_: کیف به این بزرگی چیه با خودت میاری ؟ کادوم انقدر بزرگه ؟
+:یذره تحمل کن خب ؟؟ تا یه ساعت دیگه کادو جنابعالی تو دستته ..... بیا بریم
_:این چه کادوییه که هیچ کس به جز مامان بابا و شیه گه گه نباید ببینه؟ من دوست دارم هدیمو به همه نشون بدم ولی تو حتی خدمتکارارو منع کردی که سمت تالار خانوادگی بیان....
هائو وقتی بهونه گیر میشد واقعا توانایی عصبانی کردن شو به حد مرگ رو داشت
شو از دیروز اعلام کرده بود این چند نفر در تالار خانوادگی جمع بشن تا تولد هائو رو خصوصی تر جشن بگیرن تا به همون بهونه یادگاری هاشونو بده
حالا هائو یه بند حرف میزد و بهونه میگرفت
شو چرخی به چشماش داد و کلافه بازدمشو بیرون داد
مشکل از اون نبود ، مشکل از خودش بود که در برابر هائو حرفی نمیزد و نمیتونست مثل بقیه افراد زندگیش با یه پس گردنی جواب سوالات بیخودشو بده ، با لحن حرصی ادامه داد
+: هائو .... جون من تا تالار ساکت باش خب ؟ اگر بعدش برات توضیح ندادم بیا بزن تو دهن من .... بریم فقط
هائو ناگهان ایستاد و اَخم کرد
_: تو ازینکه من باهات حرف میزنم بدت میاد؟
+: اوه نه خدای من !!! چرا همچین فکری میکنی؟
_: صدام خستت کرده ؟ حالتو بهم میزنه ؟
شو انگشت اشارش رو به نشونه سکوت سمت صورت هائو برد و روی بینیش گذاشت
+:هیششش....... چرا چرت پرت میگی؟ من فقط واسه دادن هدیت ذوق و یه کوچولو استرس دارم که دوسش داری یا نه ؟!!....
من هیچ وقت فکر نکردم که آزار دهنده ای خب ؟
هائو اخمهاش رو باز کرد دستان کوچک شو رو گرفت انگشتاشونو در هم قفل کرد و با لبخند ادامه مسیرو طی کرد
وقتی در ورودی تالار ایستادن ؛ پدر و مادر هائو اونجا نشسته بودن و شیه هم با نگاه عجیبش به اونها زل زده بود
شو رد نگاه اون رو گرفت و به دستان قفل شدشون رسید
احساس کرد خون از نقاطی که دستهاشون در تماسه به گونه هاش دوید ...
دستشو از هائو جدا کرد و رو به شیه لبخند معذبی زد
هائو هم تا قبل ازینکه دستهاش خالی شن محو تزئین هایی بود که باعث شده بودن تالار خانوادگی بوی دیگه ای بگیره
حاضر بود قسم بخوره این هم از کارهایی بودن که شو برای اون انجام داده
خانوادش هیچوقت تولدش رو جداگونه جشن نمیگرفتن و مخصوصا تالار رو با دستای خودشون مناسب جشن نمیکردن
همیشه خدمتکار ها وظیفه اماده کردن سالن هارو داشتن
و الان از نحوه تزئین شدن اونجا که هیچ شباهتی به سبک یو ها نداشت و یا تزئیناتی که تا نیمه های ستون و دیوار ها بود و نشون میداد یک فرد تا جایی که قدش رسیده کار کرده
پرده های فیروزه ای که به زور میخ های کج و کوله به نیمی از ستون وصل شده بودن ، شیرینی های نه چندان زیبایی که کمی له شده در ظرف ها در چهار میز تلنبار شده بودن ، شرابی که شراب مورد علاقه شو بود ، بوی گل مورد علاقه شو که از عود های دست ساز شو نشأت گرفته و فضارو معطر کرده بود همچنین نبودن شو در روز گذشته به بهونه اینکه تو روستاها کار داره و حتماااااا باید تنها بره باعث میشد هائو بخواد جوری اونو در آغوشش بگیره که صدای شکستن استخوناش رو بشنوه ...
اون واقعا ......
اون............
هائو فقط میتونست چشماش رو ببنده و با لبخندِ گشاده ای روی گرمای دستاش تمرکز کنه
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که برخورد ناگهانی هوا با دستاش نشون دهنده این بود که شو دستاش رو ول کرده ، این کار باعث شد لبخند هائو جمع بشه و با صورتی که بی شباهت به علامت سوال نبود به شو خیره بشه .....
گونه های شو قرمز شده بودن و از نگاه کردن به همه مخصوصا هائو طفره میرفت ، مسیر نگاهش به زمین و فرد ایستادهِ سمت راست ، در حرکت بود
چیشد؟ شو چرا وقتی شیه گه گه رو دید دستمو ول کرد ؟ این اضطراب چه معنی میده ؟ الان ازینکه دستشو گرفتم خجالت کشید؟ چرا باید از بقیه مخفی کنه ؟
کم کم اَخم نه چندان کوچکی مهمون صورت هائو شد
مامان هوا که تا الان در حال بررسی حالات صورتهاشون بود تصمیم گرفت هر چه زودتر فضای خفقان آور رو عوض کنه ، پس با زیرکی لبخند مهربونی زد و گفت : شو عزیز وقتی وارد تالار خانوادگی شدم واقعا تعجب کردم ..... تو اینجا رو دست تنها به خاطر هائو آماده کردی مگه نه؟
خب عملیات پرت کردن حواس هائو از اتفاق چند لحظه پیش با موفقیت انجام شد
چون نه تنها اخماش رو باز کرد بلکه با لبخند ذوق زده ای منتظر جواب شو شد
واقعا دوست داشت از زبون خود شو بشنوه که واسش اینکارارو کرده
شو سعی کرد دیگه به شیه که انگار بعد از برگشتش به خونش تشنست نگاه نکنه و روی امروز تمرکز کنه
پس گلوش رو صاف کرد و از روی عادت دستش رو دور بازوهای هائو حلقه کرد و ادامه داد
+: کاری نکردم ..... راستش اون چیزی نشد که میخواستم قدم به خیلی جاها نرسید پس پرده ها خوب واینستادن ، شیرینی ها هم ازونجایی که وقتی برای خودم چیزی درست میکنم هیچ تلاشی برای خوشگل کردنشون ندارم و فقط تمرکزمو میزارم که قابل خوردن باشن ؛ اصلا خوب در نیومدن و بیشترشون له شدن ....
ولی قسم میخورم طعمشون خوبه.... هم خودم خوردم هم بعضی از خدمتکارای قصر که تستش کردن گفتن خوبه ....
بعد رو به هائو کرد و در حالی که سرشو به سمت هائو خم کرده بود لبخند زد و با صدای آروم و شیطونی ادامه داد : شاید من بی نقص نباشم ......ولی واسه خوشحالیت جونمم میدم
این حرفی بود که به مامانم زدی نه ؟
«تو ذهنش به خودش نیشخند زد
الان سعی کردی تلافی کنه اره ؟
اره دیگه واسه همون اینو گفتم وگرنه دلیل دیگه ای واسه این کارا نداشتم
باشه .... باشه ......فقط تلافی، منم باور کردم .....»
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...