۳۱

57 6 9
                                    

+: اگر همونطور که میگی همه این سالها با بابا دائو به عموت سر میزدی پس چرا برای پیدا کردن این غار لعنتی مارو یه هفته معطل کردی؟
_: اونو ولش کن دیدی اون خانوم درست میگفت؟
شو ناگهان ایستاد، هوف کلافه ای کشید و با کمک درخت کناریش تا جایی که میتونست قدشو بلند کرد و برای اینکه بدنش رو درشت تر نشون بده بازوهاش رو با فاصله احمقانه ای نسبت به بدنش قرار داد تا شبیه هائو بشه و در اخر با صدای ذوق زده ای شروع کرد
+: شما واقعا یه پیشگو هستید؟ این فوق العادستتتت تو این سفر اون کسی رو که میخوایم پیدا میکنیم؟
خطرناک که نیست.... هست؟
ما فردا قراره به سمت کوهستان هِی بریم اتفاقی که نمیوفته؟
جا به جا شد یکی از شاخه های شکسته رو از زمین برداشت، تا کمر خم شد و بریده بریده و با لحن اغراق آمیزی شبیه جادوگرای داستان های بچگانه حرف زد
+: اربابب جوان برای پیدا کردن شخصی به این سفر اومدی که همیشه اون‌ رو در کنارت داشتی، غاری که در کوهستان وجود داره میتونه در این راه بهت کمک کنه
سرنوشت بازی خودش رو شروع کرده..... توی این بازی خیلیارو از دست میدی ولی مواظب باش خودت رو گم نکنی...
+: عمو هان این دقیقا اتفاقات اون روزه، اون پیری چیز خاصی گفت که ما بهش بگیم پیشگوی قرن؟ دقیقا از چیزایی که هائو گفت استفاده کرد و یذره حرفای قلمبه سلمبه ترسناک بهشون اضافه کرد تا بچه بترسونه! جیب بُر عوضی
هائو اشکی که به خاطر خنده از چشمش پایین افتاده بود رو پاک کرد
_: وایییی..... وقتی میخوای ادامو دربیاری وای چرا دستاتو اونجوری میکنییییی؟
شو خنده ریزی کرد و همونطور که همقدم با هائو راه میرفت توضیح میداد
+: خب چجوری عضله هاتو نشون میدادممم
_: اون زنه اونقدرام پیر نبودا
+: خوبی؟ یارو از گور برگشته بو...
یو هان همینطور که به رفتن اونا نگاه میکرد فکر کرد: الان از من سوال نپرسید؟ وقتی یکی سوال میپرسه نباید منتظر جوابش باشه؟ اگر قرار بود اینجوری بهم بی محلی کنن چرا اصرار کردن بیام اصلا؟ ماه عسلی چیزیه؟

هر سه تاشون روی تپه بهم نگاه میکردن و کسی برای حرف زدن پیش قدم نمیشد
شو ناگهان دلش برای گوانگ جیه * تنگ شد، اون همیشه تو این لحظات معذب کننده مسئولیت عوض کردن جو رو بعهده میگرفت
_: میخوای باهات بیام؟
شو در حالی که پشت به کاخ سیاه رنگی که پرچم های عجیب غریب و متنوعی ازون آویزون شده بودن، ایستاده بود سرشو به نشونه مخالفت تکون داد
+: نه قرار شد تنها برم دیگه..... تو با عمو هان به قبیله برگرد و خیلی مواظب خودت باش باشه؟
هائو در حالی که پشتش چراغ های شهر چشمک میزدن بغض کرده سرشو تکون داد
_: باشه.
شو لبخندی زد و با سر انگشتاش گونه هاشو نوازش کرد
+: اینکه بخوام به یکی دیگه بسپارمش خیلی برام سخته ولی عمو هان میشه بهم قول بدید که ازش مواظبت میکنید!؟
یوهان تو ذهن خودش میگفت: (بسپاریش؟ مگه بچه هشت ماهت رو داری میدی به من؟؟؟ قدش حتی از منم بلندترِ و رهبر یه قبیلستتتت!!! تازه من برای مراقبت کردن از برادر زادم نیازی به توصیه تو دارم؟ ) ولی لبخندی زد و دستشو دو بار به پشت شو کوبید
٫٫: حتما.... ولی پسرم تو بهتره نگران خودت باشی! حاکم دادگاه عدالت اصلا با کسی شوخی نداره
هائو ترسیده تایید کرد
_: عمو درست میگن، منم تو چند تا از کتابایی که خوندم شنیدم خیلی عصبیه، از گردنش هشت پای دراز بیرون زده، همینطور قدی به بلندی درخت سرو داره و پاهاش مثل سم گا....
شو در حالی که میخندید حرفشو قطع کرد
+: اوه اوه چه خبره!! ایشون کلکسیون حیوانات رو تو خودشون دارن؟ هر جوریم باشه مهم نیست، مگه میخوام باهاش ازدواج کنم؟ میرم توضیح میدم یه چایی میخورم برمیگردم، تمام!
٬٫: چاییی میخوری!؟ هر کس به اونجا رفته حداقل سه هفته گیر بوده، میگن کاخ مرز * با اینکه از بیرون باشکوه به نظر میاد ولی از درون آشفته بازاریه که دومی نداره، فقط دوهفته طول میکشه که پروندت رو قبول کنن. ازین اتاق به اون اتاق میکشوننت و هر کدومم یه صف طولانی دارن که میگن تو بعضیاشون طرف چند روز تو صف ایستاده ...!
کاخ مرز کاخی بود که پیوند دهنده دنیای خدایان وانسان ها بود اگر انسانی از خدایان یا نماینده هاشون اعتراضی داشت به اینجا میومد، حتی دادگاه بین خداها هم در سالن بالایی کاخ برگزار میشد که خب واقعاااااا آشفته بازاری بود
شو اگر بخواد صادق باشه..... ترسیده بود
هیچ اطلاعی در مورد افرادی که توی این کاخ بودن در دسترس نبود و همه چیز شایعات درهم برهم مزخرفی بودن که فقط بیشتر قضیه رو ترسناک میکردن
هوف کلافه ای کشید و سعی کرد به جنبه مثبت ماجرا نگاه کنه
خب این جنبه یکمی هیجان زدش میکرد، وقتی برمیگشت میتونست راجب اتفاقاتی که اونجا میوفتاد یه کتاب بنویسه و واقعااا میترکوند
حالا که فکرشو میکرد این اتفاق خیلیییی خوب تر میتونست باشه چون میتونست دید هائو که توش بی صدا یه نویسنده آشغال به تمام معناست رو عوض کنه!
دو هفته و بیشتر منو تو این کاخ سرگردون میکنن؟ چه بهتررررر میتونم کامل اونجارو توصیف کنم
یعنی همونطور که میگن واقعا موجودای دیگه ای هم تو این کاخ رفت و آمد دارن؟؟
هر چقدر بیشتر به اینچیزا فکر میکرد از بیرون عجیب تر به نظر میرسید چون از نظر هائو و عمو هان لبخند خوشحالی که ناگهانی روی صورت شو اومده بود به شدت نا به جا بود
از شدت استرس دیوونه شده بود؟
_: شو... حالت خوبه؟
شو خودشو جمع کرد
+: اوهوم خوبم..... به نظرم برم بهتره، مواظب خودتون باشید
یو هائو یکمی نگاهش کرد و آخر سر خودشو تو بغلش انداخت و با صدایی که میلرزید باهاش حرف زد
_: چرا همیشه باید یه مدت طولانی ازم جدا شی؟ ازش متنفرم.
شو لبخندی زد و پشتشو نوازش کرد
+: زود برمیگردم
وقتی درب کاخ بسته شد یو هائو بالاخره رضایت داد تا به همراه عمو هان به خونه برگرده

** جیه به معنی خواهر بزرگتر

** کاخ مرز یه کاخ برای رسیدگی به پرونده های خداهاست که خب تو داستان باهاش بیشتر آشنا میشیم
شو چون برای دادگاه عدالت احضار شده بود باید میومد اینجا

(خب اینم چپتر اخر از فصل اول.)
دوستام، ما بین دو جلد یه استراحت چند هفته ای در پیش داریم و ازونجایی که من خیلییییی فصل دوم رو دوست و واسش ذوق دارم پس لطفا با حمایت از فصل اول یکاری کنید بتونم زودتر آپلودش کنمممم
مشتاقانه منتظر ووت و نظراتتون هستم♥️

دوست دار شما، آموریست.🦕

مرگِ ققنوس Where stories live. Discover now