شو روی تخت خودش با استرس پای راستش رو به زمین میکوبید و لب پایینیش رو میجویید
هائو هم روی صندلی میز تحریر شو نشسته و به ناخوناش خیره شده بود
شو فکر کرد عجب غلطی کرد گفت هائو بیاد بالا، خودش باید میرفت پایین دیگه! الان چی بگن؟ اگه بگم بریم قدم بزنیم خیلی ضایست؟ بهرحال که خودم دعوتش کردم داخل....
هائو هم فکر میکرد چرا انقدر شو زیباست؟ چرااا گونه هایِ قرمز رنگش انقدر بانمکن؟ اصلا چرا گونه هاش قرمزن؟ از چیزی خجالت کشیده؟ از من؟ چرا؟
شو لبخند معذبی زد و تصمیم گرفت شهامت عذرخواهیو داشته باشه
حق با مادرش بود اون نباید جلوی چشم همه اونجوری باهاش حرف میزد
اوضاع راحت تر میشد اگه هائو یذره عصبانی میشد یا اعتراض میکرد، ولی جوری رفتار میکنه انگار اون رفتار حقش بوده؟! و این عذاب وجدان بیشتری بهش میداد
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
+: هائو هائو ببخشید........
هائو کاملا شوکه شده نگاهش کرد، چیو ببخشه؟ شو که کاری نکرده بود.......
+: ببخشید که اونروز هدیتو ندادم و باعث شدم حس بدی پیدا کنی..... ولی قسم میخورم میخواستم بعد از توضیح دادن قدرت انگشترا بهت بدمش ولی تو زود قضاوت کردی و......
تو این مرحله هم باید درکت میکردم و میومدم دنبالت ولی وقتی سرم داد زدی ازت ناراحت شدم و اینکارم نکردم..... شاید اگر اون شب ما مثل همیشه بودیم و تا نیمه های شب رو پل قدم میزدیم، اون جریانا پیش نمیومد
هائو دهن باز کرد تا مخالفت کنه که شو دستشو به نشونه سکوت بالا گرفت
+: بزار حرف بزنم باشه؟ من اصولاً هیچوقت اشتباهمو قبول و عذرخواهی نمیکنم، پس وسط حرفم نپر....
ببخشید که بعد ازون جریان پیشت نبودم..... قطعا سختت بوده..... ولی من سرخود بدون اینکه بهت بگم رفتم
با خودم فکر میکردم اگه اون بی همه چیزو به دستات بسپارم قطعا بهتره ولی....... الان میفهمم تو اون شرایط که مجبور شده بودی با وجود حال بدت تمام مسئولیت های قبیله رو به عهده بگیری به یه شونه برای گریه کردن بیشتر نیاز داشتی تا چیز دیگه ای
هائو سرشو پایین گرفته بود و از لرزش چونه هاش مشخص بود به زور جلوی خوشو گرفته تا زیر گریه نزنه
وقتی حرفای شو رو میشنید حس میکرد یکی هست که درکش کنه، حس میکرد اینکه شو هم حالشو میفهمه یعنی خواستش عجیب غریب و غیر قابل درک نبوده نه؟
شو کمی نزدیکتر شد، به خاطر اختلاف قدیشون کاملا به صورت بهم پیچیده و گریون هائو دید داشت
+: ببخشید که پایین جلوی بقیه اونجوری باهات حرف زدم......وقتی دیدم میخوای منو ازین قضیه دور کنی عصبی شدم، الان میفهمم که قطعا تو هم همین حسو داشتی نه؟ وقتی میگفتم به منو این قضیه بی تفاوت باش و دخالت نکن تو هم این حس افتضاح رو داشتی؟ پس باید بهم بگی، باهام دعوا کنی، بهم بگی که داری آسیب میبینی وگرنه...... وگرنه من نمیفهمم، من تو درک کردن حال بقیه خیلی دیر عمل میکنم...
میشه منو ببخشی و قول بدی ازین به بعد باهام حرف بزنی؟
هائو دیگه نمیتونست خودشو قوی جلوه بده
خم شد و سرشو تو گردن شو فرو برد، همونطور که گریه میکرد بریده بریده حرف میزد
_: دلم..... دلم براشون تنگ شده، دلم برای بابا دائو تنگ شده...... قبلا هر وقت چیزی ذهنمو درگیر میکرد همیشه میرفتم..... میرفتم و باهاش مشورت میکردم، اونم همیشه هر چقدرم که طول میکشید گوش میداد و درکم میکرد.... دلم برای لبخندای مامان هوا تنگ شدههه....
شو پشتشو نوازش کرد و صبر کرد تا هائو هر چقدر که میخواد گریه کنه
_:چرا اینجوری شد؟..... تو این چند ماهه فقط دارم فکر میکنم که چرا این اتفاق باید برای اونا بیوفته؟ شو تو بیشتر از من میدونی، حقشون بود که این بلا سرشون بیاد؟ حقمه؟
شو عاشق این بود که هائو اینجوری تو آغوشش فرو بره ولی هر وقت این اتفاق میوفتاد به این فکر میکرد گردن کشیده هائو که خم میشه تا تو بغلش جا بگیره آسیب نبینه پس با مهربونی اون رو از آغوشش بیرون کشید و رد اشکای صورتش رو با دستاش پاک کرد
+: هیچکس مستحق همچین چیزی نیست، به خاطر همینه که اون کسی که اینکارو انجام داده باید مجازات بشه فهمیدی؟
_: ببخشید که قوی نیستم.....
شو دستشو در سینه گره زد و با اَخم جوابشو داد
+: کی همچین چیزی گفته؟ هر کسی که جای تو بود بعد از این اتفاق خون جلوی چشماش رو میگرفت ولی تو چی؟ تو با تمام وجودت بهم باور داری و برای همین باورت با همه جنگیدی..... این خیلی برای من ارزشمنده
هائو یه عادت بد داشت، اونم اینکه وقتی ازش تعریف میکردی خودش رو بیشتر لوس میکرد که این عادت بیشتر در برابر شو استفاده میشد
_: پس دیگه نمیخوای ترکم کنی؟
از نظر شو، هائو واقعا شکننده به نظر میرسید
شونه های پهنش خمیده شده بودن و سرشو خم کرده بود تا موقع حرف زدن صورت شو رو ببینه پس کوتاه تر دیده میشد و با لحن ملتمس وارانه ای حرف میزد
شو چجوری میتونست مقاومت کنه؟
+: باشه قبول..... ولی......
پشت هائو رفت، کشوی میز تحریرش رو باز کرد دو سه تا کاغذ رو کنار زد و جعبه انگشتر رو بیرون آورد
روبه روی هائو ایستاد هدیه ای که خیلی زودتر ازینا باید به دست صاحبش میرسید رو تو انگشت هائو فرو کرد
+: اینطوری خیالم راحته که اگه خودمم پیشت نباشم قدرتم کنارته
هائو لبخند ذوق زده ای زد و به دستش خیره شد
شو دستی که سنگ سبز آبی رنگ در اون خودنمایی میکرد رو به هائو نشون داد، لبخند ریزی زد و با چشمای طوسی شیطونش به هائو نگاه کرد
+: الان دیگه منم فرستنده باران و رحمت حساب میشم مگه نه؟ فک کنم ازین به بعد باید توجه و احترامی که چه از قبایل چه از مردم عادی میگیری رو با من شریک شی......
هائو روی تخت شو خم شد، پنجره دایره ای شکل کلبه رو باز کرد و بعد خودش رو روی تخت پرت کرد
چشماش رو به ستاره های آسمون دوخت و لبخند عمیقی زد
شو نذاشت این آرامش بیشتر از چند دقیقه جفتشونو تو خودش بگیره
چمدون سفرش رو که هنوز باز نکرده و فقط زیر تخت گذاشته بود رو برداشت و در حالی که از در کلبه خارج میشد گفت: پاشو بریم سفر طولانی ای در پیشه
هائو سریع پاشد تا کفشاش رو بپوشه و موهاش رو درست کنه و شو در حالی که منتظر هائو بود بار دیگه حرفهای اون شب مامان هوا رو تو ذهنش مرور کرد تا چیز مهمی رو جا ننداخته باشه
در این مَسیر کوچکترین حرفها میتونستن کُمَکهای بزرگی بهشون بکنن
![](https://img.wattpad.com/cover/316004733-288-k139652.jpg)
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...