+: واضح شد؟
شو در این سالها کم فرمان های عجیب و غریب نداده بود ولی این یکی....... این دیگه بیش از حد تحمل بود
». : شما میگی من به قلمرو خدای دریاها حمله کنم و بدون توجه به چیزی هر کسی که در مقابلم ایستاد رو بکشم؟ میتونم بپرسم بعدش چه بلایی سر ما میاد؟
شو در حالی که میوه های پوست کنده شده توسط آکی رو میخورد حتی به آنجی نگاه نمیکرد، واقعا بی ادبانه بود ولی همه به این رفتارش عادت داشتن
+: تو تنهایی با اونا نمیجنگی آنجی، تو به نمایندگی سه جهان به یک دنیا حمله میکنی!
». : در مورد پیروزی در این جنگ صحبت نکردم، شما قطعا فکر اینجاش رو کردی! چرخه حیات همگی ما بهم وابستست، اگر کوچکترین خطری درخت زندگی رو تهدید کنه ما هم کم کم نابود میشیم!
شو پشت چشمی نازک کرد و دستاش رو جوری که انگار پشه ای رو از گوشش دور میکنه تکون داد
+: آنجی درخت زندگی با من معنی پیدا میکنه تو نمیخواد نگرانش باشی، در ضمن تو واقعا نمیخوای خواهرت رو ببینی؟
یکی دیگه از توانایی هایی که شو با خودش در زندگی بعدی هم برد همین شناسایی نقطه ضعف دیگران بود
در باطن، آنجی فروریخت و بین این دختر کوچولوی بغض کرده و بانوی پر ابهت دنیای زیرین فقط شباهت ظاهری باقی موند
+: تو فکر میکنی من اینکارارو به خاطر خودم میکنم؟ درسته! بخشیش به خاطر آرزوی خودمه ولی بخشیش هم به خاطر دوستمه!
~~: دوستتون؟
نگاه شو وقتی به سمت آکی چرخید نرم تر و مظلوم تر از قبل شد و به تاثیری که روی آنجی و تینگ یو میزاشت کمک زیادی کرد
+: درسته.... یگانه خدای بهشت، اون قبل ازینکه یسری اتفاقات عجیب غریب بیوفتن بهترین دوست من بود. راستش وقتی که تازه به اینجا اومدم تا مدت زیادی نمیتونستم با انجی مثل بقیه صمیمی بشم و این به خاطر اون بود...
همیشه به این فکر میکردم که چرا تو اینجا زندگی جدیدی ساختی و حتی خانواده خودت رو داری ولی اون روز و شب به خاطر کاری که با تو کرد، یعنی در اصل مجبور بود که انجام بده و دوریت گریه و بیتابی کنه.
آنجی مسخ شده به حرفهاش گوش میکرد
~~: مجبور بوده؟ کی مجبورش کرده بود؟
+: همون چیزی که من میخوام از بین ببرم، شکاف بین دنیاها، اگه به جای این تیکه پاره های از هم جدا شده فقط یک جهان و به جای چند خدایی که هر کدوم برای خودشون یه سازی میزنن و یه حکمی میدن فقط یک خدا بود که حرف آخر رو میزد، اونوقت فکر میکنی خواهرت تورو از خودش میروند؟
».: یعنی اگه همه دنیاها یکی شن...
+: تعادلی وجود نداره که کنار هم بودن شما، اون رو از بین ببره.
ذهن آنجی درگیر شد و شو تصمیم گرفت اصرار بیشتری نکنه، حالا فقط باید صبر میکرد تا تاثیر حرفهاش خودشون رو نشون بدن پس با چشمهاش به تینگ یو اشاره کرد تا دنبالش بیادوارد یکی از اتاق های خالی کاخ شد، روبه روی تینگ یو که با گیجی منتظرش بود نشست و نیمه لبخند مهربون و شرمنده ای زد
+: حتما خیلی برات سخت بوده.... ببخشید که اینهمه مدت اون موضوع رو به روی خودم نیاوردم، راستش نمیدونستم چی بگم...
تینگ یو زهرخندی زد و سری به نشونه مخالفت تکون داد
-/: این حرف رو نزن، شما هم نمیدونستی که اون شب عروسیشه... درسته؟!
شو به هر جایی جز صورت تینگ یو نگاه و در حالی که لبهاش رو میجوید با گیس موهاش بازی میکرد
+: راستش.......
اون همیشه به طور هوشمندانه ای حرف میزد.
اگر توجه فرد مقابل رو میخواست خودش رو راجب گفتن حرف دودل نشون میداد و جایی که میخواست تاثیر بیشتری بزاره بین حرفاش مکث میکرد
+: راستش من میدونستم....
-/: چی؟
+: من میدونستم عروسیشه ولی فکر نمیکردم... با کسی به جز تو..... وای نمیدونم چجوری بگم؟!
واقعا گیج و مضطرب به نظر میرسید
+: من نمیخواستم این رو بهت بگم، میخواستم همچنان دید خوبی به اون الهه داشته باشی ولی... ولی احساس میکنم این حق توعه که بفهمی...
-/: ارباب شان لطفا تمام حقیقت رو بگو...
+: اینکه من دیدن اون بعد از به زندگی برگشتن رو برای تو منع کردم دلیل داشت!
یک هفته بعد، روبروی اون رودی که احتمالا اولین دیدارتون اونجا بود باهاش ملاقات کردم
وقتی من رو دید، بهم گفت.... بهم گفت.... وای من نمیتونم
-/: لطفا بهم بگو چه اتفاقی افتاده؟
+: بهم گفت چیشده که به جای اون مزاحم من پیدام شده، ازش در مورد مزاحم پرسیدم و اون راجب موجود چند..... چندشی که ۲۰ سال تموم نگاهش میکرده حرف زد...
نگاهی به چهره بهت زده تینگ یو کرد و با لحن دلسوزانه ای ادامه داد
+: درسته، خاطراتش رو داشت و تمام اون سالها در موردت میدونست...
در مورد عشقت و کارایی که براش کردی توضیح دادم... واقعا تمام تلاشم رو کردم تا تورو جوری که هستی ببینه...
ولی اون مدام... مدام از کثیف و پست بودن تو این دنیا حرف میزد!
چندین سال زمینی من تلاش میکردم تا نظرش رو عوض کنم و در آخر احساس کردم موفق شدم!
گفت تحت تاثیر عشقت قراره گرفته و میخواد بقیه عمر فانیشو با تو بگذرونه، خانوادش رو راضی کرده و اونا عروسی ای برای هفته آینده آماده کردن و فقط کافیه که تو اونجا باشی!
چون من همیشه از حال بدت تعریف میکردم با خودم خیال کردم راست میگه، حتی اگه سنگ هم بود تحت تاثیر قرار میگرفت پس همون لحظه بهت خبر دادم که بتونی تا شب خودت رو بهش برسونی*...
کی میدونست اون برای عذاب دادنت روز عروسیش....
چشمهای خاکی رنگ تینگ یو به خط باریکی تبدیل شده بودن و رو حرکت زبونش که از عصبانیت آغشته به سم شده بود کنترلی نداشت.
شو شونه هاش رو نوازش کرد
+: تینگ یو تو فقط برادر آکی نیستی...
برادر منم هستی، دیدنت در حالی که عذاب میکشی واقعا به من رنج میده..
درسته! حق با آنجیه، تو این جنگ خیلی از فانی ها از بین میرن ولی... ولی من چطور میتونم برای کسایی که این بلارو سرت آوردن دلسوزی کنم؟
-/: حق با شماست، اونا لایق دلسوزی و عشق ما نیستن...
+: تینگ یو میخوای انتقام اینهمه سال زندگیت و عشقی که بهش دادی و اون اینجوری جوابش داد رو ازشون بگیری؟.... آه نه من چقدر احمقم! حتما تو هنوز دوسش داری و نمیتونی به همنوعاش صدمه بزنی.... فراموشش کن خودم اینکارو انجام میدم!
-/: نه!... اجازه بدید تا من نابودشون کنم، دنیای زمین رو با خاک یکسان میکنم، میتونید به عنوان زمین جنگ ازش استفاده کنید
شو لبخند مهربونی زد که با رفتن تینگ یو تبدیل به پوزخند شد...
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...