~: تو در گذشته هر کسی که بودی، هر کاری که کردی این هیچ ربطی به الان تو نداره!
شان شویی که جلوی من نشسته پسر من، برادر کوچولوی برادر و خواهراش و همینطور یه نویسنده فوق العادست که از قضا طبیعت تو دستهاش رام شده!
میخوام بدونی هر اتفاقی که بیوفته تو تو قلب من عوض نمیشی، شعار خانوادگیمون چیه؟
شو فقط با بغض به مادرش نگاه میکرد.
~: نکنه شعار خانوادگیمون رو یادت رفته که نمیگی؟
شو سری به نشونه مخالفت تکون داد و با صدای لرزونی گفت.
+: ما یه خانواده ایم و در هر شرایطی و هر جوری که باشیم این تغییر نمیکنه*
جن جو پیشونیش که هنوز قرمز بود رو بوسید.
~: من آروم زدم که، چقدر پوستت زود قرمز میشه!!
شو بغضش رو قورت داد و بلند خندید.
+: مامان منظورت چیه که آروم زدی؟ فکر کردم قابلمه ای چیزی کوبوندی به سرم!!
مادرش با شگفتی نگاهش کرد.
~: چی گفتی؟ الان قابلمه ای نش......
ساعتی بعد وقتی مادرش شب بخیر گفت و درو بست، با لبخند چشمهاش رو بست و بعد از مدتها تا صبح اروم خوابید.شو با آرامش و انرژی زیادی چشمهاش رو باز کرد و به بدنش کش و قوسی داد.
+: آخیشششش هیچی یه خواب خوب نمیشه.
با بوی سگ مرده ای که تو بینیش پیچید، به خودش اومد و با شگفتی دوباره خودش رو بو کرد.
یه لحظه صبر کنید! این بو از منهههه؟
اگر از لحاظ تکنیکی حساب میکردی درست بود.
این چند وقته که تو این گرمای جهنمی اینور اونور میدوید تا هائو رو پیدا کنه هیچ فرصتی برای حموم کردن نداشت.
سری از تاسف تکون داد و رو به وان چوبی که پر از آب و گلبرگ های خوشرنگ بود لباس هاش رو دراورد.
این وان دیروز توسط روستاییان برای شو آماده شده بود و طبیعتا باید یخ میبود ولی به لطف گرمای هوایی که میتونست بدون هیچ شعله ای تخم مرغ بپزه، هنوز نسبتا خوب بود.
شو با آرامش و فس و فس تمام یک ساعتی خودش رو شست و در اخر در حالی که آب از بدنش چکه چکه میکرد رو به اینه قدی ای که در این حمام بود ایستاد.
در اون خودش رو در حالی دید که اشک میریخت و التماس میکرد ولی مردی که پشتش بود، هیچ اهمیتی به خواهش هاش که میگفتن تمومش کنه نداشت و در حالی که با صدای کثیفی نفس نفس میزد موهای بلندش رو گرفت، اون رو بالا کشید و.......
شو ناگهان وقتی به خودش اومد که اون آینه با مشت خودش شکسته و خونی که از دستش میریخت زمین رو رنگی میکرد.
لعنتی فرستاد و مشغول تمیز کردن زمین از خورده شیشه و خون شد.
دستش رو با بانداژی که به طور شانسی از اشپزخونه کوچیک این کلبه پیدا کرده بود، به زور بست و با انرژی نیمه تحلیل رفتش مشغول غذا خوردن شد.
دیشب مادرش چند نوع غذا اورد و در حالی که اونهارو در کابینت جا میداد با چشمهای ریز شده ای نگاهش کرد.
~: دفعه دیگه که اینجا اومدم باید همه اینا خورده شده باشن..... شنیدی؟
شو با بی میلی باشه ای گفت و دوباره خودش رو به انگشتر مادرش مشغول کرد.
اگر راه از بین بردن این انگشترارو میفهمید دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداشت.
بهرحال الان مشغول عمل کردنِ فرمایشات مادرش بود.
هر گازی که میزد به جای طعم برنج، طعم شور اشک و هر نفسی که میکشید یادآور صدای نفس کشیدن هایی بود که بدنش رو مور مور میکردن.
شو غذایی که حالا از زهر مار بدتر بود رو ول کرد و با انرژی ای که کاملا نسبت به صبح تحلیل رفته بود خودش رو روی تخت انداخت.
+: اه گندش بزنن....
وقتی به موهای بلندش که بخشی ازون ها رو شکمش در کنار هم خوابیده بودن نگاه کرد، با حالت تهوع شدیدی که بهش دست داد به سمت دسشویی دوید. و بعد از تخلیه کردن کامل معدش به تختش برگشت.
کش مویی پیدا کرد تا از شر این موهای بیخودی بلندش راحت شه که با تماس انگشتهاش به موهاش سریع دستش رو به عقب کشید.
+: چرا این کابوس تموم نمیشه؟.... چرا تموم نمیشههه؟
تا حالا هیچکدوم از خوابهاش انقدر واقعی نبودن، شو تمام احساسات، دردها و حتی لمس هایی که اون پسر شده بود رو روی بدن خودش حس میکرد. دیگه واقعا نمیتونست موهاش رو تحمل کنه و به طور ناگهانی از جا بلند شد و به سمت حمام رفت.
رو به اینه شکسته ایستاد و همه موهای بلندی که تا زانو هاش میرسیدن رو در سمت چپش جمع کرد، نفس عمیقی کشید و تصمیمش رو گرفت. بعد از گشتن طولانی مدتی که باعث بهم ریختن کل خونه شد بالاخره یه قیچی زنگ زده پیدا کرد و رو به همون آینه شکسته و در حالی که تو چشمهاش اشک حلقه زده بود، نصف موهاش رو کوتاه کرد.
وقتی دست چپش با نیمی از موهاش سنگین شد، سر شو به طور ناخود اگاه صاف شد و بالاتر رفت.
گردنش سبک تر شده بود و شو به این فکر کرد که چجوری تا قبل ازین اون روحی که به سرش اویزون شده بود رو حس نمیکرد؟*
موهای مشکی و صافش حالا بزور تا کمرش میرسیدن و شو حتی از صبح هم خوشحالتر بود.

DU LIEST GERADE
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...