سه روز پیش هُوا لان* به همه قبایل نامه ای داده بود که در قبیلش جمع بشن تا هم بهتر بتونن از مردم محافظت کنن و هم چاره ای برای حملات گسترده اخیر پیدا کنن.
رئیس شانی که بوی مرگ رو از پنجره های قصرش استشمام میکرد ازین دعوتنامه استقبال زیادی کرد و صبح فرداش با بیشتر اعضای خانوادش با اسب های خودشون به سرعت به سمت قبیله هُوا تاختن و همونطور که انتظار میرفت فقط خانواده اولش برای همراهی مردم قبیله داوطلب شدن
شو مطمئن بود با این سرعت یک هفته ای تو راهن پس اه خسته ای کشید و توجه لرد که با اسبش کنار درشکه میومد رو جلب کرد
~~: حالتون خوبه؟
شو که این اواخر بی حال تر از همیشه شده بود همونطور که به پشتی درشکه تکیه داده بود، نیم نگاه خسته ای به لرد انداخت و با صدای اروم ونیمه گرفته ای حرف زد
+: نه اونقدر....
شو جزو اون دسته از ادمایی بود که وقتی مریض میشدن همرو نگران میکردن.
در چشمهای طوسی رنگش که همیشه شور زندگی رو منعکس میکردن حاله قرمز رنگی میوفتاد، لب های همیشه قرمزش صورتی کمرنگ میشدن و برعکس شخصیت سرحال و شیطونش عین پیشی کوچولو های مریض یه گوشه خودش رو جمع و به بقیه نگاه میکرد
لرد با بیقراری نسبی ای که از حرکاتش پیدا بود به سمت بانو جن جو رفت
~~: اثری از مسمومیت با جادو تو بدنشون نیست، نمیفهمم چرا باید اینجوری بشن؟
بانو جن جو با نگرانی مادرانش که اصولا خودش رو با عصبانیت نشون میداد، در حالی که سعی میکرد جلوی لرد داد نزنه و همزمان شو صداش رو بشنوه جوابش رو داد.
~: اتفاقا من میدونم، ارباب زاده شان هیچ اعتقادی به مراقبت از خودشون ندارن، کل روز اینور اونور میره و یه لقمه غذا نمیخوره، هر وقت حوصلش بکشه که شاید دوروز یکبار باشه یه اشغالی واسه خودش درست میکنه که نکنه بهتره... مطمئنم زخم معده گرفته!!
گوانگ در حالی که با نگرانی به درشکه شو نگاه میکرد تایید کرد: درسته که اصلا مراقب خودش نیست ولی به نظر نمیرسه یه معده درد ساده باشه، مامان نکنه مثل بچگ....
جن جو بی توجه به حضور لرد صداش رو بلند کرد
~: حرفای مضخرف نزن، خدا نکنه که اونجوری شده باشه.
لرد با گیجی و کنجکاوی که از صورتش پیدا بود منتظر موند تا شاید چیز دیگه ای دستگیرش بشه ولی بعد از دقیقه ای با نا امیدی اسبش رو به کنار درشکه شو هدایت کرد
+: تازگیا خیلی ضعیفتر شدم... شاید به خاطر اینکه نمیتونم خوب بخوابم، همش کابوس میبینم......
~~: چه خوابی میبینید؟
لرد انقدر به طور ناگهانی باهاش مهربونتر شده بود که شو نمیتونست بهش عادت کنه
+: چیز مهمی نیست، نگرانش نباش.
لرد همونطور که نگاهش رو از شو نمیگرفت هم سرعت با درشکه حرکت میکرد
~~: اتفاقی برای رهبر یو نمیفته نگران نباشید
+: فقط نمیفهمم گرفتن هائو براشون چه سودی داره....
~~: آلاستور یا کینه فرد رو تحریک میکنه یا اگر اون فرد کینه ای نداشته باشه دلیلی برای انتقام بهش میده، احتمالا برای تسخیر کردن رهبر یو این بلا سر خانوادشون اومده...
شو میخواست بیشتر بپرسه منتها با چیزی که دید زبونش بند اومد
تعداد بیشماری ادم که شو حاضر بود قسم بخوره هیچوقت حتی مورچه ها اینجوری کنار هم جمع نشدن در ورودی کوهستان هُوا منتظر بودن و سه چهار تا نگهبان اولای هر جاده ایستاده بودن تا مردم رو به اقامتگاه هایی که برای قبایل به طور اختصاصی اماده شده بود راهنمایی کنن
شو با خودش فکر کرد، آماده کردن یه روستا و اقامتگاه برای هر قبیله چه کوچیک و چه بزرگ نمیتونه کار یکی دوروز باشه و حداقل چند ماهی زمان میبره... هُوالان از کجا میدونسته این اتفاقات میوفتن که کوهستان رو برای پذیرایی از کل دنیای تهذیبگری اماده کرده؟
با همین افکار تا شب مردمشون رو داخل یکی از روستاهای اطراف ساکن و بعد خودشون به سمت قصر حرکت کردن
هوا لان در مرکز و تمام رهبران قبیله های مختلف دور میز های مخصوص به خودشون نشسته و به فکر فرو رفته بودن
اگه بعد از ورودشون همه برای احترام نمی ایستادن شو روی خورده شدن روحشون شرط میبست.
هوا لان لبخندی که ساختگی بودن ازون چکه میکرد زد و اونهارو به سمت جایگاه قبیلشون که زودتر با نشستن رئیس شان و بچه هاش مشخص بود راهنمایی کرد
قبل ازینکه شو به سمت تنها صندلی باقیمونده بره با چهره های خیلی اشنایی از خدایان زیرین روبرو شد.
برای تینگ یو دستی تکون داد و بعد از شانس خیلی خوبش کنار پسر مورد علاقه پدرش* نشست
شان یینگ* با چشمهای قهوه ای تیرش و با نگاه خیره ای بهش زل زد و لبخند از نظر بقیه دلربا و از نظر شو چندش و مصنوعیش رو زد.
/.: گاگا.... تو واقعا جالبی! هر جا که میری واسه خودت رفیق پیدا میکنی و حتی خدایان دنیای زیرین هم جا ننداختی، شنیدم از وقتی اومدی لرد فقط با تو میگرده... الانم که بقیشون برات دست تکون میدن، خیلی کنجکاوم چه خدمتی بهشون ارائه میدی که اینجوری طرفدارتن؟؟!
شو حتی خودش رو برای یک لبخند مصنوعی به زحمت ننداخت و در حالی که با جام شرابش به پشتی صندلیش تکیه میداد به چشمهای یینگ نگاه میکرد
واقعا حال نداشت ولی نمیتونست اجازه بده یینگ هر چرت و پرتی که دلش میخواد بلغور کنه پس با چشمهای خون افتاده و لب های رنگ پریدش اروم و شمرده و شمرده جوابش رو داد
+: یینگ.. برادر کوچولوی من... اولا باهات میگرده یعنی چی؟ لرد، خدای دنیای زیرین، دوست همسن و سال جنابعالی نیستن و از قضا میتونن پدرت رو که خیلی قبولش داری رو روی یه انگشتشون بچرخونن پس باید، تکرار میکنم باید بهشون احترام بزاری!!
دوما اگر انقدر راجب من و توانایی هام کنجکاوی میتونی از عشقت در موردش بپرسی....
جامی که در دست یینگ قرار داشت شکست و توجه همه میز هارو به این سمت جلب کرد
/.: جرعت نکن حتی اسمشو به زبون بیاری!
صدای یینگ از عصبانیت میلرزید و دست خونیش رو مشت کرد بود، شو بیخیال شونه و ابرو هاش رو بالا فرستاد
+: هی برادر چرا عصبانی میشی؟... تو گفتی در مورد خدماتی که من میدم کنجکاوی و من چاره دیگه ای به جز نشون دادنش به اون ندارم، میدونی که اگه بخوام بهم نه نمیگه....
رئیس شان، یینگ رو که از عصبانیت نفس نفس میزد رو بلند و جاش رو با کسی که کنارش نشسته بود عوض کرد خدمتگزار هاش دست بریده یینگ رو میبستن و خودش سعی میکرد با پچ پچ هاش آرومش کنه و همه این ها در حالی بود که شو با آرامش گوشت خرچنگ رو از پوستش جدا میکرد، سر انگشتاشو لیس میزد و با سر و صدای اغراق آمیزی مشغول غذا خوردن بود.
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...