۶

50 10 10
                                    

«هشت ماه بعد از سکونت شو در قبیله یو »

کمربند لباسش رو محکم کرد و برای بار دهم تو یک ساعت اخیر از مرتب بودن موهاش و صورتش مطمئن شد
این اولین باری نبود که در اتحاد قدرت ها به عنوان نماینده قبیلشون شرکت میکرد ولی اولین باری بود که میخواست بهترین خودش رو نشون بده
تو چند سال اخیرهمیشه در کنار شو می ایستاد
اما هائو میدونست شو برای دونستن این موضوع زیادی به اطرافش بی توجهِ .......
پس از نظر خودش استرسی که تمام وجودش رو فرا گرفته ، کاملا به جا و طبیعی بود
بعد از اولین قرارشون به خودش قول داد که دیگه تو ملاقات هایی که با هم دارن گند نزنه و چهره آبرومند و زیبایی از خودش نشون بده
ولی با موفقیت هر چه تمام تر شکست میخورد
لرزش دستا و صداش از هر روز صبح که شو در اتاقش رو میزد شروع میشد و تا قدم زدنشون در شبها برای دیدن ماه بر روی پل شبنم* ادامه داشت
اوایل فکر میکرد دلیل این موضوع این که از بچگی تنها بزرگ شده و صحبت با یه دوست هم سن سال خودش رو بلد نیست و به مرور زمان در کنار شو بودن براش عادی میشه
ولی اشتباه بودن فکرش دو ماه پیش تو تالار خانوادگی ثابت شد
وقتی شو با اون پوزخند شیطانیش برای بابا دائو تعظیم کرد و درخواست کرد اِستراحتگاهش رو به نزدیکی هائو انتقال بدن و دلیلش رو با صدای بی خیالی عنوان کرد : اخه من و هائو تقریبا تمام روز رو باهم وقت میگذرونیم .!
از صبح تا ظهر که با همیم و به تازگی نهار هم با هم میخوریم ، بعد از ظهر هم باهم تمرین تهذیب داریم....
ازونور شب ها هم شام رو باهم میخوریم و تا قبل خواب به تماشای مهتاب میشینیم
اگر بگم فقط برای خوابیدن از اِستراحتگاهم استفاده میکنم دروغ نگفتم . پس نزدیک بودن خونه هامون بهم باعث میشه خیلی راحت تر باشیم و....
مامان هوا* حرفش رو با لبخند قطع کرد و گفت : باشه شو عزیز بین حرفات نفس بکش ....
امروز اِستراحتگاهت به کلبه کناری هائو انتقال پیدا میکنه ، فقط اینجا از سکونتگاه قبلیت کوچک تره امیدوارم دوسش داشته باشی
شو نگاه ریزی به هائو کرد ، انگار میخواست از واکنش اون مطمئن بشه بعد ادامه داد :عالیه ..... عالیه !!
نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم و با پوزخندی واضح رو به هائو کرد
+:خیلی خوشحالی بهت نزدیکتر شدم مگه نه ؟
هائو حاضر بود قسم بخوره شو قصد داره مریضی قلبیش رو بیشتر کنه و تا حدی ببره که سکته کنه وگرنه این حرفها و نگاه ها چه معنی دیگه ای داشتن ؟
بیماری قلبی هائو هم تقصیر شو بود....
این چند ماه اخیر هر وقت نزدیک شو بود و باهم حرف میزدن قلبش تند تر میزد ، تازگی ها بیماریش پیشرفت هم کرده بود چون فکر به شو هم باعث بروز پیدا کردن علائم میشد
و حالا چجوری میتونست زنده بمونه وقتی شو باهاش به فاصله یک دیوار میخوابه ، لباس عوض میکنه ، موهاش رو شونه میکنه و....
حتی فکر نبودن اون دیوار نازک بینشون هم برای سکته دادن هائو کافی بود

به هر حال روابط و نزدیکی بینشون طوری پیشرفته بود که الان هائو با لرزش دست شمشیرش رو پشتش بزاره و منتظر شو باشه تا باهم به نمایش اتحاد قدرت برن
هائو با تمام وجودش میخواست کسی بشه که الهه شو از بودن در کنار اون و صمیمی شدن باهاش پشیمون نشه ، البته که دوست داشت بقیه وقتی اون دو رو در کنار هم میبینن با دهانی باز بگن این دو در کنار هم زیبان و یا چقدر در کنار هم برازندن ویا...
با فکر به این اتفاق پوزخندی زد و اعتماد به نفس کاذبی درونش ایجاد شد
اعتماد به نفسی که بعد از شنیدن صدای شو به طور کامل پودر شد
+:هائو هائو بیا بریم هنوز حاضر نشدی ؟

مرگِ ققنوس Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ