«این چپتر کمی صحنه های دلخراشی داره اگر روحیه حساسی دارید با احتیاط بخونید»
شو بلند شد و از پنجره اتاقش به دریا نگاه کرد: چرا ما باید با مرگمون تاوانش رو بدیم؟
+: برای بار هزارم، مرگی در کار نیست.
الهه شان با چشمهایی که از اشک قرمز و شیشه ای بودن برگشت: چرا هست، با اون ترکیب، یکی شدن یا هر چیزی که تو بهش میگی، دیگه نه منی وجود داره و نه تو! یکی به وجود میاد با قدرتی که تو میخوای ولی مگه فقط قدرت مهمه؟ چه بلایی سر احساساتمون میاد؟
+: مگه عشق چیزی به جز حس خوبیه که اون فرد و خاطراتش بهت میدن؟ تو خاطراتت رو داری پس هیچ چی عوض نمیشه؛ در ضمن الهه شان، تو حق انتخابی نداری چون اگر به همین منوال پیش بریم تو که هیچی، حتی منم قدرت سابقم رو ندارم و تک تک اون آدمایی که برای احساساتت نسبت بهشون نگرانی جلوی چشمات پر پر میشن. تو اینو میخوای؟
الهه شان خودش رو روی تخت انداخت و در سکوت پوست لبش رو کند، شو هم تصمیم گرفت کمی زمان بهش بده تا این اتفاقات رو هضم کنه.
چند دقیقه بعد، سکوت توسط الهه ای که لباش خونی و دردناک شدن شکسته شد.
: ما تفاوت های زیادی داریم.....
شو که رو صندلی چوبی گهواره ای تکون میخورد و به امواج دریا خیره شده بود با صدای نرمی جوابش رو داد.
+: من یک نهمم شو، هر چقدر هم قدرتمند باشم بعد از ترکیب، احتمالا شخصیت تو غالب تره، نگرانش نباش.
: .........
+: در جنگ امروز، وسایلی که برای امشب میخوایم رو بهش گف.....
با صدای برخورد چند تکه چوب از فاصله نسبتا دوری، شو به سرعت از مراقبه خارج و آروم آروم از غار خارج شد.شو سردار یکی از لشکرانش در گذشته رو دید که شعله های اتش رو صورت سیاه رنگش منعکس میشدن.
زره طوسی رنگش همونی بود که شو با دقت و حوصله برای سربازانش تهیه کرده بود اما علامت حک شده روی سینش بوی خیانت می داد.
با یک پرش کوتاه، آتش مهمان دیگه ای داشت.
سردار و تمام سرباز ها بدون اینکه حتی نیم نگاهی به مهمان تازه وارد بندازن سجده کاملی کردن.
شو تک خنده بلندی کرد و با صدای آروم و خونسردی که به بدنشون لرز مینداخت زمزمه کرد
+: اینکه تو لشکر دشمنم بیشتر از لشکر خودم دوست دیده میشه خنده دار نیست؟
: سرورم اجازه توضیح بدی....
+: خفه شوووو، حتی سگ هم از تو بهتره. تا اربابت رفت برای یکی دیگه دم تکون میدی؟
بعد از فریاد ناگهانیش در حالی که از پاهاش انرژی سبز رنگی بیرون میومد و گلوی اون سردار رو میفشرد، فکش رو به هم سابید و غرید.
+: انگار فراموش کردی تو لجنزار های زمین دنبال یه تیکه گوه برای یک ذره انرژی میگشتی و من اون کسی بودم که بهت زندگی داد؟
از شمشیری که هدیه من، لباسی که ساخته جهانم و نفسی که از مرحمت من میکشی استفاده میکنی و بر علیهم می ایستی؟
این روی شو واقعا وحشتناک بود و الهه شان حالا دلیل ترس و احترامی که همه ساکنان زیرین براش داشتن رو میفهمید.
از صورت سردار و جایی که احتمالا دهانش قرار داشت مایع قهوه ای رنگی خارج میشد.
قهوه ایش تیره و شبیه به شیره انگور و احتمالا خون اون شخص بود.
الهه تقریبا داشت از مرگش مطمئن میشد که شو پا از خرخرش برداشت و تفی تو صورتش انداخت.
+: حتی لایق این نیستی که به دستهای من بمیری.
سردار در حالی که با سرفه خون بالا می اورد به سختی حرف زد.
: تنها ارباب من در تمام زندگیم شما هستید، ارباب شیه چیزی در مورد بازگشت شما نگفتن، گفتن شما تناسخی هستید که اون حیوون داره ازش استفاده میکنه تا مارو فریب بده.
ناگهان انرژی طلایی رنگی تمام بدن شو رو فرا گرفت و با نگاهی که هزاران خنجر پرتاب میکرد بهش خیره شد.
+: حیوون؟ متوجه نشدم.
سردار با لکنتی که نمیتونست کنترلی روش داشته باشه سعی کرد حرفش رو درست کنه: س.. سو.. سوتفاهم نشه، م... من.... منظورم اون قاتلی که اربابم رو ک....
شو دستش رو بالا و انرژی طلایی رنگش مسئولیت قتل اون سردار رو به عهده گرفت.
+: جایگاهت رو فراموش نکن خوک زاده حقیر!! چطور تویی که تک تک سلول های بدنت بوی استفراغ میده جرئت میکنی که راجب لرد بزرگ، خدای اصلی دنیای زیرین گوه اضافی بخوریی ؟؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/316004733-288-k139652.jpg)
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...