۱۱

31 10 20
                                    

««سلام شان شوی عزیز حالتون خوبه ؟
مثل اینکه بعد چهار ماه از برگشتتون به قبیله شان هنوز قصد بازگشت ندارید .....
برای تولد هائو با اومدنتون همه رو خوشحال کنید
از یو شیه به پسر چهارم قبیله شان »»

خب این نامه زیادی کوتاه بود ولی شیه با تمام وجودش نمیدونست چی بنویسه  و همینشم برای کسی که حضورا هم انقدر حرف نمیزنه زیادی بود
عمیقا خسته شده بود ؛ هائو هر روز صبح قبل از طلوع اون رو بیدار میکرد ، باخودش به سمت شکاف میبرد ، تا ظهر باهاش حرف نمیزد تازه سر نهار شروع میکرد تیکه تیکه خاطرات خودش با شو رو تعریف میکرد و تا بعد ظهر به سختی پنج جمله درست حسابی به جز نفرین شو و اون دوستاش و یا سخنرانی بی نیازیش به هیچکس مخصوصا شو میگفت..... 
شبها هم در حالی که به ماه زل زده بود میگفت شو چرا ترکش کرده ؟ اون چیکار کرده که مستحق این عذاب الهی شده ؟ و تا آخر شب این جریان ادامه داشت
شیه با فکر کردن به زندگی نکبتی که هائو براش ساخته بود ، نامه رو برای شو فرستاد . با تمام وجودش دوست داشت شو برای تولد هائو که یک ماه دیگست برگرده

«همزمان شو در قبیله شان »

انگشتر خانواده هائو و شیه همین الانش هم آماده بود
پدرهائو سنگی سفید و مرمر به شکل تیغ روش داشت ، میتونست با تگرگهای تیغ شکلش به کسی حمله کنه و یا با یخ بزرگی از کسی محافظت کنه
انگشتر مادر هائو رو برای اولین بار با گل خاصی ترکیب کرد
یو هوا * برف رو کنترل میکرد ، میگن روزی که از قدرتش استفاده کرد در کوهستان ، گلها به خاطر برف سنگینی که روی درختها بارید سقوط کردند و طوری به نظر میرسید که انگار برف با گلها در حال باریدن بودن ازون پس یو هوا صداش کردن ‌
شو اون سنگ برفی رنگ رو توی گلبرگ های گل یخ * قرار داد تا مثل بقیه سنگهای انرژی هم قدرت داشته باشه هم زیبایی .....
خب با اینکه خودش سازنده اون بود ولی حقیقتا به نظرش زیبا بود
کاملا مشخص بود که شو مامان هوا رو بیشتر از یو دائو دوست داره
شاید از نظر خود هائو بابا دائو مثل یک دوست بود ، به خاطر همین همه چیز رو بهش میگفت و حرفهایی که پدرش در مورد روابطش میزد نصیحت دوستانه حساب میشد ..
ولی از دید شو رهبر قبیله یو ، دوست حساب نمیشد......
اون در بهترین و صمیمی ترین حالت پدر هائو بود پس حرف هایی که میزد به طور صد در صدی دخالت بود
مثلا وقتی سه چهار ماهی از حضورش توی قبیله میگذشت و با هائو از استراحتگاه پدر و مادرش عبور میکردن
پدر هائو با لبخند گفت : از چشمه گرم برمیگردین ؟
شو واقعا دوست نداشت کَس دیگه ای به جز خودشون اسم اونجا رو بلد باشه ؛ نه که چیز خاصی باشه یا همچین چیزی .... فقط میدونست اگر پدر هائو اسمش رو میدونه قطعا جوری که این اسم رو انتخاب کردن هم میدونه
شو حس ناامنی کرد ، اون وقتی با هائو رفتار میکرد میخواست مطمئن باشه که این چیزا بین خودشون میمونه و رهبر یک قبیله دیگه از افکارش با خبر نمیشه !
ترجیح میداد یه صمیمت از راه دور باشه ... مثل مامان هوا ، اون همیشه لبخند میزد و با کارهاشون موافقت میکرد ، هیچوقت حس نمیکردی قصد داره سر از کارشون دربیاره یا کوچکترین دخالتی کنه ، پس شو نا خودآگاه زمان بیشتری برای ساخت سنگ اون گذاشت
وقتی به انگشتر خدمتگزار هائو رسید چند دقیقه فکر کرد ولی به هیچ نتیجه ای نرسید !
یکمی عجیب بود که یک خدمتکار اسمی برگرفته از قدرت داشته باشه
اسم های همراه با قدرت مختص بچه های قبیله بود ، ولی شیه نه تنها این اسم رو داشت بلکه شو تاحالا ندیده بود از قدرت خاصی استفاده کنه
سعی کرد این سنگ رو با قدرت زیادی ترکیب کنه تا شیه درآینده بتونه بهترین استفاده رو ازون داشته باشه
سنگ انگشتر قرمز کبودی بود که با رگه های سیاه بوی مرگ میداد ، فقط بوی مرگ نبود قدرتش هم مرگبار بود اون میتونست با هدایت کمترین انرژی معنوی به سمت سنگ ، خون بدن مقابل رو مسدود کنه و یا کاری کنه رگهای فرد مقابل بترکه .....و البته میتونست با خون رقیقی حاله ای محافظتی برای خودش و اطرافیان بسازه
شو به خاطر اسم شیه خون طرف مقابل رو توی دستاش گذاشته بود و البته که میخواست در خطر های احتمالی هائو پیش فرد مطمئنی باشه
صدای بلند شان گوانگ اونو از افکارش خارج کرد
ازونجایی که قرار بود فعلا کسی از قضیه هدیه هاش به قبیله یو با خبر نشه انگشتر هارو در کشوی کناری کوره گذاشت و چون همه میدونستن شوهمیشه چیزای عجیب غریب میپزه کسی به بوی عجیبی که همه جا پخش شده بود توجه نکرد

مرگِ ققنوس Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon