روی سکو رفت، کنار شو ایستاد و برای بار صدم نگاهی به اطراف کرد
ازینکه هیچکس به اون و شو که صمیمی تر از هر سال بهم چسبیدن نگاه نمیکنه ، کمی نا امید شد ولی خب نه اونقدری که پروانه های تو شکمش از بودن کنار شو و حس کردن نگاه اون که بعضی وقتها بهش خیره میشه نرقصند
شو دودل بود که این حرف رو بگه یا نه
میترسید هائو بعدا ازین حرف بر علیهش استفاده کنه و همین باعث بشه یه فرصت به طرف مقابل بده
شَکش رو کنار زد و سعی کرد اروم باشه
با ملیح ترین صدایی که از خودش سراغ داشت و مظلوم ترین صورتی که در این ۲۳ سال زندگیش استفاده کرده بود کمی به هائو نزدیکتر شد و گفت : هائو ........
هائو با هیجان غیر قابل درک و چشمانی که به دلیل نا معلومی ستاره ها توش میدرخشیدن بهش نگاه میکرد شو فرصت فکر کردن به واکنش بیش از حد غیر طبیعی هائو رو نداشت ، اگر همین الان نمیرفت ممکن بود همینجا جلوی چشم تمام قبایل کارش رو انجام بده !
پس لبخندی زد ،سعی کرد خجالتش رو پس بزنه و برای مرد قد بلند تر خودش رو لوس کنه
+: من باید جایی برم میشه تا اومدنم مواظب باشی کسی از نبودم با خبر نشه ؟
البته که کسی به بودن یا نبودن اون دقت نمیکرد و اگر هم نبودش رو میفهمیدن اونقدر مسئله بزرگی به نظر نمیرسید
این حرف یه جورایی برای پیچوندن هائو بود تا موقع رفتن ازش نپرسه که کجا میره
از نظر شو این که همین الانشم رقیب با لبخند ذوق زده ای بهش نگاه میکرد و حتی برای مسخره کردنش نمیزاشت یک روزم بگذره خیلی رو مخ بود
الان کجای حرفش خنده دار بود ؟
چرا هائو جوری به نظر میرسید که انگار در حال عبور از مسیر به بچه گربه ملوسی خیره شده ؟
شاید در استفاده از لحن مظلوم زیاده روی کرد و یا گرفتن آستین هائو با انگشتاش انتخاب عاقلانه ای نبوده ؟
هائو نذاشت افکارش بیشتر ازین پیشروی کنن
_: هر جایی که دوست داری برو حتی اگه تا شبم طول بکشه نمیزارم کسی نبودت رو متوجه بشه
خب کار بزرگی هم نمیکرد به هر حال که یه دستشویی تا شب طول نمیکشید.....
شو همین حالاش هم حس میکرد اثرات معجون مرگ در حال از بین رفتنِ ....
اعتماد به نفس از نا کجا آباد اومده ای که مهمون صورت هائو شده و سینه ای که انگار جلوتر از حالت معمول اومده بود ، به شدت نا به جا به نظر میرسید
شو سعی کرد اَفکارش رو که داخلش هائو کمی خل و چل به نظر میرسید رو کنار بزنه ، با لبخند تشکر کرد و میخواست هر چه زودتر خودش رو به جایی دور از چشم بقیه برسونه ولی هائو با جمله بعدیش کاری کرد شو از درست بودن اَفکارش مطمئن بشه
_:نگران نباش من همیشه مواظبتم
خب این فرای تحمل بود....
محض رضای خدا شو نمیخواست به جنگ با آسمانها بره !! فقط میخواست معجون های باقیمونده از دیشب شکمش رو خالی کنه !!!!
هائو واقعا یه چیزیش میشد .......بعد از شروع مراسم و نمایش قدرت ها
نماینده قبیله فنگ* از روی سکو پایین اومد

ESTÁS LEYENDO
مرگِ ققنوس
Fantasíaگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...