-/: مگه ۱ ساعت پیش خدای آسمانها رو لعن و نفرین نمیکرد؟
شو رو به مجسمه نیمه شکسته معبد سجده کاملی کرده بود و حتی بعد از چند دقیقه سرش رو بالا نمیگرفت
~~: حالشون بد نشده باشه....
جن جو به نشونه مخالفت سری تکون داد
~: شو از بچگی شیطون و بازیگوش بود
وقتایی که بیش از حد شیطنت میکرد، شان یائو* اونرو صدا و مجبورش میکرد تا روبروش سجده کنه
از نظرش این تنبیه خوبی برای شوی لجباز و تخس بود ولی بعد از یه مدت متوجه شدیم شو بیشتر اشتباه میکنه و سجده هاش طولانی تر میشن
ازش پرسیدم تو ناراحت نمیشی که بابا اینجوری میکنه؟ میخوای بهش بگم یجور دیگه تنبیهت کنه؟؟
تند تند سرشو تکون داد و مخالفت کرد؛ میگفت اینجوری میتونه بیشتر پیش باباش باشه..... و این سجده طولانیش به خاطر عادتشه.
موقع گفتن این حرفا غم خاصی تو نگاه و صداش بود که البته در اخر دیگه تنها نبود و همه با چهره گرفته ای به شو نگاه میکردن.
-/: برای چی جدا شدید؟
آنجی با آرنج ضربه ای بهش زد و ناباور نگاهش کرد
پرسیدن دلیل جدایی یه زوج خیلی خیلی زشت بود
جن جو بلند خندید
~: اشکالی نداره بانو...
شو تو ۶ سالگیش خیلی سخت مریض شد، البته مریض که نه روحش داشت تجزیه میشد.
تمام طبیب هایی که در دنیای تهذیبگری وجود داشتن رو خبر کرده بودیم ولی هیچکدوم راهی برای درمانش نداشتن تا اینکه راهنمایی پیدا شد، دستی رو پیشونیش کشید و زیر لب گفت خدایان تا کی میخوان تنبیهت کنن..؟
من تو حال درستی نبودم پسرم جلوی چشمام داشت جون میداد و روز به روز بیشتر از دستم میرفت..... فکر میکردم این مرد هم نمیتونه کاری برای شو انجام بده ولی از فرداش شو بهتر و بهتر شد
همزمان با بهتر شدن شو رفتار یائو هم عوض میشد
اون زمان هجده سال از زندگی مشترک ما میگذشت و ما هیچ مشکلی نداشتیم تا این رفتار رو توجیح کنه
هر چقدر میگذشت شبها دیر تر به خونه میومد، نسبت به بچه ها مخصوصا شو بی حوصله تر میشد و حتی چند باری شو رو از موهاش رو زمین کشید!!
من.... من ترسیده بودم، هر چهار بچم تو سنی بودن که به پدرشون نیازمند بودن پس با هر سختی ای اون مرد راهنما رو پیدا کردم
اول جوابم رو نداد و از قوانینی حرف میزد که راهنما ها اجازه اشاره مستقیم به چیزی رو ندارن ولی در نهایت راضی شد
گفت برای زنده نگه داشتن شو مجبور شده بخشی از قدرت زندگی قبلیش رو بهش برگردونه*..... این تغییر دادن سرنوشت بود پس همراه با قدرت شو بخشی از روح پدرش هم برگشته....
بهر حال از سال بعد که یائو رهبر قبیله شد دیگه کاملا راهش رو از ما جدا کرد.
باز هم دلیلش رو نمیفهمیدم، یائو حتی اگه بخشی از روح اون مرد رو جذب کرده بود هم باز هر دو به نحوی پدر شو بودن!
نمیفهمیدم تا اینکه وقتی شو ده سالش بود یه روز کامل به خونه نیومد...
میدونستم دیروزش لباس یکی از همسران یائو رو از حموم برداشته و فرار کرده.
اون همیشه شیطنت میکرد و حقیقتا برای دونستن اینکه پدرش همسر های دیگه ای به جز من داره زیادی بچه بود و همیشه با این باور که پدرش به خاطر مشغله های زیادش پیش ما نمیاد بزرگش میکردیم..
اما یائو و اون زن فکر کردن از قصد و به تحریک من اینکارو انجام داده و دوباره فرمان سجده کردن شو رو دادن..
بعد از یک روز نگرانش شدم و وقتی به اتاق همسرم رسیدم با شویی مواجه شدم که با موهای بلندش سجده کرده بود و یائو در حالی که لبخند میزد پاش رو روی سرش فشار میداد......
از تحقیر کردن شو واقعا لذت میبرد...
شو رو با خودم به قصر برگردوندم و تا جایی که تونستم اجازه ندادم نزدیکش بشه.
مطمئنا شو در زندگی قبلش رابطه خوبی با پدرش نداشته.....
پسرم تو هیچکدوم از زندگی هاش از پدر شانس نیاورده....

KAMU SEDANG MEMBACA
مرگِ ققنوس
Fantasiگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...