».: سلام ارباب شان، پس دیدنتون رو مدیون الهه شان هستیم، باید حتما ازشون تشکر کنم!!
-/: آنجی؟
».: نه تینگ یو نمیتونم ساکت باشم وقتی تو این نهصد سال مارو به حال خودمون رها کرده بود تا بمیریم. مگه غیر ازینکه هر کاری گفت انجام دادیم؟
ارباب شان...... همیشه بهمون نمیگفتی تنها خانواده ای هستیم که تو زندگیت داشتی؟
بعد ازون اتفاق ندیدی مثل هر کی رد شد یه لگد بهمون زد؟ چرا خانوادت رو ول کردی؟
-/: آنجی تمومش کن!
آنجی با بغضی که صداشو به لرزه انداخته بود سرشو تکون داد و مخالفت کرد
چند قدم جلوتر اومد و رو به روی شو با جرئتی که برای اولین بار تو زندگیش جمع کرده بود، ایستاد.
».: قبل از اینکه به خدای آب ها حمله کنم بهت گفتم که چقدر میترسم اون خانواده کوچیکِ لعنتیمون رو از دست بدم.
بهت گفتم بیشتر از اینکه رابطم با خواهرم برام مهم باشه تو برام مهمی و تو..... بهم قول دادی هر اتفاقی هم بیوفته ترکم نمیکنی...
+: من در موقعیتی نبودم که از بقیه مراقبت کنم.
».: چرا نیومدی تا ما ازت محافظت کنیم؟ به نظرت نمیتونستیم؟ به نظرت ازون ۷ قاضی دون پایه کمتر لایق بودیم؟
-/: چی؟ پیش اونا بوده؟
».: نه فقط اونا، تک تک کسایی که بعد از مرگ ارباب شان مارو ترک یا به طور جدی بر علیهمون شورش کردن پوششی بودن برای ایشون! برای فرار کردن و قایم شدنش از دست... ما!
وقتی الهه شان به دنیای زیرین رفت و هیچکس متعجب نشد و حتی وقتی هفت قاضی هیچ مزاحمتی براش ایجاد نکردن* شک کردم.
اونا سگای وفادار ارباب بودن و تو این نهصد سال به هیچ همزاد یا شباهتی رحم نکرده بودن، چطور میتونستن این الهه رو از قلم بندازن؟ و وقتی از در مخفی کاخ که محل رفت و امد ارباب بود و مدت زمان زیادیه که فراموش شده وارد شدم* شنیدم که میخواستن جشن بگیرن چون در این سالها تونستن برای خداشون مفید باشن و وظیفشون رو به خوبی انجام دادن .
اون زمان نمیدونستم تو تو وجود الهه شان زندگی میکنی و منظور اونا احتمالا فرستادن اون راهنما و پیدا کردن تناسخت بوده و فقط فهمیدم اونا کاری رو کردن که ما تو تمام زندگیمون آرزوش رو داشتیم تا بهش برسیم
ما ازونا برات غریبه تر بودیم؟ اونا بهتر از ما میتونستن ازت محافظت کنن؟
شو انگار با چشم های باز به خواب رفته بود چون فقط به آنجی نگاه میکرد و هیچ واکنشی به حرفاش نشون نمیداد
بعد از سکوت نسبتا طولانی ای برای این بحث، آکی با صدایی که از ته چاه میومد زمزمه کرد.
~~: چرا باید به ما پناه می آوردن وقتی داشتن از قاتلشون فرار میکردن.....
شو پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه بهش نگاه کنه به سمت جن جو برگشت.
+: من رو به محلی که سنگها ازون انرژی میگیرن ببرید.
~: اگر الان حرکت کنیم حداقل سه روز در راهیم.
زمانی که شو و بانو شان قدم زنان گوشه ای رو برای حرفهای به ظاهر خصوصی ترشون انتخاب کردن، تینگ یو آنجی رو که انگار بغض تموم نشدنی داشت در آغوش گرفت و موهای سفید رنگش رو ناز کرد .
-/: هیششش
».: همیشه فک میکردم عجیبه که آلاشتور داره بی هیچ مشکلی و بدون اینکه توسط ماهایی که دیوانه وار برای پیدا کردنش همه جارو متر کردیم، زندگی میکنه
چرا برنگشت پیش ما؟
-/: شرایط ما یکمی.....
».: لرد بهش خیانت کرد به من و تو چه ارتباطی داره؟
این جمله ای بود که آکی در این نهصد سال بیشتر از هزاران بار شنیده بود.
عده ای از خدایان به ظاهر درستکاری که در جنگ بر علیه شو بودن اون رو به خاطر این خیانت تحسین میکردن و میگفتن حتی یه موجود از دنیای وحشی زیرین هم فهمید که ارباب شان زیاده روی میکرده...
یسری ازون ها که در قدیم از آشناهای شو حساب میشدن موضع محتاطانه تری میگرفتن و میگفتن ارباب شان تا قبل ازینکه به دنیای زیرین بره درستکار و عادل بودن، اون کثیفای لجن زاده اون رو از راه بدر کردن و در نهایت وقتی متوجه شکست اهدافشون شدن ارباب شان رو کشتن تا خودشون رو ازش جدا کنن.
یا میگفتن چطور تونست با همسرش همچین کاری بکنه؟ همون بهتر که مثل قبل از رفتن ارباب شان به اونجا در لجن شنا کنن و تو دنیای خودشون غرق بشن
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...