شو نگاهی به هائو که انگار روحش در ابرها شنا میکرد انداخت ، لبخندی زد و با خودش گفت : خب اگر اونم عاشق آسمونه شاید بتونم باهاش کنار بیام .....
بعد رو به هائو گفت : بیا بریم ... بر خلاف تصور همه من تا ظهر اینجا نمیمونم
بعد از ۵ دقیقه پیاده روی به اَعماق جنگل
شان شو رفت و کنار چشمه ای نشست
خب اون چشمه واقعا هیچ چیز خاصی نداشت انقدر کوچک بود که انگار از یه چاله آب ، جوب کوچیکی در جریانه و طولش تا درختی که در ده قدمیت قرار داشت نمیرسید .....
هائو نگاهی به شو که داشت با هیجان بهش نگاه میکرد و انگار مخفیگاهی که خودش کشف کرده بود رو بهش نشون داده و میخواد نظر اونو بدونه، کرد
لبخند ملیحی زد و با فاصله کنارش نشست و گفت : تو واقعا جالبی . من پسر این قبیلم ولی تا حالا اینجا رو ندیده بودم ، تو جوری بنظر میرسی که انگار بعد از ۲ ماه موندن در اینجا جنگل مه * رو بهتر از من میشناسی
شو لبخند ریزی زد و گفت : تک پسر قبیله یو واقعا مودبه اینجا تو نگاه اول هیچ چیز خاصی نداره ، انگار یکی از چاله های زمین با اب بارون پر شده ولی یجوری رفتار میکنه انگار من جاهای مخفی قبیله رو پیدا کردم ....
لازم نیست جلوی من ادب و احترام بین دو قبیله رو نگه داری ؛ هر چیزی که تو ذهنته رو بگو ، شاید بیشتر ازت خوشم اومد ...
هائو به صورت ناخودآگاه کمی نزدیکتر نشست ولی نه اونقدر محسوس که فرد کناری متوجه بشه : خب قبوله اینجا اونقدر خاص بنظر نمیرسه ولی از صورتت میشه فهمید که همه چیز اینطور که به نظر میاد نیست و حتما دلیلی داره که اینجاییم نه ؟
خب بگو ، من منتظرم ...
شو بهش نزدیکتر شد ولی برعکس هائو سعی نکرد طرف مقابل متوجه نشه با شجاعت تمام کاملا بهش چسبید و بهش گفت : اشتباه فکر میکنی اینجا درست همونقدر معمولیه که بنظر میرسه .....
منم همینشو دوست دارم
اینجا هیچ چیز خاصی نداره ، حتی انرژی خاصی برای درمان هم وجود نداره همه بدون توجه بهش از بغلش رد میشن
اونقدری هم زیبا نیست که کسیو به خودش جذب کنه
به خاطر همین احساس میکنم مال منه ، هر چقدر هم که بگذره فقط ماله من .............و البته که ارامش بخشه
بعد نیم نگاهی به هائو که صورتی عجیب و غیر قابل فهم به خودش گرفته بود کرد و ادامه داد : میدونم نمیفهمی و به نظرت عجیب غریبم ، مامانمم فکر میکنه دیوونم
هائو بعد از چند ثانیه ای که برای شو چند ساعت گذشت گفت : چشمه گرم *
+:چی؟
_:بیا بهش بگیم چشمه گرم ، اولش متوجه نشدم ولی یذره که کنارش میشینی حس میکنی هوا گرمتر میشه
و بعد با آرامش به صورت شو نگاه کرد و منتظر نظر اون شد
ایندفعه نوبت شو بود که نگاه عجیب وغریبش رو تحویل هائو بده ، بعد از چند ثانیه انگار تازه حرفهای هائو رو هضم کرده باشه ، زد زیر خنده ..... بلند بلند قهقهه میزد.
میون خنده هاش گفت : هیچوقت فکر نمیکردم یکی بخواد تو نظریات بیشتر اوقات چرت و پرتم باهام همراهی کنه ، چه برسه که اون فرد یو هائو تک پسر قبیله یو فرستنده باران و فرد مورد احترام قبایل باشه ........
ولی نه تو دیوونه تری من حداقل واسش اسم نزاشته بودم ....
بعد که خنده هاش تموم شد به هائو نگاه کرد
موهای بلندش نسبت به صبح بهم ریخته تر شده بودن اما هنوز قابل ستایش بودن ، چشماش بر خلاف لبش که هنوز اثری از خنده بلند چند لحظه قبل داشت ، گرم و صمیمی بودن و گونه هاش کمی رنگ گرفته بودن
آروم لب وا کرد و گفت : باشه بهش بگیم چشمه گرم
ثانیه ای نگذشته انگار که به خودش اومده باشه نگاهش رو به چشمه داد و چهره پر شیطنت و بیخیال همیشگیش رو حفظ کرد
+ : خب هائوی بزرگ نگفتی چرا اومدی اینجا ؟ همنشینی با بابا دائو به خوبی قبل نیست و دنبال یه جایگزین میگردی ؟
فک نکن باور میکنم به خاطر شایعات اومدی اینجا
تا اونجایی که من میدونم تو بازرس مبارزه با جادو * نیستی
بعد پوزخندی زد و به واکنش هائو نگاه کرد
خب حداقل اونی که جنگ هر کی طرف مقابل رو بیشتر شوکه کنه برندست اون نبود
هائو صبح با اومدنش شیپور جنگ رو زد......
پس شو هم قراره تو همنوازی* بهش کمک کنه
هائو لبخند کوچیکی زد و تصمیم گرفت بهترین راه صداقت * رو پیش بگیره
_:فک کردم صبح با موفقیت پیچوندمت
تحسینت میکنم شان چهارم ، همیشه آدم رو شوکه میکنی
+:هی شکسته نفسی نکن اونی که با حضور یهویی و بدون خبرش اونجا منو تا مرز سکته برد تو بودی
بعد با صدای آرومتری که انگار قصد به افشای رازی داره ادامه داد
هائو هم سرش رو پایین اورد تا با اون هم قد شه
+: راستشو بخوای ، اولش فکر کردم خدای آسمان اومده تا منو به عنوان جانشینش انتخاب کنه و کلی خوشحال شدم و حضور جنابعالی یه کوچولو نا امید کننده بود ....
انگشت اشاره و شصتش رو بهم نزدیک کرد و درحالی که یه کوچولو رو نشون میداد ، خنده ریزی کرد
جوری بنظر میرسید که انگار هم ازین ماجرا خجالت کشیده و هم برای بیانش شجاعت زیادی داره
هائو با خودش فکر کرد اون زیادی بانمکه و دلیلی برای جلوگیری از حس گرمی که داشت تمام وجودشو درگیر میکرد ندید
پس نفس عمیقی کشید و حقیقتو گفت
_: دوسشون دارم ............موهاتو
این پسره تخس انگار هنوز جنگ رو تموم نکرده و با ضد حمله بی نقص ، ادعای قدرت کرد
شو تاحالا از یه پسر هم سن سالش تعریفی به این شکل صادقانه رو نشنیده بود
اون بدن قوی داشت و با اینکه قدش از هائو کوتاه تر بود ولی جزو طیف قد کوتاه جامعه قرار نمیگرفت ، قدرتش تو تهذیب و حتی استفادش از توانایی خدادادیش باعث شده بود بین دختر ها و حتی پسر های زیادی محبوب باشه ولی تا الان کسی در حالی که به صورتش زل زده نگفته بود موهاش رو دوست داره
هائو که دید شو جوابی نمیده فکر کرد از چشم اون ، ادم عجیبی به نظر میاد
حقیقتا خودشم همین دید رو نسبت به خودش داشت
ملاقاتای گذشته اونها و حتی مدت زمان کوتاهی رو که شو اینجا بود ، هائو محو شده به موهای اون نگاه میکرد
موهای خودش هم کوتاه نبود و تا کمر میرسید
ولی از چشم هائو ، موهای شو خیلی بلند تر و زیبا تر بودن ، فقط بلندی موهاش نبودن که اون رو خاص میکرد ، رنگ سیاه درخشانی داشت که فوق العاده نرم بنظر میرسید و اگر اون رو به ابریشم تشبیه میکردی اصلا اغراق نبود .....
هائو همیشه دلش میخواست به موهاش دست بزنه ولی جرئتش رو نداشت
سعی کرد فضای ساکت و جو معذبی که بینشون به وجود اومده رو عوض کنه پس گفت : شان چهارم اجازه میدن صبح ها من هم به تماشای طلوع خورشید به همراه ایشون بیام و بعد از آرامش چشمه گرمشون استفاده کنم ؟
شو با تمام وجودش میخواست مشتش رو تو صورت فرد مقابل بکوبه
محض رضای خدا این چه طرز بحث عوض کردن بود ؟ حاضر بود قسم بخوره هائو یکبار هم جمله قبل و بعدش رو در کنار هم تصور نکرده وگرنه بعد اینکه از موهاش تعریف کرده بهش نمیگفت میخواد هر روز تا ظهر باهاش وقت بگذرونه!!!
ولی باز هم به خاطر رعایت ادب مشتش رو باز کرد
اگر بخواد اعتراف کنه هائو و همنشینی باهاش اونقدرا هم بد بنظر نمیرسید شاید فردا برنده میدون جنگ شوکه کردن خودش میبود
از تصور قیافه مبهوت هائو لبخند محوی زد و گفت : چرا که نه ؟ از فردا میام دنبالت تا باهم بریم** جنگل مه جنگلی با درختهای زیاده که تماما مه گرفته شروعش از ورودی مقر این قبیله و پایانش در نزدیکی شکاف اسمان
** این همون چشمه گرمی که گفتیم هائو شو باهم براش اسم گذاشتن و تو چپترهای قبل بهش اشاره شده بود
**خب چیزی به نام بازرس مبارزه با جادو وجود نداره چون جادو و جادوگری بین مردم و قبایل تابو بوده کسی که جادوگری میکرده مقابل همه می ایستاده و همه دشمنش حساب میشدن
شو برای اینکه بهش تیکه بندازه از خودش ساخت این کلمرو**اینجا همنوازی مفهوم کنایی داره منظورش اینه که چون هائو جنگ رو شروع کرده اونم جنگ رو ادامه میده
** بهترین راه صداقت یه اصطلاح که یعنی راهی که کمترین اسیب رو داره و موثر و بی دردسر ترین روشه ، صادق بودنه
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...