«ده سال قبل وقتی شو سیزده ساله بود »
با خوشحالی از کلبه درختیش بیرون اومد و تمام مسیر رو تا قصر دوید
پارسال وقتی مادرش سنگ رو به اون داده بود ، در وهله اول فکر کرد اون رو در بازار به فروش بزاره و با پول نسبتا زیاد اون برنج بخره تا در سال بعد سود کنه
دوسال یا شایدم بیشتر پیش از بین صحبتهای پدرش و رئیس قبیله فنگ شنیده بود ، برای اینکه سود بیشتری کنن برنجها رو انبار کنن تا چند ماه بعد به قیمت بیشتری اون رو بفروشن ...
خب شو برای فهمیدن منظور اونها یذره زیادی بچه بود شاید اگر از دختر قبیله فنگ و یا شان هه برادرش معنی این حرفهارو میپرسید ، بدون اینکه بدونن پدرانشون این کارو میکنن براش توضیح میدادن که چه کار زشت و ناپسندیه.....
ولی خب شو عمیقا فکر میکرد همه چیز رو میفهمه
پس ازونموقع تا الان تو ذهنش نشسته بود که اگر پولدار بشم یه عالمه برنج میگیرم و چند ماه دیگه میفروشمشون، اونطوری کلی پولدار تر میشم
به هر حال اینکارو نکرد چون فکر کرد این که از هدیه مادرش ، هدیه ای برای مادرش و اعضای خانواده تهیه کنه همه خوشحال میشن و شاید حتی بیشتر از شو خوششون بیاد .......پس برای مادر ، برادرش و خواهراش انگشتر ساخت
اون برای استفاده از قدرت هاش و گرفتن قدرت بقیه و ترکیب اونها با سنگ انرژی که خودش حامل قدرت و انرژی بود، زیادی بچه بود
از پدیدار شدن قدرتهاش فقط دو سه سال میگذشت
زمانی که ساخت هدیه ها تموم شد یک هفته تب کرد وسخت مریض شد
وقتی مادرش اینو فهمید گفت به خاطر غذاهای سگی ای که درست میکنه و میخوره حتی کلی سرزنشش کرد که ازین به بعد تو قلعه پیش خودم زندگی میکنی تا بدونم چیکار میکنی
البته که شو بعد از خوب شدنش برای آوردن هدیه ها برگشت وقتی به قصر رسید همرو تو اتاق مامانش جمع کرد
سعی کرد به غر های مادر و برادرش که میگفتن سرشون شلوغه سریعتر حرفش رو بزنه و یا ین که با صورتی سرد منتظر کار به اصلاح واجبی بود که داداش کوچولوش میگفت باهاشون داره ، توجهی نکنه .....
صادقانه از نظر شو ، گوانگ مستقیما از بهشت نازل شده بود ، چون مثل نور خورشید در کنار ین یخی حضور داشت و با اشتیاق به شو زل زده بود
شو نمیدونست این توهمه خودشه یا نور گوانگ واقعا کمی از یخ بودن ین کم کرده ؟
به هر حال برای حفظ جون خودش سریع هدیه های هر کدوم رو بهشون داد و با لبخندِ گنده ای منتظر تشویق و تایید اونا بودانگشتر برادرش یک رینگ با سنگ قهوی ای کمرنگ بود اگر به خود سنگ دقت میکردی حس میکردی از آب های گلالود کوه ساخته شده
هنگامی که هه از انرژی خودش کمک میگرفت میتونست با اون در زمین رودی تشکیل بده و یا حاله ای محافظ از آب رود بسازه ، حتی برای حمله به اَفراد مختلف هم استفاده میشد ، این سنگ یجور کمک برای تشدید قدرت در درگیری های احتمالی بود
برادرش همونطور که شو رو در آغوش گرفته بود میگفت دوسش دارمممممم اسمش رو میزارم هه*
انگشتران خواهران شان هم در نوع خودش بینظیر بود مثلا شان گوانگ خواهر بزرگترش توانایی کنترل نور رو داشت پس سنگ به زردی خورشید بود اون میتونست از نور کم برای حفاظت و از نور زیاد برای حمله به چشمان و ذهن حریف استفاده کنه
قبیله ها با اینکه طبیعت رو در دست داشتن ولی نمیتونستن از قدرت فردیشون روی شخصی استفاده کنند
شاید میتونستن باران یک منطقه رو قطع یا با زلزله خونه های یک قبیله رو ویران کنن ولی به جز در موارد خاص این اتفاق نمی افتاد
اولاً به ندرت همه اعضای دو قبیله با هم درگیر میشدن و درگیری ها اصولا با شمشیر و خنجر به پایان میرسید دوماً فرض کنیم رئیس یک قبیله با قبیله دیگه ای درگیر شده اون نمیتونست کل افراد اون قبیله رو بکشه چون این با قانون اول نظام قبایل * در تضاد بود
در اولین بند کتاب به وضوح اومده که طبیعت در دستان شماست و وظیفه دارید از آن برای رفاه بقیه استفاده کنید ، اگر کسی از آن سواِستفاده کند و به وسیله آن به شخص بی گناهی صدمه ای وارد کند ، خدایان آسمان و زمین را مقابل خود قرار داده ، قدرتش او را ویران خواهد کرد ....
خب این انگشتر قدرت اصلی و مادرزادی خودشون نبود و سنگی بود که از انرژی تحت کنترل اونا ساخته شده پس یه جورایی یه هدیه فوق العاده حساب میشد
شان گوانگ هم تصمیم گرفت سنگش رو به نام قدرتش یعنی گوانگ * صدا بزنه
سنگ شان ین به وضوح به شکل چشم درومده بود
اون میتونست قدرت چشم سومش رو تشدید کنه و سایه هر موجودی رو از فاصله هزار متری ببینه ،حس کنه یا صدا هارو از صد فرسخی بشنوه و حتی بهتر ، هدیه اصلی اینجا بود که میتونست توانایی مادرزادی خودش رو به سمت سنگ بده و تا هر زمانی که میخواد با چشم های عادی زندگی کنه که اگر شما هم از ده سالگی در حال دیدن هر چیز غیر عادی باشید که هیچکس نمیبینه و چیزایی رو حس کنید یا بشنوید که نمیخواید ، این هدیه براتون ارزشمند تر از هرچیزی بود
حتی تصور یک ساعت دیدن چیزی که همه میبینن و شنیدن چیزی که بقیه میشنون کافی بود تا برای اولین بار تو زندگیش برادر کوچکترش رو در اغوش بگیره و تا خود صبح ازش تشکر کنه
با ین * در انگشتاش رفت تو اتاقش تا کسی چهره ذوق زده صورت یخی رو نبینه
صورت یخی لقبی بود که شو بهش داد که چون لقب کاملا درست و بجایی برای شان ین همیشه سرد بنظر میرسید حتی بعضی وقتها مادرش هم که از لقب گذاری و اسم گذاشتن های شو عاصی بود ، اینجوری صداش میکرد ..
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...