««فلش بک_ کلبه درختی _ زمانی که خانواده شو با خودشون درگیر بودن»»
+: من اونشب به مامانت قول دادم....
_: انقدر دروغ نگو بهم...... مامان هوا هیچوقت از تو همچین چیزی نمیخواست، اگر نمیخواست منو تو پیش هم باشیم به خودم میگفت نه تو.....
+: من نگفتم ازم قول گرفته که ازت فاصله بگیرم، بهت میگم به خاطر قولی که بهش دادم باید ازت فاصله بگیرم..... تفاوت این ۲ تا رو نمیفهمی؟
_: نه نمیفهمم، چه فرقی داره چرا میخوای ولم کنی وقتی داری ولم میکنی؟؟؟؟ نتیجشون یکیه.....
+: اینهمه راه اومدی تا با من این بحث احمقانه رو بکنی؟ فکر نمیکردم رهبر یه قبیله بزرگ انقدر بیکار باشه!
_: نه بیکارم و نه اومدم باهات بحث کنم، اومدم ببینم چقدر بهم دروغ میگی تا بشناسمت
+: چرا چرت و پرت میگی؟ من چه دروغی به تو گفتم؟
_:آره حق با توعه دروغ نگفتی..... پنهان کردی
البته شاید دوست نداری حرفهاتو به من بگی.... درک میکنم، از نظر تو، من فرد مورد اعتمادی نیستم
+:تو نگفتی اگر آماده نیستم میتونم راجب اون شب توضیح ندم؟ تکلیفت با خودت مشخصه؟
_: من راجب اون شب لعنتی حرف نمیزنم، راجب اون سفر سه ماهه ای که داشتی حرف میزنم، همونیکه از همه حتی من پنهونش کردی.......
+:تو.... تو از کجا میدونی؟!!!........ صبر کن ببینم تو میدونستی من اینجا نیستم و هی نامه میفرستادی که بیام قبیلت؟ و حتی شیه گه گه رو هم دنبالم فرستادی؟
هائو اخمی کرد و با صدایی که بلند تر شده بود و فاصله کمی با فریاد داشت بهش توپید
_: اون گه گه* تو نیست...... حق نداری اینجوری صداش کنی، تا اونجایی که من در جریانم شما اونقدری صمیمی نیستید که اینجوری صداش کنی
+:الان موقع این حرفاست؟ میگم به جز خانوادم کسی نمیدونست من تو این خراب شده نیستم تو از کجا فهمیدی؟
هائو نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه
_: فکر میکنی انقدر بهت بی تفاوتم که چهار ماه فقط نامه بفرستم و جواب ندادنات رو طاقت بیارم؟ از تعریفایی که قبلا راجب باغ گلت کرده بودی و از صد فرسخی عطرش حس میشه خونتو پیدا کردم. دو هفته بعد از اون اتفاق، ماه بعدش، دو ماه بعدش و حتی شب مراسم جانشینیم وقتی حالم بد میشد شبونه و مخفیانه میومدم اینجا..... تا اینکه هفته پیش مأموری که قرار بود هر وقت اومدی خبرم کنه اطلاع داد که: تو سه ماه تو سفر بودی و الانم که برگشتی یه هفتست خودت رو حبس کردی.
میخواستم همون لحظه که نامشو خوندم راه بیوفتم ولی مجبور بودم جلسه نحس دوروز پیشو شرکت کنم بعد بیام، همه اون نامه ها هم فرمالیته بودن تا دروغ جنابعالی لو نره........
شو مات زده با بی حواسی ازش تعریف کرد
+:حقیقتا فکر نمیکردم انقدر باهوش باشی، یادم رفته بود چه رقیب قدری هستی...... اینسری تو بردی، واقعا هیچ حرفی واسه گفتن ندارم
هائو لبخند گشادی که چند ماهی میشد به لب نیورده بود زد و چشمهایی که ستاره ها دوباره به اون برگشته بودن رو به شو دوخت
+:بفرما..... جنبه هم نداری ازت تعریف کنم.....
هائو خم شد، در آغوش شو فرو رفت و بوی آرامش بخش مورد علاقش رو با تمام وجود نفس کشید
_:میبینی انقدرا هم بدرد نخور نیستم؟ میتونی بهم اعتماد کنی.... خودت گفتی باهوشم...... بزار باهات بیام تا باهم انتقام مامان و بابارو بگیریم باشه؟
شو نمیتونست اونو از آغوشش بیرون کنه
البته نمیخواست واژه درست تری به نظر میرسید
+: اینجوری خم نشو کمرت درد میگیره......... کجا میخوای بیای آخه؟ دادگاه عدالت منو احضار کرده، به جز اون کجا میتونم برم؟ بهت گفتم باید فاصله بگیریم و الان تو این وضعیم...... حرف که گوش نمیکنی، حداقل جلوی بقیه رعایت کن
هائو با چشمهای نیمه باز فقط نگاه کوتاهی بهش انداخت
به شکل عجیبی خوابش گرفته بود و حرفای شو مثل لالایی عمل میکردن ......
(اون داره حرص میخوره این خوابش گرفت..... یذره اهمیت بده خب 😐😂)
شو با چشمایی که حالا از تعجب به شکل غیر عادی ای درشت شده بودن خودش رو عقب کشید و دستشو جلوی صورتش تکون داد
+:اصلا گوش میکنی یا خوابی؟ میگم دیگه نمیخواد ازم دفاع کنی یا همچین چیزی..... جلوی بقیه هم کمتر صمیمی باشیم بهتره
هائو با صورت بهم پیچیده تند تند سرشو بالا پایین کرد و دوباره به زور خودش رو تو بغل شو جا کرد
_: باشه دیگه..... چند بار میگی؟
شو با لبخند خبیثی دوباره اونو از آغوشش بیرون کشید که باعث شد هائو آهی از نارضایتی بکشه
_: اَهههههه.... دیگه چیه؟!
+: گشنمه، بریم شام بخوریم
_: الان که تازه غروبه، قطعا شام درست نکردن.....
تو میخوای برام غذا درست کنی؟
شو سرشو تکون داد و با لبخند در حالی که از در خونه درختیش خارج میشد گفت: تو قبیله ما همیشه غذا پیدا میشه
ولی غذای من ازونا جداست......
چند سالی هست از قصر دور شدم و خودم غذا درست میکنم پس... آره امشب دستپخت افتضاح منو میخو.....
وقتی خانوادش رو در فاصله بیست قدمیشون دید، ادامه حرفش رو خورد
هائوهم با لبخند ذوق زده ای از نردبون پایین میومد
_:من از خدامه دستپختت افتضاح باشه، اینطوری هیچکس به جز من غذاتو نمیخو.....
و اون هم با دیدنشون سکوت کرد
اونا درست پایین درخت ایستاده بودن پس خانواده شو هنوز متوجهشون نشده بودن
هائو پشت شو شروع به قدم زدن کرد و متوجه غذاهای دسته بندی شده ای که با خودشون آورده بودن شد.... با خودش فکر کرد حالا که شو قراره برام غذا درست کنه اومدن وهمچین چیزی آوردن......🙄
وقتی به ده قدمی اونا رسیدن صدای عصبانی هه شنیده شد: من اون آشغالو میکُشم.......
شو اَخم کرد و با گیجی پرسید: کیو میکُشی داداش؟
هائو با خودش فکر کرد با اینکه نمیدونم منظورت چه کَسیه ولی من خیلی دوست دارم تو رو بکُشم، آدم گَنده دماغ بیخود..... و موقع فکر کردن به اینها صورتش تو هم جمع شد
شو با خوشحالی و صدایی که فوق العاده تیز بود جیغ کشید
+: وایییییی غذا آوردید تا باهم بخوریم؟..😍
اتفاقاً خیلی وقته درست حسابی چیزی نخوردم و خیلییی گشنمه!
بیاین کمکم کنید میز رو ببرم آلاچیق باغ، میخوام اونجا غذا بخوریم
هائو با اینکه اصلا از شرایط پیش اومده راضی نبود و دوست داشت شو براش غذا درست کنه و این لحن خوشحال شو باعث میشد اَخم کنه ولی وقتی شنید شو برای آوردن میز به اونجا کمک میخواد با خودش فکر کرد: قطعا اگر به شو تو همچین چیزی کمک کنم از نظر اون قوی و قابل اطمینان به نظر میام...
پس بدون توجه به شان هه ای که اون هم به قصد کَم کردن روی هائو و نشون دادن قدرت قبیله شان به سمت پشت درخت میدوید با سرعت به همون سمت رفت ....
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...