۴۴

18 6 16
                                    

شو در حالی که سر و ته از پاهاش به درخت آویزون شده بود با آکی حرف میزد، موهای بلندش رو زمین تا شده بودن و دستهاش رو از روی عادت تو سینش گره کرده بود
+: آکییییی... بیا دیگه... دنیا ازینور خیلی خوشگلتره!!
آکی کنارش به تنه درخت تکیه داده بود و نگاهش میکرد
~~: من مثل شما حرفه ای نیستم...
شو خنده بلندی کرد، پایین اومد و روبروی آکی نشست
نور آفتابی که از لای برگ ها میومدن بخشی از صورتش که به خاطر سر ته بودن گلگون شده رو روشن کرده بود و نیمه دیگه زیر پناه سایه برگها در آرامش به سر میبرد
+: تو این چهار سال خیلی تلاش کردم عوضت کنم ولی نه فایده ای نداره... برای اینکه یسری چیزارو بدست بیاری باید رو یسری چیزاهم ریسک کنی خب؟ این تو زندگیت هم صادقه!
آکی در حالی که سرش رو روی زانو های جمع شدش میزاشت لبخند عمیقی زد
~~: من چیزی برای بدست آوردن ندارم، هر چیزی که میخوام رو دارم.
شو ولی با چشمهایی که کاملا متفاوت با چند لحظه پیشش بودن به یه کفشدوزک کوچولویی که روی گل بازی میکرد خیره شد، مشخصا تو افکارش غرق شده بود
+: ولی من خیلی چیزارو میخوام که هنوز بدست نیاوردم
گل رو کند و در حالی که از نزدیک به اون کفشدوزک نگاه میکرد ادامه داد
+: البته، مطمئنم که بدست میارم.... من هر چیزی رو که بخوام بدست میارم!
آکی اخم گیجی به خاطر این رویِ شو کرد
~~: چه چیزی میخواید؟
شو دونه دونه گلبرگهای اون گل رو میکند و به پریدن های اون کفشدوزک روی بقیه گلبرگها خیره شده بود و در نهایت لبخند عجیبی زد
+: خواهی فهمید....
اون موجود کوچولوی قرمز رنگ رو کف دستش نگه داشت با انگشت کوچیکش نوازشش کرد و بعد به جون دادنش خیره شد
~~: چرا کشتینش؟
شو دستش رو تکون داد و با لبخند بیخیالی شونه بالا انداخت
+: شاید چون قدرتش رو دارم؟
آکی واقعا این صورتی که از شو میدید رو دوست نداشت پس با اخم نامهربونی بهش نگاه کرد
+: هی چرا عصبانی میشی؟... نمیدونستم اژدها عاشق کفشدوزکان..
~~: مسئله این نیست....
شو ابرویی بالا انداخت، منتظر بقیه حرفهاش شد و وقتی چیزی عایدش نشد لاشه قرمز رنگ رو برداشت و با همون انگشتش دوباره نازش کرد
کفشدوزک کمی تکون خورد و اخر سر از دست شو پرواز کرد
شو با همون دستش دست آکی رو گرفت و در حالی که روش با انگشتهاش نقاشی های نامفهوی میکشید با صدای کشیده و لوسی حرف زد
+: بیا بیشتر همدیگرو ببینیم...
انتهای گوشهای سفید رنگ آکی صورتی شد، شاخ هاش بلند تر از قبل به نظر میرسیدن و در حالی که دم سفید آبیش هیجان زده تکون میخورد با سر تایید کرد
شو ازون لبخند های عجیبش زد که آکی صد و نود شش سال بعد منظور واقعیشون رو متوجه شد

«« نود و شش سال بعد »»

آکی با لبخند عمیقی به ققنوس طلایی رنگش که به سمتش بال میزد، نگاه میکرد
شو آروم پر های طلایی رنگش رو پشتش جمع کرد، دستی به موهای بلندش کشید و با آرامش به سمت آکی اومد
+: بیا یذره بشینیم، خسته شدم
آکی هیچوقت به شو نه نمیگفت پس جلوتر ازون پشت به درخت پهناور زندگی نشست و منتظرش شد
شو‌ مثل همیشه روبروی آکی نشست، البته بر خلاف همیشه کمی نزدیکتر........
چند دقیقه بعد در حالی سپری میشد که شو با چشمهای طوسی درشتش به آکی خیره شده بود.
خال کوچیکی رو گونه راستش جایی که گودی چشمش به پایان میرسید وجود داشت که آکی همیشه نوازشش میکرد ولی الان قبل ازینکه انگشتهاش رو بلند کنه شو به حرف اومد
+: یادته بهت گفته بودم بعدا در مورد هدفهام باهات صحبت میکنم؟
آکی با چشمهای غرق شدش پلک طولانی ای به نشونه موافقت زد
+: من یه خواسته ازت دارم، میتونی انجامش بدی؟
و با اعتماد به نفس سری به نشونه موافقت تکون داد
~~: هر چی که باشه براتون انجام میدم
+: با من ازدواج کن....
لبخند آکی جمع شد و با گیجی بهش نگاه میکرد
~~: شوخی میکنین؟
شو چشم غره الکی رفت و خنده ریزی کرد
+: یجوری رفتار نکن که انگار از خدات نیست؟!
آکی به چهره حق به جانب شو نگاه کرد و زیر لب لعنتی به دهن لقی تینگ یو فرستاد
شو بلند خندید
+: اون چیزی نگفت، تو خیلی ضایعی!!
دستش رو به سمت آکی دراز کرد و وقتی متوجه چهره سوالی و تکون نخوردن اون شد هوفی کشید، خودش بلندش کرد و جلوتر از اون به سمت خونه آکی پرواز کرد
وقتی به کاخ زیرین رسیدن شو اخمی به خاطر بهم ریختگی اینجا کرد
+: آکی... یکمی تو کارت نظم داشته باش تو واقعا داری پتانسیل همچین جای خوبیو هدر میدی!
برای هر کدوم از اتاقا اسم بزار تا این آشغالای بی ارزش تو دست پا نباشن، اینجوری خداهای بیشتری رغبت میکنن پاشون رو اینجا بزارن و میدونی اینکه کارشون پیشت گیر کنه میتونه چقدر برات منفعت داشته باشه؟ *
وقتی چهره گیج آکی رو دید هوف خسته ای کشید
+: ولش کن، خودم بهش رسیدگی میکنم

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now