۱۶

33 8 14
                                    

مامان هوا در حالی که جعبه انگشتر خودش و همسرش در دستاش بودن با گیجی که سعی میکرد اونو پشت لبخندش مخفی کنه گفت: شو عزیزم این انگشترا خیلی زیبا و برازندن...  فقط....... نمیدونم چجوری بگم.....  فک میکردم برای تولد هائو اینجا جمع شدیم پس طبیعتا اگر قرار بر کادو گرفتنی هم باشه اون باید برای هائو باشه نه.....؟!
اینطور نبود که از گرفتن این هدیه ناراضی باشه، نه اصلا!!.....
این انگشترا خیلی قشنگ بودن و از درخشش و انرژی که داشتن پیدا بود که این یه انگشترعادی با یه سنگ تزئینی نیست، یو هوا به شکل ناباورانه ای انرژی خودش رو از سنگ برفی رنگ حس میکرد.....
وقتی شو با لبخند جعبه رو بهشون داد و توضیح داد برای تشکر از پذیرایی گرم و صمیمیشون در این چند وقت یادگاری کوچکی تهیه کرده، انقدر شگفت زده و کنجکاو شده بود که توجهی به دیگران نکنه، حتی وقتی انگشتر هارو میدید هم از زیبایی و عجیب بودن اونها تعجب کرده و تا دقیقه ای غرق در یادگاری زیباش شده بود، پس با لبخندی که بیشتر از هر وقت دیگه ای صمیمی و واقعی به نظر میرسید به شو نگاه کرد و دهان برای تشکر ازون باز کرد....
تا چند ثانیه با دهان باز به اون سمت نگاه کرد
عزیز دردونه قبیله یو واقعا..... واقعا عجیب بود
اون جوری به انگشترا خیره شده بود که نفرتش ازونا کاملا مشخص بود،  قطعا اگر تو دستش بودن نابود میشدن
پس یو هوا مطمئن شد باید انگشترو جایی مخفی کنه که چشم هائو به اونا نیوفته، انگشتر رو از دست همسر داخل هَپَروتش کشید و در حالی که اونارو به جعبه بر میگردوند با دستپاچگی پرسید..
یو دائو هم جوری محو انگشترش شده بود که به هیچ کدوم ازین واکنش ها دقت نکرده بود
اگر تا دیروز..... نه!!
اگه تا همین ده دقیقه پیش نظرشو در مورد پسر چهارم قبیله شان میخواستید به صراحت و بدون هیچ شکی نظر منفیش رو اعلام میکرد
از نظر یو دائو، شان چهارم پسر خوش صحبتشو دزدیده بود
تا قبل ازین که این فردِ به ظاهر مهمون به قبیلشون بیاد، هائو حداقل هفته ای یکبار در استراحتگاه پدرش وقت میگذروند، اونا کل روز رو راجب هر چیزی حرف میزدن و تقریبا چیزی نبود که در ذهن هائو بگذره و پدرش ازون بی خبر باشه. امّا در این یکسال و چند ماه، هائو کم کم از او جدا شده و مثل پروانه به نور شمع جذب میشد.... و حالا یو دائو کم کم نگران سوختن بالهای پروانش شده بود....
اون کوچکترین برخورد هایی که هائوشو قبل از اومدن شان شو به اینجا داشتن رو حفظ بود
کافی بود در یکی از جشن ها شو سرشو برای هائو تکون بده و سلام کنه، فردای اون روز یو دائو چند ساعتی به حرف های هائو راجب موهای بلند شو، علایقش، نحوه صحبت کردنش با دوستاش، اینکه سَرشو بی حوصله تکون داده نکنه اتفاقی براش افتاده؟ یعنی تو قبیلشون مشکلی دارن؟ کسی اذیتش میکنه؟ شایدم فقط از من خوشش نمیاد نه؟ و..... گوش میکرد
یو دائو سه سال تمام اینارو تحمل کرد.......
زمانی که پیمان صلح مزارع مرزی بین دو قبیله رو که بر طبق اون مالکیت کامل شان ها به ملکیت نسبی بین دو قبیله تبدیل میشد و یو ها مسئول بارور کردن و رسیدگی به باغ ها و محصولات زمین میشدن و در اخر منافع بین دو قبیله تقسیم میشد که معامله خوب و پر سودی برای دو قبیله بود، رئیس شان از یو دائو خواست تا هر پیشکشی که میخوان انتخاب کنن پس یو دائو بی درنگ پسر چهارم را درخواست کرد....
رئیس شان کمی متعجب شد اما در نهایت موافقت کرد
وقتی یو دائو به قبیله خودش بازگشت دستور آماده کردن اِستراحتگاه آینده شو رو داد، پس قبیله تا یک هفته ای شلوغ و پر رفت آمد بود....
در نهایت هائو طاقت نیاورد و از پدرش پرسید چه کسی قراره مهمون استراحتگاه غربی باشه؟
یو دائو لبخندی زد و گفت: یادته غر میزدی این زندگی هیچ فرصتی بهت نمیده تا با شان شو صمیمی بشی؟ این هم فرصت....
فردا پسر چهارم قبیله شان برای تحکیم پیمان جدید میاد و چند وقتی پیش ما میمونه
_: چییییییی؟ منظورتون چیه؟........ بابا دائو چرا زودتر نگفتی من باید آماده بشم؟!!
•: زودتر میگفتم که تو یه هفته نمیخوابیدی و به برخورد های احتمالیتون فکر میکردی؟ (در ذهن خودش ادامه داد و میومدی تو اتاق من و تا خود شب راجب اون و اولین دیدارتون و اینکه چجوری صمیمی بشید حرف بزنی؟ نه ممنون )
_: دقیقا!!!! اینطوری میتونستم نظرشو جلب کنم
•: پسر قشنگم....... نمیخواد خودتو عوض کنی تا ببینتت ، اگر در سرنوشت هم باشید اون هر جوری که هستی قبولت میکنه و هیچ کسی نمیتونه جداتون کنه، بهت قول میدم ....
_:معلومه که تو سرنوشت همیم، من از همون باری که تو قبیله هٌوا ملاقاتش کردم، حسش کردم
یو دائو خنده بلندی کرد و صورت پسرش رو نوازش کرد
•: چیو حس کردی؟
_: به حرکت افتادن چرخ سرنوشت رو.........

مرگِ ققنوس Onde histórias criam vida. Descubra agora