«زمان حال ، یکسال بعد از ورود شو به قبیله یو »بعد از جداشدن از شو در اقامتگاهش رو بست و خودش رو روی تخت چوبی نسبتا محکمش پرت کرد ، سرش رو توی بالش برد و با تمام وجودش جیغ کشید
باورش نمیشد بغلش کرده بوددددددد،
تو این یک سال پیشرفت کرده بود و میتونست لرزش دستها و صداش رو کنترل کنه ، حتی امروز شجاعانه ترین حرکتی رو که از خودش سراغ داشت به خرج داد و از شو درخواست کرد باهم سفر برن
با فکر به سفر دو روز بعدشون نتونست جلوی خندیدنش رو بگیره و توی تخت غلت میزد
اونا هر روز از صبح تا شب با هم وقت میگذروندن ولی اگر از هائو میپرسیدن این دوستی به خاطر اینکه شو خودش دوست داشته باهاش صمیمی شه یا فقط برای تنها نبودن باهاش وقت میگذرونه ؟
هائو با بغض سکوت میکرد چون هیچ جوابی نداشت
ولی حالاااا معلومه که فرق میکرد ..!!!!
سفر با هائو انتخاب خود شو بود و هیچ ربطی به رسم و رسومای مسخره قبایل نداشت
که البته هائو به تازگی علاقه زیادی به رسم ها پیدا کرده بود ، چون یکی از همین رسم ها باعث صمیمیت اونا با هم بود
به این فکر کرد چند دست لباس ببره تا توی سفر زیبا بنظر برسه
البته که برای هم سفر بودن با الهه شو باید این دوروز رو کم میخوابید تا برنامه ریزی درستی داشته باشه
باید شرایطی که در آینده ممکن بود پیش بیاد رو حدس میزد و انتخاب میکرد چه رفتاری داشته باشه تا خفن ترین به نظر برسه
یکم دیوونگی بود ولی دوست داشت راهزن یا سارقی تو راه بهشون حمله کنه تا هائو بتونه با شکست دادنش از نظر شو قوی به نظر بیاد .....
شو با چشمای ترسیده بهش نگاه میکرد و میگفت
+:هائو توخیلی قوی ای ولی من خیلی ترسیده بودم
وایییییییی عالی میشد
اونوقت هائو میتونست اون رو در اغوش بگیره و بگه
_: چرا ترسیدی ؟ من اینجام که
حتی فکر آغوش شو باعث میشد دستا و پاهاش رو تو هوا با هیجان تکون بده و خودش رو شبیه به لاکپشتی کنه که رو لاکش افتاده و برای برگشتن تقلا میکنه
امروز اولین باری بود که بغلش میکرد و خب شو مخالفتی نکرده بود
الان که فکر میکرد چشمه گرم بهترین مکان تو قبیله خودشون و حتی دنیا بود ، چون اولین باری که دست هم گرفتن اونجا بود ، اولین باری که سرش رو روی شونه شو گذاشت اونجا بود ،حتی اولین بغلشون هم ....
یهو صدای در اونو به خودش اورد
حس کرد چقدر خجالت آمیز و احمقانه رفتار کرده که از بغل کردن یه پسر اینجوری خوشحال شده
بعد به خودش نهیب زد : هائو دیوونه شدی ؟ اون هر پسری نیست ؛ اون الهه شو کراش چندین سالته
البته که روش کراش داشت .... این موضوع رو از ۱۵ سالگی قبول کرده بود ، حتی پدر مادرش هم این موضوع رو میدونستن!
به خاطر همین بعد از پیمان صلح از رئیس شان خواستن تا شو به قبیلشون بیاد
رئیس شان کمی از اِصرار اونها متعجب شد ولی در آخر قبول کرد
البته از نظر خودش این کراش در حدی بود که دوست داره با اون فرد صمیمی بشه
یو دائو* برخلاف اسمش خیلی مهربون بود
هائو از بچگی تمام حرفها و یا احساساتش رو به باباش میگفت و بابا دائوش تا الان نشون داده بود که توی دوستی فوق العادست ، وقتی درخواست هائو مبنی بر همراهی شو در سفر رو شنید چندان متعجب نشد و مخالفتی نکرد
اسم یو دائو از توانایی کنترل تگرگ میومد
قدیمی ترا میگن اولین باری که از تمام قدرتش استفاده کرد تگرگ ها به قدری تیز و محکم بودن که انگار از آسمان تیغ میبارید
اَزون به بعد رهبر یو اسمش رو پیدا کرده بود
تو همین فکرا بود که صدای دوباره در و بدنبال اون شو بلند شد
+: هائو هائو به این زودی خوابیدی ؟
با خودش گفت اگر شو فکر کنه اون خوابه تصور میکنه هائو یه بچه مثبت که عین مرغ زود میخوابه ، پس دویید و درو باز کرد
نفس نفس میزد و لبخند احمقانه ای روی لبش بود
شو از موهای بهم ریخته و صورت گل انداختش شوکه شد
+: داشتی چیکار میکردی؟
_:چ...چطور؟
معلومه که نمیتونست بگه ، از بس برای سفرمون هیجان داشتم تو تخت غلت میزدم و خودمو به در دیوار میکوبیدم
+:آخه.........هیچی ولش کن ببین راجب سفر میخواستم باهات صحبت کنم
هائو عمیقا جلوی خودشو گرفت تا اشک ذوق نریزه یعنی شو هم مثل اون تا الان به سفرشون فکر میکرد ؟؟؟؟
اونم برای سفرشون هیجان زده بود نه ؟
شو با حرف بعدی باعث شد خنده تو صورت هائو بخشکه
+: هائو ناراحت نشیا ولی من نمیتونم به سفر بیام
_:چی گفتی ؟ تو که امروز تو چشمه قبول کرده بودی !!
چیشد یدفعه ؟............به خاطر اینکه بعدش بغلت کردم ؟ اگر اینه من معذرت خواهی میکنم فکر کردم تو مشکلی نداری!! ولی مثل اینکه تو ...
شو با خنده حرفش رو قطع کرد : هی پسر آروم باش این ۲ موضوع چه ربطی بهم دارن ؟ من فقط فکر کردم الان یکسالی از خونه خودم دورم و خیلی وقته دوستام و خانوادمو ندیدم ،گفتم ازینکه سفری استفاده کنم و چند ماهی ام برم پیش اونا
هائو میخواست داد بزنه ولی برای داد زدن نیاز داشت تا راه گلوش باز باشه ولی این بغض عجیبش نزاشت ، پس تو دلش فکر میکرد : یعنی چی خونه خودت ؟ خونه تو اینجا تو کلبه کناری منه .....
خانوادت رو که تو اتحاد قدرت با هم دیدیم اینکه میگی یکساله ندیدی اون دوستاتن مگه نه ؟؟ انقدر برات مهمن ؟ انقدری که بخوای چند ماه منو نبینی و برات مهمم نباشه ؟؟؟؟
شو بغلش کرد و تو گوشش گفت : چرا عین هاپو کوچولو هایی که صاحبشون قراره تنهایی بره سفر ناراحتی ؟ پنج ماه دیگه تولدته درسته ؟ بهت یه کادوی خوشگل میدم چطوره ؟
هائو بیشتر بغض کرد پنج ماه ؟ چجوری انقدر راحت راجب اینهمه دوری حرف میزنه ؟ نکنه واقعا واسش مهم نیستم ؟ ینی واقعا اینهمه مدتم برای تنها نبودن پیشم بود ؟
شو دوباره اَفکار احمقانش رو قطع کرد : هائوی بزرگ ازینکه رقیبشون رو برای چند ماه از دست بدن و کسی برای حمله بهش وجود نداشته باشه ناراحتن ؟
هائو اصلا متوجه کلمات رقیب و یا حمله نشد فقط کلمه از دست دادن برای گریه کردنش کافی بود ولی فکر کرد باید جلوی شو قوی بنظر برسه
اینطوری شو میتونه تو مشکلات بهش تکیه کنه ، باید کاری کنه تو آخرین دیداری که باهم دارن تصویر قوی ازش باقی بمونه .......
ولی بعد از کلمه آخرین دیدار زد زیر گریه
شو واقعا شوکه شده بود الان چی شد ؟ اون فقط میخواست به قبیله شان بره و برای تولدش هدیه ای امده کنه که با فوق العاده بودنش هائو میون گریه هاش بگه این حمله خیلی قوی بود و از اول هم نباید با شو رقابتی رو شروع میکرد..... این چیزی بود که شو میخواست....
ولی گریه کردن بعد از شنیدن این که باهاش به سفر نمیره چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه
خب اونقدری گیج بود که دلیلش رو متوجه نشه
پس بعد ازینکه ده ثانیه به فرد مقابلش زل زد ناگهان فکر کرد : باورم نمیشه اینم جزو حمله هات بود ؟
واو تو فوق العاده ای !!!! وقتی شنیدی قراره چند ماهی از هم دور باشیم سعی کردی با حمله قویت که اثرش برای چند ماه نمیره منو درگیر خودت کنی ؟ آفرین بهت چون انقدری طبیعی گریه میکنی که اگه کمی غفلت کرده بودم این پنج ماه رو به دلیل این کارت فکر میکردم
ناگهان حس کرد بازی تحت کنترل هائو قرار داره و اون عروسک خیمه شب بازی ای بیش نیست...!!!
پس هائو رو از آغوش خودش بیرون کشید و با لحن نچندان شیرینی گفت : هی بس کن دیگه چرا عین کسایی بنظر میای که دوس پسرشون داره ولشون میکنه ؟؟ کافیه ......
به یو شیه * میگم باهات بیاد تا تنها نباشی ......
یو شیه خدمتکار اختصاصی هائو بود
اوایل حضور شو در قبیله اون گارد محکمی مقابلش حفظ کرده بود ، اما بعد چند ماه کمی نرمتر شد و هر از چند گاهی اونارو در ماجراجویی های یک روزشون اطراف قبیله یو همراهی میکرد
شو هیچوقت این رو با صدای بلند نگفته بود ولی یو شیه رو مثل دوست میدید اما به دلایلی که بزرگترینش هائو بود زیاد گرم نمیگرفتن......
جفتشون میدونستن تنها پسر قبیله یو اصلا دوست نداره اون دو رو با هم ببینه و همیشه در قدم زدن بین اون دو نفر می ایستاد
هائو فکر میکرد یو شیه با چشمهای قرمز کبود رنگ عجیبش میتونه توجه شو رو از خودش بدزده و همیشه صورت خودش رو با شیه مقایسه میکرد
اون دو نفر وقتی متوجه حساس بودن هائو به این مسئله شدن سعی کردن مراعاتش رو کنن
هائو وقتی به خودش اومد فهمید شو از رو به روش رفته و خودش جلوی در خشکش زده
شو از بودن کنارش خسته شده بود نه ؟
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...