۵۹

15 3 11
                                    

شو به آرومی نشست، دستاش رو باز کرد و با سوت ارومی که زد روباه کوچولوی برفی رنگی با چند پرش خودش رو تو بغلش پرت کرد.
شو همزمان که گَلوی برفیش رو نوازش و به خرخر های ملوسش گوش میداد لبخند ریزی زده بود.
شان جن جو تو دلش زیبایی و وقارش رو تحسین کرد و با فکر اینکه اون یک بخشی از پسرشه لبخند بزرگی زد.
~: از روباها خوش......
قرچ.
صدای شکسته شدن گردن روباه کوچولو باعث شد قلب همگی یه ضربان جا بندازه
گوانگ جیغ بلندی کشید: تو....تو چرا کشتیش؟؟؟
شو چرخی به چشماش داد و نفس کلافه ای کشید.
+:نگو که انتظار داشتی سه روز تحملتون کنم تا به اینجا برسم و روباهارو ناز کنم؟ مثل اینکه فراموش کردی تو چه شرایطی هستیم؟!
و در ادامه حرفش در حالی که جسد روباه رو از گردنش میکشید به سمت کوهی که از یه سمتش گرمای عجیبی ساتع میشد رفت؛ جسد روباه رو با اشکال عجیبی رو اون قسمت کشید و در نهایت کوه با صدای وحشتناک بلندی دریچه ای کوچیک در خودش ساخت.
تینگ یو رو به خانواده شان که سر جاشون خشک شده بودن توضیح داد.
-/: مکان هایی که دارای منبع زیادی از انرژی هستن برای ورود، نیازمند قربانی هستن.
اگر قربانی در ترس و نارضایتی کشته بشه، در لحظه های آخر زندگیش با تنفر و خشم میمیره و دادن همچین انرژی کینه ای به منبعی از انرژی خیلی پر ریسکه! به همین خاطر ارباب شان اول با اون حیوون ارتباط برقرار کردن...
گوانگ واقعا نمیتونست این حجم از خودخواهی رو تحمل کنه: پس برای منفعت خودش جون یه موجود زنده که بهش اعتماد داشت رو گرفت؟ وحشتناکه....
شو که داشت وارد میشد با این حرف چرخید و در حالی که به ورودی دریچه تکیه داده بود، دستاش رو تو هم گره کرد.
+: اگر نمیخوای، خب نیا! مطمئن باش اینکارت باعث میشه اون به این دنیا برگرده و در حالی که داره دنبال پروانه ها میدوه تو دلش ازت تشکر کنه. اوخییییی....
و بعد صورتش رو از لب هایی که به طور اغراق امیزی غنچه و چشمهایی که مظلومانه درشته شده بودن به حالت عادی برگردوند و وارد غار شد.
گوانگ زیر لب یکمی غر زد اما در نهایت به تبعیت از همه پشت شو وارد اون دخمه شد.

اونجا توپ بزرگی از انرژی که تا ده متریش امواج قرمز رنگی منتشر میشد، میدرخشید.
شان هه با اینکه تصمیم گرفته بود در این سفر حضور پر رنگی نداشته باشه ولی باز هم نتونست جلوی خودشو بگیره و با دهان باز از تعجبش چهره احمقانه ای برای خودش ساخت: این دیگه چیهههه؟!!!!
شو به سمت اون خورشید کوچیک رفت و از دور نوازشش کرد.
در حالی که انرژی قرمز سنگ و سبز شو باهم تانگو میرقصیدن شو بالاخره لبخند رضایتمند واقعیش رو به همه نشون داد و زمزمه کرد.
+: بچه بازی کافیه، وقتشه اسلحه رو از کوچولوها بگیریم.
همزمان با گفتن این حرف انرژی سبز رنگش رو با شدت بیشتری به اون گلوله قرمز رنگ فرستاد.
در سر تا سر اون غار کوچک، انرژی غیر قابل تحملی موج میزد، به طوری که با وجود سکوت همه دستشون رو به گوششون فشار میدادن تا کر نشن و ناخوداگاه اشک میریختن.
گوانگ فاصله ای تا بیهوش شدن نداشت که آنجی دستش رو گرفت و همزمان که اون رو بیرون میکشید با صدای بلندی که به زور به گوش میرسید فریاد کشید.
».: لعنتی این انرژی میتونه انسان هارو بکشه!
همه ازون شکاف بیرون اومدن و فقط شو که با انرژی های رنگارنگ احاطه شده، باقی مونده بود.
موهاش تو هوا پراکنده، لباس هاش انگار که در طوفان باشه در حرکت بودن، دامن صورتیش تو هوا تاب میخورد و از بدنش حاله طلایی رنگی چشم رو نوازش میکرد.
~: داره چه اتفاقی میوفته؟
آکی از بیست قدمی شو، سایه فرضیش رو با سر انگشتاش برای لحظه ای نوازش و بعد به سرعت دستش رو جمع کرد.
~~: انرژی اون سنگها ازین منبع میاد، با نابود کردن انرژی مادر، اون انگشتر ها هم نابود میشن.
شان ین به هدیه برادر کوچولوش که حالا بیشتر از هر وقتی تو دستهاش میدرخشید نگاه کرد: پس اینا هم.....
+: نیازی به نگرانی نیست.
صدای آروم شو درست کنار گوشش باعث شد مثل گربه های وحشت زده موهای تنش سیخ بشه: هینننننننن.
شو به شکل غیر قابل باوری با سر و وضع کاملا مرتب و تمیز، دستهاش رو تو سینه گره کرده و حتی یکی از ابروهاش رو هم به نشونه تعجب بالا انداخته و کنارش ایستاده بود.
+: همچین واکنشی از ملکه یخیمون بعید نبود؟!
ین شرمنده شد و از روی عادت گردنش، درست جایی که موهای کوتاهش خوابیده بودن رو خاروند: منظوری نداشتم، اخه همین چند لحظه پیش که دیدمتون به نظر میرسید حالا حالا ها درگیرشید....
شو سنگ کوچیک قرمز رنگی رو توی آویز فرو کرد و به گردن جن جو انداخت.
+: زحمت کنترل انرژیش رو به بانوی سنگها میسپارم.
جن جو با انگشتهاش سنگی که انرژیش تا حد خیلی زیادی مهار شده بود رو نوازش کرد و با لبخندی سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
گوانگ با اینکه میخواست اما واقعا نمیتونست تحمل کنه، تو این سه چهار روز همه یجوری با این شو صمیمی شده بودن که انگار نه انگار اون برادرشونو تسخیر کرده!!
: یه نگاه به جسد اون حیوون بیچاره بندازید شاید اونوقت به یاد اوردید که اینی که جلوتون ایستاده کیه!
شو سری تکون داد و برای بار دوم موقع صحبت کردن با گوانگ به ورودی اون غار کوچیک تکیه داد.
+: بانو گوانگ به زبون نیاوردن یک حقیقت وجود داشتنش رو انکار نمیکنه.
گوانگ با بغضی که هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نمیکرد فریاد کشید: اهمیتی نمیدم وقتی معلوم نیست برادرم تو چه حالیه؟ میفهمی وقتی ندونی اونی که از هر چیزی برات مهمتره زندست یا مرده چقدر سخته؟ میفهمی یکی عین اون جلوت راه بره و اون نباشه چقدر دیوونه کنندست؟ فکر نمیکنم! چون اونجور که معلومه تو فقط و فقط منفعت خودت رو میبینی!
شو چشماش رو بست، نفس عمیق و کلافه ای بیرون فرستاد و ثانیه ای بعد با چشمای مهربونی که با چشمهای بی تفاوت قبل فقط شباهت ظاهری داشتن به گوانگ نگاه کرد.
+: گوانگ جییهههه، من واقعا و واقعا حالم خوبههه. باشه؟
و ثانیه ای بعد دوباره چشمهای کلافه شو برگشتن.
+: راضی شدی؟
گوانگ خودش رو تو اغوش مادرش انداخت و با صدای بلندی زار زد.
شو با ناباوری و ناتوانی به آنجی نگاه کرد.
+: چرا باز داره نق میزنه؟
».: با اینکه خیلی شبیه به الهه شان بودید ولی نمیتونه بهتون اعتماد کنه.
+: خب.... دیگه کاری از من ساخته نیست، الان نگرانی بزرگتری نسبت به نق نقای یه فانی کوچولو داریم.
همزمان با گفتن این حرفش انرژی تاریک و به دنبالش لشکری از موجودات مختلف پیدا شدن.

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now