۴۷

15 6 13
                                    

: بُکُشش..... قبل ازینکه دست اونا بهش برسه بکشش.....
~~: منظورتون چیه؟
کُنگ شونه هاش رو نوازش پدرانه ای کرد: پسرم، میدونم برات سخته ولی به این فک کن که اون دیر یا زود با روح و جسمش تاوان کارهاش رو میده.... اما اگه قبل ازینکه خدایان اجدادی به شو برسن تو بکشیش شاید تا مدت کوتاهی از دستش بدی ولی بعد دوباره فرصت و شانسی برای با اون بودن داری!!
~~: م...م... من نمیتونم انجامش بدم
: عاقل باش! اون اسماً میمیره ولی خیلی زود دوباره پیشت برمیگرده، چرا به چشم یه مسافرت کوتاه بهش نگاه نمیکنی؟
~~: من... من چجوری میتونم یه خدای بلند مرتبه رو بکشم؟ قدرتش رو ندارم...
: چرا نتونی؟ اون دو دنیا رو تو دستاش داره، تو هم همینطور!
در ضمن قرار نیست تن به تن بجنگید! 
یه خنجر که با عصاره گل مروارید * آغشته شده کار رو تموم میکنه
گلها علاوه بر زیبایی و خواص درمانیشون در زمین، برای خدایان استفاده های دیگه ای هم داشتن. 
اگر یک گل مدت زمان زیادی با انرژی یک خدا آمیخته میشد، مثل یک جذب کننده انرژی عمل میکرد.
البته این جذب انقدری کم بود که قابل توجه نباشه ولی اگه عصاره اون گل رو به دست میاوردی و به خنجری که از چوب درخت خون اژدها * درست میشد آغشته میکردی,  این میتونست تمام انرژی اون خدارو بیرون بکشه
البته کار خیلی پر ریسکی بود چون به خاطر شدت مکش انرژی احتمال از هم پاشیدن روح وجود داشت پس تا به حال فقط چند نفر ازون استفاده کرده بودن و همه در تاریخ ثبت شده بودن!
اولین بار توسط برادر کوچکتر هلیوس*  خدای خورشید، پسر نوجوونی به نام آپولون بود
اونها تو اتفاق غم انگیزی زمانی که اپولون شیر خواره بود پدر و مادرشون رو از دست دادن و در این جهان هیچکس رو به جز همدیگه نداشتن
اپولون تا قبل از خدا شدن برادرش، همیشه و همه جا با اون بود در نتیجه وقتی که اون سرش شلوغ بود در طول سال عملا کاری برای انجام دادن نداشت و فقط وقت گذرونی میکرد...
یک روز که مثل بیشتر اوقات در دنیای زمین چرخ میزد متوجه گل کوچیک سرخ رنگی شد که از نظرش شباهت زیادی به خورشید داشت. 
خورشید اون رو به یاد برادرش مینداخت و دلتنگیش رو بیشتر میکرد پس گل رو چید و به سمت قلعه برادرش رفت. 
وقتی هلیوس گل رو گرفت لبخندی زد و دستور داد باغی به بزرگی چند کشور رو ازین گل خورشیدی* بکارن.
سالهای خیلی زیادی گذشت و انگار انرژی هلیوس قصد فروکشی نداشت، آپولون دیگه نوجوون بیتاب و دلتنگ برادر بزرگتر نبود و تنهایی در سایه خورشید موندن اون رو عوض کرده بود.
خدایان دیگه که به قدرت و عظمت هلیوس حسادت میکردن اپولون رو بر علیه اون تحریک کردن.
میگفتن هلیوس از ترس اینکه تو جایگاهش رو بگیری تورو پیش خودش نبرد، اون از تو متنفره و حتی خیلیا زیاده روی میکردن و هلیوس رو مسبب مرگ پدر و مادرشون میدونستن، میگفتن این انرژی زیاد هلیوس از سالهای باقی مونده زندگی پدر مادرت جذب شده، اون عمرشون رو کوتاه کرده و....
آپولون انقدر با این حرفها محاصره شده بود که بالاخره باورشون کرد
در یه نیمه شب با خنجری که از چوب درخت خون اژدها ساخته شده و هدیه برادرش بود به باغ گل خورشیدی رفت و تک تک اون هارو برید
اونجا باغ بزرگی بود پس هزاران هزار گل اونجا وجود داشت، اپولون تک تک اونهارو برای یک هفته تمام برید تا اینکه هلیوس که زمان خستگی و دلتنگیش برای برادر کوچکترش به این باغ میومد از راه رسید
بهت زده به برادرش که با خنجر قرمز رنگی که از عصاره نابود شده گل ها میدرخشید در میون باغ نابود شده ایستاده بود، نگاه کرد
: چه اتفاقی افتاده؟
اپولون سالهای زیادی اونرو ندیده بود و حرفهای خدایان تو گوشش زنگ میزدن پس با خشم کنترل نشده ای به سمت برادرش اومد : ازت متنفرم.... ازت متنفرمممم تو.. تو چطور تونستی پدر و مادر رو به خاطر طمعت بکشی.... پست... ارزش داشت؟ ارزششو داشتتتتت؟؟؟
با هر جمله ای که میگفت یه زخم به برادرش میزد، این گلها چند صد سال عمر داشتن و هلیوس شخصا از اونها مراقبت میکرد پس انرژی زیادی از اون رو به همراه داشتن و عصارشون بعد از تنها چند ضربه انرژی خدایی هلیوس رو گرفت
اپولون انقدر غرق در احساساتش بود که به هاله انرژی و صورت رنگ پریده برادرش نگاه نمیکرد و در آخر بعد از چند ده ضربه متوجه جسم بی روح و متلاشی برادرش شد
دیگه برای همه چیز خیلی دیر بود....
هلیوس از قبل به اپولون بدون اینکه اون متوجه باشه انرژی خورشید رو داده بود و دلیل دوری ازش هم قدرت گرفتن این بذر انرژی در وجود برادرش بود
اگر هلیوس با اون انرژی فوق العادش نزدیکش میشد این جوونه میسوخت و چیزی ازون باقی نمیموند....
پس حالا اپولون با درخت پهناور آتشینی که در وجودش شعله میزد جانشین برادرش شد.
اما این جریان تموم نشد، این خنجر حاله نا امیدی و خشم هلیوس رو جذب کرد و اگر با عصاره گلی که از انرژی برتر میومد ترکیب میشد روح یه خدای بلند مرتبه رو به راحتی میبلعید
در نهایت بعد از چند مرگ دلخراش دیگه از این خنجر در گنجینه های قلمرو آسمان محافظت شد....

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now