_: چقدرررعالیه که این انگشترا با این قدرت های خارق العاده رو بهشون دادی، حدسش زیاد سخت نیست که اگه بقیه بفهمن توانایی درست کردن همچین قدرتی رو که میتونه تاریخ قبایل روعوض کنه داری چقدر تو دردسر میوفتی و دادن این هدیه ها بهشون چه ریسک بزرگی بوده، خیلی ممنون که روز تولدم عشق بینهایت زیادتو به خانوادم و حتی خدمتکارم نشون دادی............. میدونی خیلی خوشحالم، این بهترین هدیه تولدیه که تا حالا تو زندگیم گرفتم......
خیلیییییییی زیاد خرسندم که به همه به جز من اهمیت میدی.....
و بعد به سرعت از جاش بلند شد و با چشمان پر اشک از تالار خارج شد
شو وا مونده بود......
این صدای حرصی که کمی از داد زدن نداشت و چهره عصبانی و ناامیدی که هائو نشون داد برای خودش بود؟ برای شو؟؟؟ چیکار کرده بود که مستحق این بی احترامی جلوی چشم بقیه باشه؟
هائو چرا انقدر زود قضاوت میکرد؟ چرا انقدر بچه بود؟
+: من..... من...... من نمیخواستم اینجوری شه، معلومه که براش هدیه آوردم حتی هدیه اون........ هدیه اون پر ریسک ترین کاریه که میتونم برای یکی انجام بدم...
بعد اون.......... اون حتی نزاشت توضیح بدم و قضاوتم کرد، من...... من واقعا نمیدونم چرا اینجوری رفتار میکنه
و بعد اون هم ناراحت و عصبی از تالار خارج شد
بابا دائو به همسرش نگاه کرد و نفس عمیقی از ناامیدی کشید
•: شان چهارم واقعا نمیفهمه هائو چه احساسی داره؟ مارو کشونده اینجا بهمون یادگاری داده، آره خب اینا فوق العادن و منم خیلی خوشحال شدم، ولی دلیل نمیشه که موقع دادن اینا یه نگاه بهش نندازه؟
پسرمون روحیش حساسه و مخصوصا به شو حساسیت بیشتری نشون میده، همه اینو فهمیدن، چطور میتونه اذیتش کنه ؟!
نگرانم.... تو این چند سال همیشه میدونستم با حمایت کردنش فقط این احساس بیشتر میشه....... ولی چیکار میکردم؟
نمیتونستم جلوشو بگیرم.....
مامان هوا لبخند آرامش بخشی که انگار بخشی از وجودشه زد، دست همسرش رو گرفت و گفت: دائو.... اونا جوونن خودشون بهتر میدونن چجوری باهم کنار بیان، اینو به عهده خودشون بزار باشه؟.....
به ظرف شیرینی و جام شراب خالی روی میز هائو اشاره کرد و ادامه داد: در ضمن من مطمئنم شو میدونه چجوری از دل هائو دربیاره!
نگرانشون نباش، همینکه ما همیشه پشتش باشیم و ازش حمایت کنیم کافیه.... بقیش رو باید به خودشون بسپاریم...شو محکم در کلبه کوچکش رو بست، باورش نمیشد هائو اینجوری رفتار کرده بود.......
شو معتقد بود ممکنه همه تو هر رابطه ای که باشن دعوا کنن و این یه چیز طبیعیه، ولی جفتشون باید به حرفهای هم گوش بدن و مشکل رو حل کنن ولی هائو بدون اینکه به حرفاش گوش بده پشتشو کرد و رفت.......
این واکنش هائو نشون میداد چقدر بچگانه عمل میکنه و چقدر غیر منطقیه، شو واقعا ازین متنفر بود!
شاید حق با مادرش بود.......
اون و هائو به درجه ای از صمیمیت نرسیده بودن که بخواد بهش انگشتری بده که توانایی قدرت خودشو داشت....
کنترل تمام این قدرت در دستان هائو بود
اون از کجا میدونست ازین قدرت بعدا بر علیهش استفاده نمیشه؟ این انگشتر نه تنها به خودش آسیب میزد بلکه قبیله شان رو هم به خطر مینداخت.....
اگر بقیه میفهمیدن شان ها میتونن با این قدرت قبایل رو نابود کنن و کسی جلودارشون نباشه و این رو از بقیه مخفی کردن، احساس ترس میکردن و به وضوح برای نابودی قبیله شان اقدام میکردن
حتی تهمت میزدن پسر قبیله جادوگری تمرین میکنه و خانوادش ازون حمایت میکنن، به این صورت قبیله شان منفور ترین میشد که باز هم نابودیش حتمی بود
اون کسی که غیر منطقی عمل میکرد هائو نبود، خودش بود.....
حمله ؟؟؟؟ رقیب ؟؟؟؟؟ مسخره ترین چیز دنیا بود
تا کی میخواست خودشو گول بزنه؟ چرا فکر میکرد وقتی احساسات خودش به هائو رو رقابت فرض کنه اگر ازش ناامید بشه کمتر آسیب میبینه؟
احمقانست.......

YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...