۴۲

21 6 13
                                    

+: به نظرم اون پیری نمیتونه تا این موقع شب بیدار بمونه
همه منتظر بهش نگاه کردن تا بقیه حرفش رو بزنه
که لرد به جاش ادامه داد
~~: منظورشون اینکه امشب رو در مسافر خونه استراحت کنیم و فردا دنبالشون بگردیم
شو با سر تایید کرد، لبخند رضایت بخشی زد و جلوتر به راه افتاد که تینگ یو وسط معرکه پرید
-/: بیاید وقتمون رو برای پیدا کردن مسافرخونه هدر ندیم، شو لطفا امشب از ما پذیرایی کن
شو در حالی که پشت هم ابروهاش رو به موهاش نزدیک میکرد با شگفتی ساختگی نگاهش کرد
+: من که اینجا خونه ای ندارم چجوری ازتون پذیرایی کنم اخههه؟!
تینگ یو از گوشه چشم نگاهش کرد و جلوتر ازون به راه افتاد
ده متر جلوتر روبروی غرفه کوچیک شو ایستاد و با خنده مسخره ای منتظر شو شد
شو همونطور که زیر لب غر میزد به حرفش گوش کرد
+: چقدر یه آدم میتونه دهن لق باشه، اخه چقدرررر یه ادم میتونه غیر قابل اعتماد باشه، خوبه بهش گفتم به کسی نگه!
دقیقه ای بعد همه اعضای خانوادش روی مبل چرم وسط اتاق نشسته و به شو خیره شده بودن
هه موهاش رو پشتش فرستاد: چقدر تو آب زیرکاهی پسر تو اینجا مغازه داری بعد هنوز از مامان پول تو جیبی میگیری؟
گوانگ با ناباوری نگاهش کرد: الان مسئله پول توجیبی شو نیست!
+: شلوغش نکنید.... من اینجا کتابامو مینویسم فقط
گوانگ جوری نگاهش میکرد که انگار بهش خیانت شده: دروغ نگو، اگه همین بود که بهمون میگفتی!!
شو که بیحال به مبلش تکیه داده بود هوف کلافه ای کشید و با عصبانیت به تینگ یو نگاه کرد
مادرش از این پنهون کاری چندان خوشحال به نظر نمیرسید و باهاش صحبت نمیکرد ولی وقتی نگاه شو به یکی از خدایان زیرین رو دید بهش توپید
~: درست رفتار کن!
شو دست از خیره شدن به تینگ یو برداشت ولی باز در اخرین لحظه چشم غره رفت
+:اون کسی که باید درست رفتار کنه اونه نه من!
گوانگ نیم نگاهی به بانو انداخت و با لحن محتاط و بیش از حد ملیحی که باعث شد خواهر و برادراش با تعجب بهش نگاه کنن گفت: چیزی نمیخواید براتون بیارم؟...
آنجی فقط سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد و بعد هول کرده به دیوار روبروش خیره شد
شو که بالاخره متوجه عجیب بودن خواهرش شده بود میخواست حرفی بزنه که...
تق تق تق ....

+: آآآآآآآآآ........
با صدای جیغ همه به سمت جایی که تا چند ثانیه پیش شو برای باز کردن در رفته بود هجوم بردن
~: شو پسرم چیشده؟ این خانوم کیه؟
لرد با سرعت غیر قابل باوری شو رو پشت خودش مخفی کرده بود و حالا با چشمهایی که آبی روشن دیده میشدن به اون زن خیره شد
قبل ازینکه هه از قدرت انگشترش کمک بگیره و به اون زن حمله کنه شو به حرف اومد
+: این همون زنست که خودش رو پیشگو جا زده بود....
گارد دفاعی همه پایین اومد و نفس راحتی کشیدن
لرد انگار اون فردی که ثانیه ای پیش از شدت عصبانیت در حال تبدیل به کالبد واقعیش بوده نیست به طبقه پایین رفت و در حالی که از دمنوش دستساز شو مینوشید منتظر راهنما موند
راهنما تعظیم ۹۰ درجه ای کرد و با ناز و کرشمه ای که بیش از حد نیاز بود به حرف اومد
: درود بر لرد بزرگ، خدای دنیای زیرین، شنیدم دنبال این بنده حقیر میگشتید....
~~: به چند تا از راهنمایی هاتون نیازمندیم بانو ...
و بعد به نشونه احترام سرش رو خم کرد
خب این برای شو فرای تحمل بود، چه اتفاق کوفتی ای داره میوفته؟ چرا لرد به این پیری انقدر احترام میزاره؟
شو دستاش رو تو سینش گره کرد و در حالی که لبخند مصنوعی میزد بین حرفشون پرید
+: جسارتا باید توجه داشته باشید که ما نمیدونم این بانو راهنما هستن یا فقط اداشو درمیارن!
زن با شگفتی بهش نگاه کرد و با صدایی که صد و هشتاد درجه با قبل فرق میکرد به حرف اومد: منظورت چیه؟ من دو بار زمانی که بهم نیاز داشتی پیدا شدم!!!
شو نگاهی به لرد که ظاهرا به اون زن باور داشت کرد و با شور و تاب بیشتری جو داد
+: دفعه قبل که میخواستی کیف پولم رو بدزدی این دفعه هم که.... صدای هه همیشه بلند بوده..
منظورش این بود که این زن در راه با شنیدن صدای اونها متوجهشون شده و تا اینجا دنبالشون کرده.
لرد در ظاهر کاملا در جبهه اون زن بود ولی ناگهان حرفی مخالف انتظار همه زد
~~: اگر الهه شان به شما باور ندارن... پس اول باید خودتون رو ثابت کنید!
زن با دهانی باز تکخندی زند و با ناباوری ادامه داد: من... راهنمای دنیای زمین.... فرستاده خدایان.... باید خودم رو به یه الهه پیزوری اثبات کنم؟!!
لرد برای اولین بار به صورت اون زن نگاه کرد.
اخمی که رو صورتش بود واقعا ترسناک بود
هه تو‌ گوش شو پچ پچ کرد: تو که اگه یه خدا هم اینو تایید کنه به راهنما و اینجور چیزا اعتقاد نداری چرا دنبال شَر میگردی؟؟؟؟
شو در حالی که به اخم و چشمهای آبی آسمونی لرد نگاه میکرد زمزمه وار گفت
+: من چمیدونستم یهو عصبی میشه؟!!
لرد نفس عمیقی کشید و دندون های نیش بلندش رو به هم سابید
~~: تو خودت رو به هر کسی که من میگم ثابت میکنی، متوجه شدی؟
خب کافیه
زندگی کردن برای امروز کافیه
چه اتفاق کوفتی ای افتاددددددد؟ شو احساس میکرد توی مغزش آژیر خطر به کار افتاده و کل سلولهای مغزش در حالی که پرونده های کوچیک و بزرگ رو جا به جا میکردن تمام توانشون رو برای فهم وضعیت الان به کار گرفتن!
لرد.... با... یکی.... عامیانه.... حرف.... زد!!!
شو حتی اگه میخواست باور کنه همچین چیزی امکان داره هم واکنش بانو و تینگ یو این اجازه رو بهش نمیداد
شو مطمئن نبود تا حالا چهره بانو رو در حالی که احساسی به جز عصبانیت توش وجود داره دیده باشه ولی الان میتونست تعجب رو هم به این لیست کوچیک اضافه کنه
-/: برادر.....
لرد چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید، ثانیه ای بعد انگار که لرد همیشگی برگشته باشه به میز تحریری که روبروش قرار داشت خیره شد
~~: امیدوارم چیز هایی بگید که بتونم از گستاخیتون چشم پوشی کنم..
زن نفس پر استرسش رو بیرون داد: به خون اسب و خون یک فرد باکره نیاز دارم.
شو که از دیوونه بودن اون پیری مطمئن شد موهاش رو باز کرد و بیحال رو مبل دراز کشید
گوانگ با گیجی پرسید: اینارو میخواید چیکار؟
زن با اعتماد به نفس جوابش رو داد: یه گمشده دارید که اگه هر چه سریع تر پیداش نکنید اوضاع غیر قابل کنترل میشه!
شو (هه) تمسخر امیزی گفت و به سمت راست پهلوش خوابید
و هه برای اینکه توجه همرو از سمت برادرش برداره به حرف اومد: و این چه ربطی به خون داره؟
راهنما کنار لرد نشست و خواست جوابش رو بده که شو ناگهان ایستاد و جوری نگاهش میکرد که انگار اشتباه بزرگی کرده
لرد که توجهش به شو جلب شده بود نتونست واکنشی نشون بده و اوضاع رو بدتر کرد
شو با خودش گفت پس عصبانیت های لرد در مقابل من به خاطر شخصیت افتضاحشون نبوده و فقط من رو لایق همنشینی و هم صحبتی نمیدونستن و از قرار معلوم این پیرسگ جایگاه اجتماعی و معنوی بالاتری نسبت به من دارن؟ باشه....

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now