر یو شما با ما نمیاید؟
هائو با صورتی که نشون میداد کاملا گیج شده بهش نگاه کرد
_: کجا بیام؟!
سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه: به قصر دیگه!
هائو ناخودآگاه به شو نزدیکتر ایستاد
_: برای چی بیام اونجا؟ شو اینجا زندگی میکنه!!...
شان گوانگ اَبروشو بالا انداخت و با لبخند معذبی سَرشو به نشانه فهمیدن تکون داد
شان هه با خودش فکر کرد واقعا نمیتونه این همه بی حیایی رو درک کنه؛ اون از قضیه طلسم امروز... اینم از الان که پسره به وضوح میگه میخواد پیش شو بخوابه!!!!  شاید اگر به معنی حقیقی حرف هائو اشاره کنه اونا یه کم خجالت بکشن!
موهاش رو به پشت کمر فرستاد و با لحنی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت: رهبر یو فکر کنم متوجه منظور بانو گوانگ نشدید!! شما مهمان هستید پس بهتره که شب رو در استراحتگاه مهمان بگذرونید..
شاید اگه هائو تو ذهنش انقدر نسبت به هه گارد نگرفته بود متوجه منظورش میشد ولی با عجله و بدون هیچ فکری چشماش رو ریز کرد و گفت: ولی من میخوام اینجا پیش شو بمونم، فک نمیکنم مشکلی باشه؟ 
ین سَرشو خاروند و تصمیم گرفت مداخله کنه: اینجا فقط یه تخت هست، میخواید تو بغل هم بخوابید؟؟؟
خب انقدر رک گویی هم لازم نبود و این حرف باعث شد همه تا مدتی معذب به هر جایی جز صورت بقیه نگاه کنن.
شو با گونه هایی که مثل خواهرش گوانگ رنگ گرفته بودن آستین هائو رو کشید و کلمه «ساکت شو» رو لب زد
+:فکر میکنم سوتفاهمی پیش اومده، من و هائو امشب اینجا نمیمونیم....... راستش....... من هنوز یه سری کار دارم که نتونستم تو سفرم بهشون برسم پس منو هائو شبونه عازم سفریم.
خب اصلا همچین برنامه ای نداشت، شو تا همین یک دقیقه پیش مطمئن بود نمیخوا‌د هائو رو داخل این جریان خطرناک کنه ولی اوضاع طوری پیش رفت که مجبور شد به هر بهونه ای که به ذهنش میرسه بگه امشبو اینجا نمیمونه
هائو وقتی این حرفو شنید کاملا بهش چسبید، با چشمهایی که ستاره ها در اون شنا میکردن، لبخند و لحن ذوق زده ای رو به شو کرد
_: جدی میگی؟؟ قبول کردی منو با خودت ببری؟؟
شو آروم با آرنجش به پهلوی هائو ضربه زد تا ساکتش کنه.
ولی هائو گاهی، فقط گاهی نفهم میشد!! پس بدون اینکه به چشمای کنجکاوی که اونارو زیر نظر داشتن توجهی کنه گفت
_: خیلی خوشحالم که تو پیدا کردن اون قاتل کمکم میکنی، البته من کمکت میکنم واژه درست تریه چون تو همین الانشم سه ماه بیشتر از من دنبالش گشتی مگه نه؟ هاهاها....
وقتی چهره خانوادهِ شو رو دید چند تُن از صداشو از دست داد.
ها...
زمانی که مشت های محکم همه اعضای این خانواده پنج نفره رو که مشخصاً برای خوابیدن تو صورت خودش میلرزیدن رو دید، از لب هاش چیزی جز نجوا بیرون نیومد ها......

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now