۵۳

27 6 10
                                    

همه با قیافه متعجب به شو که بیخیال وارد شده بود و از میز لرد غذا میخورد نگاه میکردن
~: چه بلایی سر موهات اومده؟
با چشمهایی که به خاطر لقمه بزرگش اشکی و لپ هاش که شبیه به سنجاب کوچولو ها شده بود و در همون حال لقمه بعدیش رو میگرفت به مادرش نگاه و سعی کرد غذاش رو قورت بده. و بعد از چند تلاش که یاد آور مرغ ماهی خوار بود بالاخره زبون باز کرد.
+: بهم میاد نه؟...... البته برای قد کشیدن یکمی دیر شده*
هه سردسته مخالفان سرسخت موهای بلند شو حساب میشد چون معتقد بود مویی در شأن فرزند یک قبیله بزرگه که در جنگ ها جلوی دست و پای فرد نباشه؛ اما اتفاقات این چند وقت اجازه رضایتمندی از این کوتاهی رو نمیدادن پس اخمی کرد و با صدای کلافه ای گفت: مسخره بازی در نیار! چرا تویی که عاشق موهای بلندت بودی به طور یهویی همچین تصمیمی گرفتی؟
گوانگ با نگرانی موهای برادر کوچکترش رو نوازش کرد: میدونی که اگر چیزی اذیتت میکنه میتونی رو من حساب کنی مگه نه؟
ین با جدیت رو به خانواده نگرانش کرد: چرا انقدر شلوغش میکنید؟...... شو به اونا توجهی نکن خیلی کار خوبی کردی، بهت میاد پسر!
شو لبخندی به ین زد، کمی از شراب روی میز نوشید و بالا پریدن ابروهای آکی رو نادیده گرفت.
این میز صبحانه آکی بود و همه به خواسته شو تو استراحتگاهش جمع شده بودن پس اینکه این لیوان آکی حساب میشد اصلا دور از انتظار نبود......
بهرحال شو هیچ توجهی به این موضوع نکرد و با ارامش از جا بلند شد.
+: یه خواهشی ازتون دارم.....
صداش اصلا شبیه به کسی که درخواستی داره به نظر نمیرسید، بیشتر شبیه به دستور دادن البته از نوع محترمانش بود.
+: نمیخوام بقیه در مورد دیدار من با هائو چیزی متوجه شن واضح شد؟.....
-/: منظورت چیه؟
شو نیم نگاهی بهش انداخت و با لحن سردی که اصلا شبیه به شو نبود باهاش حرف زد.
+: فکر میکنم منظورم واضح بود، کجاش رو نفهمیدید ارباب شه؟
قلب آکی با سرعت خیلی زیادی خودش رو به در و دیوار میزد، از شنیدن این تیکه کلام شو نهصد سال میگذشت نه؟ ولی این بیقراری به خاطر خوشحالیش نبود! برعکس ترس تو تک تک سلول های بدنش میرقصید! حتی نمیخواست به دلیل این رفتار فکر کنه چون هیچ احتمال خوبی وجود نداشت.
شو نگاهی به ترسی که تو چهره هر سه خدا بود کرد و بعد بلند خندید.
+: وای....... وای عالیه...
همه با گیجی بهش نگاه میکردن.
+: خیلی کنجکاوم بدونم منِ گذشته چه بلایی سرتون اورده که اینجوری ترسیدید؟؟
خندش که تموم شد رو به صورت گیج آکی که حالا خیلی بی پناه به نظر میرسید ایستاد و لبخند‌ به ظاهر مهربونی زد که اصلا با چشمهای سرد و لحن جدیش همخونی نداشت.
+: نترس هنوز همه چیز رو به یاد نیوردم...... البته این دلیل نمیشه که هیچوقت یادم نیاد!
شو هیچ ایده ای نداشت که چرا به طور ناگهانی از چیزهایی که در خوابهاش از خودش دیده بود استفاده و خودش رو به شبیه به اون کرد.
ولی احساسات الانش واقعا متناقض بودن..... بخشی از قلبش با دیدن چشمهای شیشه ای و ناامید اکی درد گرفت و بخش دیگه ای ازش لذت برد.
نمیدونست به حسش که میگفت با اکی مهربونتر باشه اعتماد کنه یا به تجربه هایی که از خوابهاش بدست اورده بود*.......
+: من از عوض شدن هائو ترسیده و شکسته بودم و احساسی تصمیم گرفتم ولی الان که به طور منطقی بهش فکر میکنم میبینم حق با اون بوده.....
هه عصبانی موهاش رو به پشت کمرش فرستاد: اون احمق باهات اونجوری رفتار کرد و در اخر توی بیهوش شده رو ول کرد تا بمیری!!! منظورت چیه که حق با اون بوده؟
شو قدمی زد و از پنجره مربعی کوچیک استراحتگاه آکی به حیاط نقلی و درخت آلوی پر بارش نگاه کرد.
+: هه گه گه..... میدونی من چیه هائو رو بیشتر از همه دوست دارم؟....... اینکه در مورد احساساتش صادقه، اگر نگاهش کنی همه احساساتی که داره رو میبینی....
درست مثل آب چشمه گرمی که باهم میرفتیم شفاف و قابل لمسه.
قبلا احساسی که به من داشت عشق و احترام بود، هر وقت که نگاهش میکردم چشمهاش دوست داشتنش رو فریاد میزدن و حالا......... هنوزم مثل قبل وقتی نگاهش کردم تمام احساساتش مشخص بودن، تنها با این تفاوت که تنفر و خشم به جای عشقش نشسته بودن.میبینی؟........ اونچیزی که عوض شده احساساتش به منه و نه خود هائو.
برگشت و به مادرش که چهره به هم پیچیده ی ناراحتی گرفته بود خیره شد.
+: مامان تو بگو...... این درسته که من به خاطر اینکه دیگه دوسم نداره نابودش کنم؟ درحالی که حق با اونه؟
گوانگ با اخم دلخوری نگاهش کرد: تو چیکار کردی که لایق تنفرش باشی؟
شو لبخند کوچیکی زد.
+: جیه...... من انتظار ندارم تو بتونی با وجود علاقه ای که به من داری اشتباهاتم رو ببینی ولی دلیل نمیشه که خودم هم مثل تو چشمام رو ببندم...... من واقعا خیلی وقتا احساسات هائو رو نادیده گرفتم، خیلی بارها شد که دروغ گفتم و خیلی چیزارو ازش مخفی کردم.... درسته که اینا به تنهایی دلیل نمیشن که ازم متنفر شه ولی من کاری کردم که اون نتونه به من اعتماد کنه. اون از گذشته من خبر داره.... گذشته ای که حتی خودم هیچ اطلاعی ازش ندارم.
گذشته ای که باعث میشه سه خدای برتر دنیای زیرین به بهانه دوستی بهم نزدیک شن و از بغلم جم نخورن که مبادا من تصمیمات گذشتم رو بگیرم...... گذشته ای که باعث میشه هیچکس من رو مثل خودم نبینه و ققنوس طلایی لعنتی ای باشم که فرصت دوباره ای واسه گند زدن داره.....
».: اینطور که تو فکر میکنی نیست.....
+: اوه واقعا؟....... پس میخوای بگی تویی که برای کسی ارزشی قائل نیستی که حتی ازش خشمگین بشی به طور اتفاقی من رو به خاطر یه بشقاب غذا عذاب دادی؟ میخوای بگی تینگ یو یکی از خدایان برتر به استقبال همه مراجعین کاخ میره، باهاشون مثل یه دوست رفتار میکنه و از افکارشون راجب کشتار بقیه به خاطر قدرت و منفعت میپرسه؟ و یا لرد، قاضی دو دنیا، خدای بی همتا که همه حتی با اسمش از ترس به خودشون میلرزن بی احترامی ها و مسخره بازیای همه الهه هارو تحمل میکنه؟........ تو به من بگو، رفتار صادقانه هائو که حداقل نشون میده ازم متنفره بهتره یا شماهایی که تمام این مدت جلوم نقش بازی کردید تا حواستون بهم باشه؟
شو به طور ناخوداگاه نیم نگاهی به آکی که با صورت ناخوانایی بهش نگاه میکرد انداخت و ناخواسته نرمتر شد.
+: لطفا...... التماستون میکنم اجازه بدید نفس بکشم.
صداش انقدر ملتمس بود که آکی جلوی چشم همه تعظیم نود درجه ای کرد. هیچ اهمیتی به غرور یا چهرش در برابر چشمای بقیه نداشت، مثل همیشه تنها چیزی که اهمیت داشت احساسات شو بودن.
~~ : متاسفم.....
شو همچنان عمیق نگاهش میکرد.
+: چرا متاسفی؟
~~ : ازینکه حس میکنی به خاطر کارهایی که نکردی محکوم شدی، ازینکه نمیدونی کدوم توی واقعیه، ازینکه تو این زندگیت هم دوباره سر کلم پیدا شد، ازینکه همیشه من مسبب عذاب کشیدنتم، ازی......
شو واقعا نمیخواست بیشتر ازین به آکی که بدبختیاش رو براش میشمرد گوش بده پس حرفش رو با صدایی که حالا اروم تر شده بود قطع کرد.
+: کافیه، هیچکدوم ازینا تقصیر تو نبود....

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now