««هم زمان در قصر »»
هوا لان ایستاد و شروع به صحبت کرد: همونطور که همگی میدونن قبیله هی به دنیای تهذیبگری حمله کرده و جون افراد بیگناهی رو گرفته، وظیفه ما به عنوان محافظان مردم از بین بردن اونهاست!
در این چند سال ما کاری به اون قاتلان خونخوار نداشتیم چون به ظاهر خطری برای جان و مال مردم نداشتن اما حالا که اونها به طور اشکار در مقابل طبیعت ایستادن و قصد نابودی پاکی و درستی در جهان رو دارن ما از خ....
در حال سخنرانی از نظر خودش باشکوهش بود که بانو جن جو به حرف اومد
~: درست نیست...
با صدای بلندش کل سالن به سکوت فرو رفت
~: به ما حمله شده و دشمن از طریق جادوی سیاه به ما آسیب زده ولی تنها جادوگران جهان، جادوگران قبیله هی نیستن و اطمینان ما ازینکه این حمله توسط قبیله هی بوده درست نیست!
هوا لان از قطع شدن سخنرانی ای که از شب قبل در حال تمرینش بود ناراحت شد و به حرف اومد: منظورتون چیه بانو شان ؟ شما از اونها دفاع میکنید؟ به جز قبیله هی چه کسی میتونه ازین جریان سود ببره؟
رئیس قبیله فنگ هم به نشونه تایید سر تکون داد: ارباب هُوا درست میگن، قبیله هی تمام این سالها به طور پنهان در کوه هِی مخفی شدن، قطعا هدفشون ازین حمله ها تصاحب دنیای تهذیبگری و جهان زمینیست
جن جو پوزخندی زد
~: کوهستان هِی؟ این نشون میده شما واقعا هیچی ازونا نمیدونید، با اجازه من شمارو از بی اطلاعی درمیارم تا حداقل بدونید به چه کسی تهمت میزنید...
قبیله هی چند صد ساله که در کوهستان های شان ساکن هستن و من، بانوی اول قبیله شان، تمام آبروی خاندان خودم رو روی بیگناهی این قبیله نسبت به این اتفاقات گرو میزارم.
سکوت سالن تبدیل به همهمه غیر قابل کنترل و انگشتهای همه به سمت بانو جن جو و قبیله شان گرفته شد
رئیس شان در حالی که از عصبانیت قرمز شده بود به سمت همسر اولش رفت: چی داری میگی؟ دیوونه شدی؟
جن جو نگاهش کرد، ولی جوابش رو نداد.
هُوالان با عصبانیتی که کاملا کنترل شده و تا حدی که میتونست محترمانه بود حرف زد: منظورتون اینکه قبیله شان با قبیله هی همدست هستن؟ هی ها از طرف دنیای تهذیبگری رانده شدن، شما با چه اجازه ای به اونها پناه دادین؟
جن جو ابروهاش رو بالا فرستاد، چند قدم جلوتر اومد و روبروی جایگاه هوالان ایستاد
~: از کی تا حالا قبیله شان به اجازه شما نیازمند شده؟
خب منظور بقیه ازینکه رهبر اصلی قبیله شان بانو جن جوِ و رئیس شان فقط اسم رهبری رو به دوش میکشید همین بود
وقتی بانو شان حرفی میزد هیچکسی جرئت مخالفت نداشت......
رئیس قبیله فنگ که دوست صمیمی رئیس شان بود و روی حمایت دوستش حساب زیادی میکرد به نمایندگی همه به حرف اومد: بانو شان نمیتونه اینطور باشه که شما از هر کسی که خواستید دفاع کنید و کل قبایل با تصمیم شما موافقت کنن!
جن جو برای شو که با دیدن این جریان ها در حال خفگی بود آب ریخت و موهاش رو نوازش کرد
~: حق با ارباب فنگ هانِ * اگر میخواید حق دارید که بر علیه قبیله شان و هِی متحد شید ولی مطمئنید که با این وضعیت توانایی این جنگ رو دارید؟ یا مطمئنید که به کمک قبیله هی در این اتفاق نیازمند نیستید ؟
انتخاب باشماست....
همه افرادی که در اینجا حضور داشتن رهبران قبیله های برجسته و بزرگی بودن که قبول نیازمندی به کسایی که تا همین چند لحظه پیش به دیدگاهشون از رعیت ها هم پست تر بودن، براشون به شدت ناخوشایند بود ولی بانو شان بدون اینکه کوچیکترین اهمیتی به این موضوع بده از سالن بیرون رفت و چند لحظه بعد با چند نفری که روی لباس هاشون مار بزرگی دیده میشد برگشت
~: ارباب هِی چونگ* بفرمایید...
شو شگفت زده به اون مرد خیره شده بود
اون مرد تقریبا ۴۰ ساله به نظر میرسید.
چشمهای قرمز رنگ و شباهت خیلی زیادش با عکسی که در غار از هی میلی آویزون شده بود نشون میداد که شو با برادر کوچیکِ بانو میلی روبرو شده..
،: ممنون جن جو.... خب......
نگاهش رو بین همه افراد حاضر در اینجا چرخوند و به خصوص به شو توجه بیشتری کرد، شو نمیدونست توهم زده یا اون واقعا براش سر تکون داد؟
بهرحال شو حس میکرد روحش توسط اون مرد دیده میشه پس ناخوداگاه بیشتر تو صندلیش فرو رفت
،: همونطور که دوست عزیزم توضیح دادن متاسفانه ما مجبور به همکاری هستیم
از همین ابتدا بگم که ما هیچ علاقه ای به صمیمیت و یا صلح با قبایل دیگه رو نداریم، بعد ازین جریان شما به خونه ها و روابطتون با افراد مثل خودتون برمیگردید و ماهم به ارتباط با قبیله شان بسنده میکنیم.
در ضمن من دلیلی برای ثابت کردن قبیلم به تک تک شماها نمیبینم چون در این جنگ خیلی بیشتر از چیزی که شما صدمه ببینید، ما آسیب میبینیم در نتیجه وقتی برای تلف کردن ندارم
حالا اگر دوست دارید هر چه زودتر این همکاری اجباری تموم بشه هر اطلاعاتی که در مورد این موجودات یا اهدافشون دارید رو با ما به اشتراک بزارید...
شان یینگ تا قبل ازین به همراه پدرش بانوی اول رو با حرص نگاه میکردن و برای جنگ با اون و قبیله هی آماده بودن ولی وقتی صحبت های هی چونگ رو شنید و آروم تر شدن بقیه رهبر هارو دید با صدایی که هوشمندانه بی هیچ ترسی بلند شده بود به حرف اومد
/.: البته که قبیله شان به عنوان تنها هم پیمان قبیله برجسته هی هر کمکی که از دستش بربیاد رو انجام میده.. و بعد تعظیم به ظاهر محترمانه ای کرد
هی چونگ سرش رو کمی تکون داد و تعظیم اون و بقیه قبایل که اعلام همکاری میکردن رو پذیرفت
شو اروم و نیم خیز از جای خودش بلند، از میون رهبرانی که یکی یکی اعلام احترام و همکاری میکردن رد شد، بالاخره در جای خالی لرد نشست و با خواهر ها و برادرش پچ پچ کرد
+: اوه خدای من چه اتفاق لعنت شده ای داره میوفته؟ تا دیروز اگه اسم قبیله هی رو میاوردی سرت رو میبریدن چیشده که حالا همه بهشون تعظیم میکنن و اونارو جزو قبایل برجسته میشمارن؟
هه هم تا کمر خم شد و به شو ملحق شد: تا زمانی که یکی براشون سود داشته باشه فرقی نداره که کیه، خرشون که از پل گذشت آرمان هاشون یادشون میوفته.... راستی این یارو واقعا رهبر قبیله هی؟ به قیافش که نمیخوره!!
ین با چشمای ریز شده مخالفت کرد: مگه قراره چه شکلی باشه؟
شو با وجود سفیدی بیش از اندازه صورت و لبهای کمرنگش تنه ای به گوانگ زد و با چشمهای نیمه شیطونش به رهبر هِی اشاره کرد
+: جذابه ها مگه نه؟
هه با پوزخند معنا داری به گوانگ نگاه کرد و منتظر واکنشش شد
گوانگ با گونه های گلبهی رنگش نیم نگاه دیگه ای به هی چونگ که الان با خانوادش و بانو شان روی میز جداگونه ای نشسته و مشغول صحبت کردن بودن انداخت: تایپ من نیست
+: ......میشه بپرسم تایپ جنابعالی چیه؟
هه از دفعه قبل که شو تا چند وقت باهاش صحبت نکرده بود* درس گرفت و سعی کرد حرف اضافه ای نزنه: به نظر من که بدم نیست، یه نگاه دیگه بنداز...
گوانگ با خجالت کل سالن رو با چشم گذروند تا به بانو که روبروش نشسته و بهش خیره شده بود رسید، گونه هاش رنگ گرفتن و در حالی که سعی میکرد دیگه سرش رو بالا نگیره حرف زد :نه اونجوری دوست ندارم.
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...