+: هائو هائو بیا بریم دیگه ....ناسلامتی تولد توعه ، خیلی زشته که کل قبایل منتظر صاحب مجلس بشینن ، بریممم
_:بحث عوض نکن ، کادومو الان بده دیگه
+: صبر کن هدیتم به وقتش میدم
_:نمیفهمم برای چی باید هدیه منو تو جشن خانوادگی و خصوصی بدی !! من میخوام همه ببینن انقدر صمیمی هستیم که برام هدیه آوردی
هر ساله قبیله یو تولد جانشین رو جشن میگرفتن و همه قبایل در اون شرکت میکردن ، این مراسم اصولا در تالار شرقی قبیله برگزار میشد
تالار نم* بزرگترین سالن در قبیله یو و بیشتر قبیله های بزرگ بود ، ستون های بزرگ طلایی رنگ و پرده های سرمه ای رنگی که به دور اون پیچیده شده بودن ، میز های کوچیک و بزرگ چوب گردو ، آشپز خونه بزرگ اختصاصی در پشت تالار که برای جشن های بزرگ تعبیه شده بود ، پرده های سرمه ای رنگ و چند پله ای که به سکویی بزرگ منتهی میشد که جایگاه رهبر قبیله یو و خانوادشون بود و همچنین رویارویی نظم و ازدحام جمعیت که در قبیله یو به خوبی مدیریت میشد به طوری که مهم نبود چند نفر میهمان این تالار میشدن ، همیشه همه چیز سر جای خودش بود همه اینها باعث میشد مراسمات درست جوری که از جشن های یک قبیله برجسته انتظار میرفت برگزار بشه
شو از بچگی در این جشن ها حضور پیدا میکرد ولی هیچوقت هدیه مستقلی نداشت
به نظرش پیشکشی قبیله که برای رسم ادب داده میشد کافی بود
گویا حالا هائو قصد داشت به هر شکلی به همه ثابت کنه امسال شو خارج از آداب قبایل باهاش صمیمیه ، چون الان چند ساعتی میشد که غر میزد و بهونه های مختلف میگرفتوقتی شو میخواست زودتر به جشن بره جلوشو گرفت و گفت باهم بریم و اونو پشت در کاشت تا خودش برای جشن اماده بشه ......
بعد ازش خواست که کنار هم بشینن و به حرفهای شو که میگفت هر کس باید کنار قبیله خودش بشینه گوش نمیکرد
_: تو مهمون قبیله مایی و برای زندگی اینجا اومدی پس هیچ اشکالی نداره تو جشن هم کنار من بشینی ، برعکس خیلیم خوبه اینطوری بقیه قبایل متوجه صمیمیت هر چه بیشتر این دو قبیله میشن
+:هائو ، میفهمم چی میگی ولی اینطوری به نظر میرسه من از قبیله خودم بیرون اومدم یا حتی طرد شدم ، باورت نمیشه اگه بگم چقدر قبایل منتظر یه سوتی از منن تا پشت سرم حرف بزنن ..!!
بیا بهونه دستشون ندیم باشه ؟
_:چه ربطی داره ؟ شنیدم بانو تورانگ هم قراره پیش برادرت شان هه بشینه ! این دلیل میشه دیگه جزوی از قبیله خودش نیست ؟ تو فقط میخوای بری پیش دوستات از قبیله خودت بشینی و داری بهونه های الکی میاری....
شو به این فکر کرد : واقعا نمیفهمه داره چی میگه یا واقعا نمیفهمه داره چی میگه؟!!!!
تورانگ فنسه به طور رسمی نامزد جانشین قبیله شان بود پس باید در کنار اون مینشست
شو مطمئن بود اون و هائو نامزد نیستن ....!!
این مقایسه احمقانه ترین چیزی بود که وجود داشت
ولی نمیتونست اینارو به زبون بیاره ، اون واقعا نمیخواست هائو رو ناراحت کنه پس برای اولین بار تو کل زندگیش سعی کرد با چرت پرت های یکی بسازه
+: هائو.........من فقط نخواستم جشن تولدت با دخالت های قبایل دیگه خراب بشه ولی حالا که اصرار داری....باشه !! پیش هم میشینیم خوبه ؟
هائو پوزخندی به نشانه پیروزی زد و تا چند دقیقه با رضایت سکوت کرد
دوباره بهونه گرفت جفتشون موهاشون رو مثل هم ببندن و در ادامه خواسته احمقانش گفت : اخه موهات همیشه بازه ، راستش موهای بسته اونم اینشکلی بهت بیشتر میاد
شو با کلافگی سنجاق های مختلفی که موهاش رو بالاتر نگه داشته بودن و بافت موهای بلندش رو باز کرد
تو دلش میگفت : اروم باش.....یروز تولدشه دیگه نزن تو ذوقش ، مهم نیست دو ساعت داشتی موهای بیخودی درازتو درست میکردی ، نگاه کن چه با ذوق بهت زل زده
تحمل کن ، تحمل ......
آخر سر موهاش جوری بسته شدن که هائو خواسته بود
بستن موهای بلندش کمی سخت بود پس هائو بهش کمک کرد
البته کمک کلمه اشتباهی به نظر میرسید چون هائو حتی اجازه نداد خودش گیره چتر شکلش رو روی سرش بگذاره
تمام مراحل رو با دقت و چشمان ذوق زده خودش به تنهایی انجام داده بود و هیچ تلاشی برای مخفی کردن احساساتش نداشت ، از اول هم که بهونه مدل موهاشون رو گرفته بود در دل آرزو میکرد اون کسی که موهای شو رو شونه میکنه و یا با کش و سنجاق بالا میبنده خودش باشه
حالا دستانی که در حال رسیدگی به موهای مورد علاقه اش بودن ، کمی از ذوق میلرزیدن .....
ولی نه اونقدری که شو با فکر درگیرش متوجه بشه
حالا هم میگفت باید هدیمو جلوی چشم بقیه بدی ...
شو مطمئن بود اگر بخواد بازم لوسش کنه تا شب تو اتاق میمونن پس گفت
+:هائو ...... هائو جونم بیا بریم؛ بعدا بهت توضیح میدم چرا نمیشه جلوی بقیه هدیتو بدم باشه ؟؟
اون داشت از نقطه ضعف اون سواستفاده میکرد ؟ بله
به تازگی متوجه شده بود که اگر آستینای بلند هائو رو با انگشتاش آروم بکشه ، صداش رو کمی لوس کنه و اسمش رو دوبار صدا بزنه هر درخواستی که داشته باشه جواب رد نمیشنوه
خب ....
لوس کردن هائو کافی بود ، اصلا دلش نمیخواست با دیر کردن ، بهونه های بیشتری به قبیله های کوچیک و یا برادر رو مخش بده
اینطور نبود که هائو نفهمه چجوری در برابر شو تسلیم میشه ؟
اینطور بود؟
در هر صورت هائو با لبخند گشاده ای گفت :باشه بریم هر چی تو بخوای .....
محل جشن کمی با اِقامتگاهشون فاصله داشت پس در حالی که قدم میزدن به سمت شرق جنگل مه رفتن
از فاصله دویست قدمی تهذیبگران برجسته و صدای موسیقی مشخص بود ، رقاص هایی هم در گوشه ای از سالن میرقصیدن و خدمتگزار هایی که حالا بیشتر از همیشه به نظر میرسیدن در حال پخش کردن شیرینی و شراب بودند
این موضوع بیشتر از هر چیزی هائو رو خوشحال میکرد
این اولین جشن تولدی نبود که داشت ، ولی اولین باری بود که از سکو با دقت به میهمانان و واکنشاشون نسبت به این سمت توجه میکرد
دوست داشت دوستای شو رو ببینه ، همونایی که به مدت پنج ماه شو رو ازش گرفته بودن ....
البته اینکه اونا ببیننش درست تر بود ، بنا به دلایل ناشناخته ای دوست داشت به همه نشون بده جای شو در کنار اونه ....
شو با صورت مبهمی به هائو که لبخند ذوق زده بچگونه ای میزد نگاه کرد
احساسات هائو واقعا پاک و ساده بودن ....انگار زندگی هیچوقت بهش روی بدی نشون نداده .....
برای شو شاید اختلاف سنی پنج ساله با هر کس دیگه ای مهم نمیبود ولی اینجور آدمها واقعا نایاب بودن و شو اصلا نمیخواست به این صداقت هائو صدمه بزنه ...
در همین افکار بود که شیه از هائو خواست برای رعایت آداب هم که شده با قبایل دیگه معاشرت کنه
همه به خاطر اون اومده بودن ؛ اینکه اون فقط به شان چهارم چسبیده بود و به بقیه توجهی نمیکرد بی احترامی بود ....
هائو میخواست مخالفت کنه و بهونه بگیره که شو زودتر به حرف اومد
+:هائو هائو برو ..... منم پیش خانوادم وایمیسم اینطوری بهتره ، بعدش میام پیشت خوبه ؟
_: باشه اگه به نظرت اینجوری بهتره میرم
شو واقعا دوست داشت یا سر هائو رو از تنش جدا کنه یا دست مسخره خودش رو قطع کنه
انگشتاش برای نوازش صورتش وقتی مثل هاپو های حرف گوش کن تند تند پلک میزد ، سرش رو تکون میداد و به حرف شو گوش میداد میخاریدن
همینجوری هم خانواده اش در مورد هائو حساس شده بودن ، این حرکت مهر تاییدی برای شروع آزار اذیت های خانواده اش بود البته که اونا بدون هیچ تاییدی کارشون رو شروع کرده بودن
مادرش جوری سر تا پای هائو رو با چشم میپایید که انگار برای اولین بار اونو میبینه و وقتی متوجه نگاه پسرش به خودش میشد ، لبخند مهربونی میزد و دوباره به اون و هائو که کنار هم نشسته بودن خیره میشد
برادرش تماماً سعی در آنالیز کردن رفتار هائو بود ، شو مطمئن بود این نگاه برادرش به این معنیه که یک بی احترامی کوچیک به شو برای بریدن سر هائو کافیه !
خواهران شان هم که انگار از تماشای اونا از دور خشنود نبودن ، الان در کنارشون ایستاده بودن و به ظاهر مشغول معاشرت با اونا بودن
ولی تو کدوم معاشرت چهار نفره ای یهو دو نفر با نگاهی عجیبی به دو نفر دیگه زل میزنن و بعد با پوزخند مثلا کنترل شدشون سرشون رو تکون میدن ؟
شو نمیدونست علت این خنده ها چیه ولی اینطور نبود که هیچ حدسی نداشته باشه ......
شو نگاه خیره و غرق شده هائو رو در کل مدت زمان مهمونی رو صورتش و یا کوچکترین واکنشهاش نسبت به دیگران حس کرده بود
پس فقط در دلش به همه از جمله خودش فحش میداد
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...