هائو به شو که با بیشتر فروشنده ها و رهگذرا با لهجه محلی حرف میزد نگاهی انداخت
صداش وقتی با لهجه مردم اینجا صحبت میکرد کمی نازک تر شنیده میشد و کلمات رو کشیده و اروم تلفظ میکرد، لهجه بانمکی بود! ناخود آگاه کمی نزدیکتر بهش راه رفت
_: تو این سه ماه با همه آشنا شدی؟
شو بعد از کمی فکر کردن تصمیم گرفت باهاش صادق باشه واقعا نمیتونست تو این سفر انرژی بیشتری برای پنهون کردن یسری چیزای دیگه هم بزاره، همین الانشم کلی چیز توی قلبش سنگینی میکرد
+: هائو هائو... این چیزیه که تو کل دنیا فقط تو ازش با خبر میشی!
هائو واقعا ازینکه یه چیزی در مورد شو باشه که فقط خودش ازون با خبر باشه خوشحال و ذوق زده شد
_: باشه به هیچکس نمیگم چیشده؟
+:اممممم.... چجوری بگم؟!!.... اصلا بیا خودت ببین
پا تند کرد و جلوی دکان کوچیکی ایستاد
غرفه کوچیک پراز گل و گیاه بود و یک نفر به سختی میتونست پشت میز و روبروی در سفید رنگی که با پیچک های قرمز پر شده بود بایسته
هائو با گیجی ابرو هاشو بالا داد و منتظر شد
شو چرخی به چشماش داد و کلافه نفسشو بیرون فرستاد
+: اینجا ماله منه....
_: تو توی بازار هِی به این گرونی مغازه داریییییی؟ اونم وسط بازار؟ صبر کن ببینم، اگر هیچکس نمیدونه پولشو از کجا آوردییییی؟
هائو چند سال پیش یکبار با پدرش به اینجا اومده بود و میدونست نه تنها قیمت اجناس اینجا گرونه، مخصوصا مغازه و دکان هاش فوق گرونننن««فلش بک سه سال قبل وقتی هائو شانزده ساله و شو بیست و یک ساله بود »»
هائو هم قدم با پدرش راه میرفت و هر ۳۰ ثانیه یکبار تعظیم و عذر خواهی میکرد
اینجا واقعا شلوغ بود پس هر چند قدمی که برمیداشت به یکی برخورد میکرد، اون از بچگی تو قصر بزرگ شده بود پس واقعا به اینجور چیزها اهمیت میداد منتها به نظر میرسید که افراد اینجا مشغول تر ازین بودن که برای تعظیم اون صبر کنن
یو دائو لبخندی زد
•: هائو پسرم چرا یجوری نگاهتو ازشون میدزدی که انگار میخوان بهت حمله کنن؟
هائو ازینکه پدرش باهاش حرف زده بود خوشحال شد چون حالا میتونست به بهونه اینکه صداشو بشنوه کاملا به اون بچسبه.
اگر میگفت نمیترسه قطعا دروغ گفته بود، چندی قبل وقتی از کنار یه غرفه رد میشد دو مرد جوری باهم سر اینکه کی زودتر رسیده بود و اخرین طلسم روشنایی به کدومشون میرسه دعوا میکردن که هائو واقعا برای اولین بار تو زندگیش حس کرد که اگر کار نا به جایی کنه خونشو میریزن
_: اینجا همیشه این شکلیه؟
یو دائو لبخندی زد، سرشو به چپ و راست تکون داد و دست یخ زده هائو رو فشرد
•: درسته که اینجا همیشه شلوغه ولی اینجوری بودنش به خاطر هفته برکتِ*
هائو همونطور که خودشو عقب میکشید که با کسی برخورد نکنه به حرفهای پدرش گوش میداد
•: هفته برکت دو هفته ایه که از نظر مردم محلی اینجا برکت از آسمان ها نازل میشه و فروشنده ها از فروش محصولاتشون و مشتری ها هم از گرفتن اون محصول خیر برکت نصیبشون میشه، خیلی از فروشنده های اینجا فقط تو همین دو هفته مغازه هاشونو باز میکنن
_: فقط همین دو هفته تو سال؟ شنیدم مغازه های اینجا خیلی گرونه برای چی باید یه مغازه به این گرونی بخری وقتی فقط دو هفته تو سال ازش درامد داری؟
•: مسئله همینه که چون فقط دو هفته تو کل سال بازن مردم هر کجا که باشن خودشونو برای خرید میرسونن، اکثر چیزایی که اینجا فروخته میشه انحصارا دست خودشونه
هائو سرشو تکون داد
چند قدم بعد با دیدن دکانی که ظاهرا گیاه و گل های درمانی میفروخت به طور ناخوداگاه به شو فکر کرد، تا اونجایی که میدونست این گیاها فقط از شو خریداری میشدن
_: بابا دائو مگه همه ی قبایل گل و گیاهای درمانی و قیمتی رو از پسر چهارم قبیله شان نمیخریم؟ همیشه به خاطر اینکه از هیچ جای دیگه گیر نمیان مجبوریم با هر قیمتی که میده کنار بیایم، ولی اینجا میفروشن که.....
یو دائو با شگفتی سر تکون داد، اون هم ازینکه اینجا همچین چیزیو میدید متعجب شده بود! شان شو همیشه میگفت چون نمیخواد این گیاه ها به دست اشخاص نادرستی بیوفتن و باید روی همه نظارت داشته باشه از چند ماه قبل از قبایل درخواست نامه ای میگرفت که در اونجا باید خودشون، چیزایی که برای قبیله لازم دارن با تعداد و دلیل مصرف اعلام میکردن ولی حالا جلوی این غرفه کوچیک جوری پر از آدم شده بود که حتی ورودی دکان هم مشخص نبود.! مطمئنا این حجم از افراد غیر قابل بررسی بودن و سرعتی که فروشنده در ارائه خدمات داشت نشون میداد کاملا به شلوغی هفته برکت آشناست
•: نمیدونم هائو، به قول معروف تو این بازار هر چیزی که فکرشو بکنی پیدا میشه
هائو اخمی کرد و با یاداوری رفتار شو در عروسی یکی از فرزندان قبیله فنگ که چند ماه پیش برگزار شد، پا تند کرد و از دکانی که عطر گل مروارید میداد عبور کرد
یو دائو نفس عمیقی کشید و فکر کرد پسرش چرا انقدر حساس شده که با ندیدن دست تکون دادنش توسط یکی دیگه اینجوری واکنش نشون میده......
بعد از کمی راه رفتن هائو که به شلوغی اونجا عادت کرده بود و خمیر نون توپی شکلی که داخلش با شیره ای پر از شکر و دارچین پرشده بود رو گاز میزد پرسید
_: افسانه هفته برکت از کجا میاد؟ نمیشه که همینطوری دو هفته رو از سال انتخاب کرده باشن
پدرش هم در خوردن این شیرینی محلی اون رو تنها نگذاشته بود پس در حالی که گاز بعدیش رو فوت میکرد جواب پسرش رو داد
•: یه افسانه محلیه بیشتر...
هائو علاقه زیادی به داستان زندگی افراد غریبه داشت پس با دهن پر ادامه داد
_: افشانِ؟ چه افشانِ ای
پدرش که زودتر شیرینی رو تموم کرد با پشت کاغذِ دور شیرینی، انگشتان نوچ و چسبناکش رو پاک کرد و اون رو به گوشه ای انداخت
•: میگن خیلی سال قبل خدای خیر و برکت به طور سالانه یک روز به این بازار سر میزده و کل برکت سال بعد ساکنین محلی اینجا رو تعیین میکرده، یه روز همونجور که رد میشده دختر جوونی رو میبینه که پر از حاله غم و ناامیدی بوده و ناخودآگاه می ایسته و نگاهش میکنه؛ میبینه که اون توی سرما عروسکای چوبی دست ساز میفروشه منتها هیچکس ازش خرید نمیکنه
مردم با اون دختر که برای تنها برادر کوچولوش که خیلی وقته مامان باباش تنهاش گذاشتن و چاره ای جز تحمل کردن نداره، خیلی بد رفتار میکردن.
بعضی ها دزدی، بعضی مردا موقع مستی بهش دست درازی میکردن و حتی یسریا اون رو میزدن که باید ازینجا پاشه چون جلوی مغازه اوناست و به هر بهونه ای آزارش میدادن در حالی که اون دختر به تخته سنگی تکیه میداد وعروسکاش رو میفروخت، خدای برکت دو هفته از دور دختر رو نگاه کرد و بعد اون رو با خودش به آسمون ها برد.
بعد از اون مردم تا چند سال برکتی نداشتن، دیگه کسی فروش خوبی نداشت و هر کسی چیزی میخرید هم نمیتونست با خوشی ازش استفاده کنه!
تا اینکه مردم رفتن و روزها تو معبد با گریه طلب بخشش کردن و خواستن که خدا خیر و برکت رو به زندگیشون برگردونه
خدا درخواست اونارو قبول کرد ولی میگن هر سال درست همون دوهفته ای که به تماشای اون دخترک نشسته بود میاد و بازار رو نگاه میکنه
مردمم هر چقدر بتونن از هم خرید میکنن تا نشون بدن از لطفش سپاسگزارن..... اگه نظر منو بخوای، یجور افسانه الکیه که بازاریا برای فروش بیشتر ساختن
هائو لبخندی زد و با هیجان به دور برش نگاه کرد
_: ولی به نظر من واقعیه! نگاه کنید چقدر همه چیز قشنگه و حس زندگی به آدم میده؟ قطعا خدا خوشحاله.....
یو دائو کمی فکر کرد و سرشو تکون داد
•: حق با توعه بریم
_: چرا چرا چرا؟
•: چی چرا؟
_: چرا سرتونو تکون دادید؟ به چی داشتید فکر میکردید؟
•: هیچی همینطوری
_: ..............
•: ...........
_: مطمئنم شو ازین افسانه و این بازار خوشش میاد.... قطعا یه روز میارمش اینجا
یو دائو لبخند زورکی زد
•: حتما بیاید یه روز.... (تو ذهنش گفت: دقیقا به خاطر این سرمو تکون دادم چون میدونستم آخر هر بحثمون به اون آقا پسر ختم میشه)

ESTÁS LEYENDO
مرگِ ققنوس
Fantasíaگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...