«« اتحاد قدرت ها وقتی هائو پانزده و شو بیست ساله بود»»
وقتی از سفر برگشت و جریان این سوتفاهم رو برای بابا دائو تعریف کرد، پدرش بهش اطمینان داد مشکل بین رئیس شان و خانواده اولش هیچ ارتباطی با این قضیه نداره و چند سالی هست که اونها رابطه خوبی با هم ندارن پس نیازی به نگرانی نیست اما هائو احساس گناه میکرد!
خب........ این اولین باری نبود که شان شو به عنوان نماینده قبیلش نمایش قدرت میکرد ولی اولین باری بود که هائو محو اجراش شده بود
شو دروازه ای از گل مروارید* ایجاد، از اون عبور کرد و اینجوری نمایشش رو شروع و به پایان رسوند
هائو بالاخره سر منشا عطر خوبی که از شو حس میشد رو پیدا کرد
مثل اینکه این گل مورد علاقه شو بود
گل مروارید.......
لحظه مورد علاقه هائو از نمایشش وقتی بود که زیر اون حلقه گل ایستاد، چرخید و باعث رقص موهای بازش در هوا و برخورد های کمش به گلها شد
تاج قبیله شان بر سرش ایستاده بود و حاله سبز پر رنگی از بدنش ساطع میشد
وقتی یکی از تهذیبگرا از قدرت و انرژیش استفاده میکرد، انرژی اطرافش تحت تاثیراون فرد عوض میشد، هر چقدر اون شخص توانا و قدرتمند تر میبود این حاله و تغییر بیشتر و بیشتر میشد......
از آخرین باری که به اجرای شو توجه کرده بود چند سالی میگذشت، اون زمان این حاله نشانه های کمی از سبز کمرنگ داشت ولی رنگ و ثبات انرژیش* در این اجرا نشون میداد چرا احترام تمام قبایل رو از برادر و خواهر هاش دزدیده
توجه هائو بیشتر به موهاش جلب شد
رقص موهای سیاهش که هر از چند گاهی به گلها اصابت میکردن و باعث پرواز اون غنچه ها در هوای سبز رنگ اطراف میشدن و چندین غنچه هم زیر پاهاش خوابیده بودن
هائو آرزو میکرد انگشتاش در بین موهای بلند و لَختش برقصند...
شان شو لباس رسمی قبیله که رنگ سبز لجنی و در گوشه های آستینهای بلند، یقه های هفتی و پایین دامنش گل مروارید دوخته شده بود رو به تن داشت
لباس رسمی فقط یکبار اونهم به اشخاصی که به عنوان نماینده قبیله اجرا کردن داده میشد
وقتی شخصی مستحق دریافت این لباس میشد خیاط های اختصاصی این کار نزد اون میرفتن و لباسی با سایز و سلیقه اون شخص تهیه میکردن به همین خاطر همه بهش اهمیت زیادی میدادن (البته به جز شو که از سنگین و بیخود بودن این لباس جلوی همه غر میزد)، حتی خیلی از اعضای قبایل آرزوی پوشیدن لباسی رو داشتن که برای اونها دوخته شده باشه!
افکار پراکنده هائو ناگهان به این سمت متمرکز شدن که شان شو واقعا زیباست.....
دوست داشت به اون لقب الهه بهار رو بده!نوبت به اجرای خودش که رسید، تمام حواسش به جایگاه قبیله شان و واکنش اونها نسبت به خودش بود
هائو در بچگی از توجه هایی که بهش میشد لذت میبرد حالا هم همینطور بود.......
در طی اجرا متوجه شد بانو جن جو، پسر ارشدش شان هه و یکی از دختراش، شان ین تمام توجه و علاقشون رو بهش دادن و انگار متوجه نگاه های گاه و بیگاهش شده بودن چون هر از چند گاهی دست میزدن و یا لبخندی آرام بخش حوالش میکردن، جوری که انگار هائو استرس داره و اونا قصد اطمینان دادن به اون رو داشتن؟!!!
اون به عنوان تنها پسر قبیله همیشه نماینده قبیلش بود پس این اجراها براش عادی بود...... نبود؟
بهرحال شان شو حتی نیم نگاهی به سکو نمینداخت و در حالی که با خواهرش شان گوانگ حرف میزد و میخندید هر وقت صدای تشویق میشنید، دست هاش رو به نشونه تشویق ساختگی بهم میکوبید
هائو خیلی خیلی عصبانی بود ........
از خودش که به قدر کافی خوب نبوده که توجه همه رو جلب کنه
از خانوادش که در تمرین تاییدش کرده بودن و بهش اطمینان دادن کارش خوبه!
از خانواده شان شو که با نگاهشون به دروغ اون رو تحسین میکردن.
از شان گوانگ چون معلوم نبود چی میگه که شو به اون نگاه نمیکنه.....
و در آخر بیشتر از همه از شان شو که از دو ماه پیش بهش عذاب وجدان داده، فکرش رو درگیر کرده بود و حتی امروز نگاه هائو به جز اون به سمت دیگه ای نمیرفت و حالا خودش به اون توجهی نمیکرد
دیگه نیازی به توضیح حرفها و رفتار گذشتش نبود، برای شان شو دیدار قبلیشون انقدر بی ارزش بود که فراموشش کنه..........*
همون لحظه به خودش قول داد یه روز با شان شو صمیمی شه
اونقدر صمیمی که در مراسم تمام توجه اون برای خودش باشه و کسی که فراموش میشه شان گوانگ باشه نه اون...
اونقدر صمیمی که شو تک تک لحظه هایی که با هم میگذرونن رو حفظ باشه
البته که هائو به قولش عمل کرد!
وقتی در پل شبنم ایستاده بودن و شو جمله های هائو در شکاف آسمان رو بدون یک کلمه جا به جایی تکرار کرد*
زمانی که بعد از پنج ماه دلتنگی دیدار دوباره داشتن مثل فردی که از شنا در اقیانوس بی پایان خسته، تسلیم غرق شدن باشه و ناگهان دستش به تنه درخت شکسته ای میرسه، به شو نگاه میکرد و اشاره کردن شو به این جمله که از اون چند ماهی میگذشت مثل قایق نجاتش بود ......
و یا وقتی در تالار خانوادگی با قیافه شیطون و بانمکش، حرفی که هائو در دیدار با بانو جن جو زده بود رو تکرار کرد *، هائو فهمید به قولی که به خودش داده وفا کرده
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...