( گل سرخ من)
بی صدا»این نوشته روی ده ها کاغذ به شکل های مختلف نوشته شده بود
انگار کسی برای جلد کتابش تمرین کرده باشه و ایده هاش رو پیاده کرده باشه....
این کتاب در حال نوشتن و نسخه اصلی تمام کتابها نشون میدادن اینجا اتاق کار شاعر معروف، بی صداست.
چرا شو ادعا کرد اینجا برای خودشه؟
نمیشه بگم دروغ میگفته، چون هم کلید اینجارو داشت هم جوری اشپزی میکرد و جای همه چیو میدونست که مشخص بود بودنش تو اینجا به یکی دو بار محدود نمیشه، همینطور غرفه بالا هم چند ساله که دست شو، هیچکس به جز اون حق فروش گیاه هارو نداره....
پس یعنی آشناییت شو و بی صدا محدود به یکی دوسال نیست
اونا انقدر صمیمی ان که بی صدا غرفه به این گرونی تو وسط بازار رو برای استفاده شو بزاره و شو به خونه اون رفت و آمد داشته باشه.....
هائو اخم وحشتناکی کرد و با چشمای ریز شده پرسید
_: تو و بی صدا چه رابطه ای با هم دارین؟
+: چیییییییییییی؟؟؟
شو جوری ناگهانی برگشت که نشکستن گردنش قطعا یه هدیه از خدایان بود؛ وقتی سکوت هائو بعد ازین جریان و درهم پیچیدن صورتش رو دیده بود با خودش فکر کرد قطعا فهمیده و مونده بود چجوری توضیح بده
و حالا نمیدونست ازینکه هائو دچار سوتفاهم شده خوشحال باشه یا ناراحت؟؟
فکر کرد اینکه خودشو دوست بی صدا جا بزنه قطعا دردسر کمتری نسبت به خود بی صدا بودن داره
هائو همچنان بهش نگاه میکرد و منتظر جوابش بود
+: ما فقط... همو میشناسیم
_: از کی؟ اینجا اولین دست نوشته های گل اشک هست!!! و تو حداقل چهار ساله که از غرفه بالا استفاده میکنی....
شو از دروغ گفتن متنفر بود ولی نمیتونست الان صادق باشه
موهای بلندش بیشتر از هر وقتی رو مخش بودن، گردنش عرق کرده بود و سرش حس سنگینی میکرد
تصمیم گرفت از جمع کردن موهاش استفاده کنه تا موقع ساختن دروغ هاش به چشم های هائو نگاه نکنه
همونطور که موهاش رو میپچید به سمت مبل میرفت
+: بی صدا خیلی وقته با من آشناست و واقعا نمیتونم بیشتر ازین توضیح بدم چون همونطور که احتمالا میدونی اصلا خوشش نمیاد هویتش شناسایی شه
از بین نشمینگاه مبل گیره سر چتر شکلش رو دراورد و موهاشو رو گوجه ای جمع کرد
شو عادت داشت موقع خواب موهاش رو باز بزاره پس دفعه قبلی که اینجا بود با خستگی بعد از دوروز اینور اونور دوییدن فقط موهاش رو باز، سنجاق رو یه گوشه ای پرت کرد و خوابید....
ازونور هائو ازینکه میدید سنجاق سر چتری شو لای مبل بود اصلا خوشش نیومد!
این یعنی در اون سفر سه ماهه، شو اینجا بوده و نوشته ها نشون میدادن بی صدا هم شو رو تنها نگذاشته
از فکر اینکه اونا انقدر بهم نزدیک بودن که شو اینجا بخوابه و بی صدا فرصت این رو داشته باشه که از میز تحریرش به چهره خوابیدش خیره بشه عصبی شد
شو تصور میکرد همه چیز به خوبی و خوش حل شده اما چهره در هم ریخته هائو این رو نمیگفت
+: کیک آمادست!....
و عملا تا پشت پله ها دوید
هائو پوزخندی به فرار کردنش زد و با عصبانیت روی همون مبلی که شو سنجاق سرش رو دراورده بود نشست و منتظر شو شد
اروم زیر لب با لحن حرصی ای گفت: بی صدا، بی صدا...
شو با لبخندی که سعی میکرد بیخیال باشه کیک ها و دمنوشا رو روی میز گزاشت و به خاطر ترسی که از هائوی الان داشت و خیلی هم بیجا نبود، در دورترین مبل نسبت بهش نشست
هائو پوزخند عصبی به کارش زد و دندوناش رو روی هم کشید
_: خببب تعریف کن، شاعر معروف ما چجور آدمیه؟
واقعا دلم میخواد بشناسمش....
شو نفس عمیق و پر استرسی کشید
الان باید راجب خودش چی میگفت؟
+: اممممم، نمیدونم چی بگم.... چی میخوای ازش بدونی؟
هائو آرنج هاشو رو زانو هاش گذاشت، خم شد و با لحنی که چندان دوست داشتنی نبود جوابش رو داد
_: همه چی.... دختره یا پسر، چند سالشه، چه شکلیه؟ با کسی تو رابطست یا نه...
همونطور که تو چشای شو زل زده بود ادامه داد
_: باهات چجوری رفتار میکنه... تو چه حسی بهش داری؟ و بعد به مبل تکیه داد و گفت
_: تقریبا همه چیو میخوام بدونم، بگو....
شو انقدر استرس داشت که مغزش کار نمیکرد
قبلا تو مصاحبه ها راجب خودش چی گفته بود؟ لعنت بهش!
اگه تو حرفاش سوتی میداد خیلی بد میشد، تا همین الانشم کلی گند کاری بالا آورده بود...
تصمیم گرفت سوالش رو با سوال جواب بده و بحث رو عوض کنه
با یادآوری چیزی حالت صورتش کنجکاو و کمی هیجان زده شد
+: واوووو فک کنم واقعا طرفدارشی نه؟ اخه میدونی هر کسی اولین مصاحبشو نخونده و نسخه اصلی کتاباشو نمیشناسه!
اگه هائو طرفدار بی صدا بود طبیعتا طرفدار شو حساب میشد پس تو عمق صدای شو ذوق ناخواسته ای پیدا شد...
این ذوق و هیجان خون هائو رو به جوش میاورد....
چشماشو بست و نفس پر حرصشو بیرون داد، شاید تا قبل ازین واقعا طرفدار بی صدا بود و بیشتر کتابهاش رو زیر تخت خودش نگه میداشت ولی الان حسی جز تنفر و حسادت توی قلبش وجود نداشت
_: من طرفدار اون نیستم... راستش فک نمیکنم کسی باشه که بتونه همچین آدمی رو دوست داشته باشه؟؟
شو اخم ریزی کرد
+: منظورت چیه همچین آدمی؟ تو حتی نمیدونی اون چجور آدمیه.... اگه الان روبروت نشسته باشه تا خودش رو معرفی نکنه تو نمیشناسیش!!
هائو ازین طرفداری ها متنفرررر بود
_: اره تا قبل ازینکه خودشو معرفی کنه شاید نشناسمش ولی وقتی فهمیدم اون واقعا کیه متوجه میشم که چقدر ازش متنفرم، میگی کتابشو شناختم؟ معلومه که اون آشغال رو میشناسم!
کتابی که مطمئنم فقط یه ادم احمق میتونه نوشته باشتش حتی نمیدونم چطور ممکنه همچین کتابی جایزه گرفته باشه؟
میدونی من نمیدونم چه آدمیه ولی قطعا این جایزرو با پول خریده
مطمئنم اون یه اشراف زاده لوس که فقط به پول باباش وابستست....
هائو قبلا جوری طرفدار پر و پا قرص بی صدا بود که اگه این حرفهارو از زبون یکی دیگه میشنید قطعا شمشیرش رو بیرون میکشید ولی الان همه چیز توی قلبش عوض شده بود.
شو همیشه میگفت هر جا که بره همیشه آدمهایی هستن که تا پای جون اون رو دوست داشته باشن اما این یه جمله ناقص بود، چون هر کاریم میکرد همیشه آدمهایی بودن که ازش متنفر میشدن
اون هر چقدر طرفدار داشت کسایی هم بودن که میگفتن کتاب رو خریده و خودش ننوشته، جایزه رو خریده، دلیل اینکه خودش رو معرفی نمیکنه اینکه اون روح یه نویسنده مُردست که کتاب ناتموم داشته و حالا بدن افراد رو تسخیر میکنه و کتاب منتشر میکنه
و چون هی بدنش عوض میشه خودش رو به عموم نشون نمیده و....
شو هر چقدرم به اونا بیخیال میبود اونا یه گوشه ای کنار ذهنش جمع میشدن و حالا شنیدنشون از زبون هائو با اون لحن و صورت باعث شده بود به این فکر کنه شاید به قول مامانم فقط روی کاغذ چرت پرت مینویسم و حق با اوناست
اگر انقدر داستانام مسخرن پس چرا انقدر فروش دارم؟ یعنی اوناهم مثل هائو برای مسخره کردنم کتابهام رو میخریدن؟
به این فکر کرد که اگه یه روزی هائو بفهمه شو همون نویسنده بیخود و بی استعداده که ازش متنفره چقدر خنده دار میشه
خنده دار و دردناک......
شو با چشمای طوسی رنگش که حالا شیشه ای تر به نظر میرسیدن و صدایی که کمی از بغض میلرزید بلند شد
+: باشه پس من مطمئن میشم تو هیچوقت با اون روبه رو نشی.....
و بعد با قدمهای تند از راه پله مار پیچ بالا رفت
واقعا نیاز داشت کمی قدم بزنه و با حقیقت روبه رو شه

VOUS LISEZ
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...