۵۵

21 6 8
                                    

خب دوستان اینم از چپتر اول فصل سه.
لطفا حسابی حمایتش کنید و ووت و کامنت فراموشتون نشه.
روز های آپ این فصل: جمعه ها.
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

امروز یا امشب، شو مطمئن نبود...
فقط میدونست الان مدت زمان نسبتا زیادی از اومدنش به اینجا میگذره.
روند روزانش به این صورت بود که صبحا (احتمالا!) با یه سطل آب یخ از خواب بیدار می‌شد، توسط افراد و موجودات عجیبی که به شکلی از اون در زندگی گذشته کینه داشتن کتک می‌خورد و نفرین میشنید تا جایی که هائو میومد و نیومدن آکی برای کمک بهش رو تو صورتش می‌کوبید و بعد ازون تا چند ساعت رها میشد.
شو از هیچ چیزی بیشتر از تنهایی تنفر نداشت پس بعضی وقتا این چند ساعت انقدر طولانی میشد که شو آرزو میکرد برگردن، اون دردی که به جسمش داده میشد واقعا در مقایسه با تنهایی به چشم نمیومد.
و هائو...... اون واقعا با تمام وجودش ازش متنفر بود و کم کم، شو هم باور کرده بود که شاید واقعا لایق این تنفر هاست و خودش خبر نداره؟
چند سال پیش تو یکی از دورهمی هایی که با دوستای نویسندش داشت، یه مرد سی چهل ساله که به تازگی بهشون اضافه شده بود به شو نگاه کرد و ازش پرسید که در مورد کتابش چه فکری میکنه؟
او اخیرا کتابی به نام «« در جستجوی او، اویی که میگویند مَن هستم »» منتشر کرده بود.
این کتاب در مورد مردی مبتلا به بیماری فراموشی نوشته شده و انقدر فراگیر شده بود که در هر دستی دیده میشد و جزو پرفروش ترین های زمان خودش بود....
احساساتی که اون مرد داشت واقعا برای شو جالب بودن و اون زمان تا چند روز به خاطرش بهم ریخته بود و اگر با پس گردنی مادرش نبود، شاید حالا حالاها در فکرش میموند پس با افتخار و خوشحالی با اون گه گه در مورد این شاهکار صحبت کرد و تا شب نوشید.
اون گه گه که همه به واسطه کتابش، فراموشکار صداش میزدن. اون زمان یه جمله گفت که شو حالا معنی واقعی حرفش رو متوجه میشد.
: میدونید... این که یه چیزی رو بفهمی با اینکه از تصور فهمیدنش به خودت بلرزی فرق میکنه.... اونا با خوندنش گریه میکنن ولی میتونم قسم بخورم که هیچکدومشون نمیفهمن! نمیفهمن چقدر سخته که خودت رو نشناسی، اینکه دیگران تورو به خاطر تویی که نمیشناسی دوست داشته باشن یا به خاطر کارهایی که هیچ تصوری نداری ازت متنفر باشن..... میدونی..... فقط باید تجربش کنی تا بفهمی!!
شو حالا میفهمید که چقدر نمیفهمیده.
یه صفحه ای از داستان بود که میگفت:
«امروز که به آیینه اتاقم نگاه کردم متوجه شدم این موهای جو گندومی، چشمهایی که به خاطر عینک ته استکانیم گود افتاده، دماغ قوز دار و لبهای باریکم تنها چیزی است که من از خودم میدانم و مردی که بقیه کاپیتان صدایش میکنند و گاهی به او نوشیدنی مجانی و گاهی مشت هایشان را در صورتش میکوبند برای آنهاست.
وقتی از هر کَسی میپرسم من کی هستم؟ یک جوابی به من میدهد، یه آدم که هزار فرسخ از کسی که دیگری تعریف کرده متفاوت است.
از نظر مردی که در بار نوشیدنی میریزد، من کاپیتان قد بلندی هستم که هر شب تا پای مرگ آبجو میخورم و البته خوش حسابم!
از نظر پیرزنی که ته کوچه گدایی میکند تنها مردی هستم که در این روزگار پیدا میشود! گویا چند بار پالتو و غذایم را با او سهیم شده ام.
زنی که هر روز راس ساعت چهار برایم غذا میاورد میگوید من کثافت ترین و بی مسئولیت ترین آدمی هستم که این کره خاکی به خودش دیده! من هر سری او که ظاهرا معشوقم بوده را بدون خداحافظی رها میکردم و تا ماه ها حتی نامه ای برای او نمیفرستادم!
به او گفتم مگر در دریاها کسی نامه هارا تحویل میگیرد؟ او جیغ کشید که من هیچوقت عوض نمیشوم، یعنی در هیچ جزیره کوفتمانی ای لنگر نینداختم؟
به او گفتم جزیره ها چطور میتوانستند نامه من را به تو برسانند؟ اگر قرار بر قایق باشد که تا نامه برسد من پیش تو برگشته ام!
غذا را از جلویم برداشت، داخل سطل آشغال انداخت و تا سه روز به من سر نزد.... وقتی برگشت به نظر میرسید که نه او از بحث قبلی قانع شده باشد و نه من.
البته از آن به بعد از ترس گشنگی هم که شده هر چه میگوید با او موافقت میکنم.
یا چند هفته پیش پسر بچه ای که نهایت زورش را زده بود تا هجده ساله شود، جلویم را گرفت و با چاقوی زشتش مرا تهدید کرد.
من نمیدانستم از کجا؟ فقط میدانستم که این چاقو واقعا بی مهارت ساخته شده...
شرایطم را برایش توضیح دادم، گفتم که چند ماهیست گرفتار مریضی آلزایمر شدم و هیچ شخص بی مویی که کمی لنگ بزند نمیشناسم ولی گوش نکرد.
گفت دروغ میگویم تا از زیر بار کشتن پدرش فرار کنم، گفت نمیگذارد اینجور قسر در بروم!
من نمیدانستم که درست میگوید یا نه پس کتک هایش را با جان و دل پذیرفتم. وقتی حرصش خالی شد با چاقوی احمقانه ای که هیچوقت از آن استفاده نکرد برگشت و من را هاج و واج در کوچه رها کرد.
آن زمان من به این نتیجه رسیدم که ما آدمها واقعا عجیب هستیم! همانطور که میتوانیم برای یکی بدترین بلای آسمانی باشیم برای یکی فرشته نجات و ناجی هستیم.... عجیب نیست؟ بهرحال..... داشتم میگفتم، امروز صبح که در آیینه نگاه کردم متوجه شدم این موهای جو گندومی، چشمهایی که به خاطر عینک ته استکانیم گود افتاده، دماغ قوز دار و لبهای باریکم تنها چیزی است که من از خودم میدانم
نه میدانم که لایق دوست داشته شدنم و نه لایق تنفر و انگار راهی که من در آن خودم را کشف کنم انتهایی ندارد!»*
شو الان منظور فراموشکار رو از خودت باید تجربه کنی تا بفهمی متوجه میشد.....

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now