یو شیه نگاهی به هائو که جوری به چشمه گرم زل زده بود که انگار زیبا ترین جای دنیاست کرد ، بعد رد نگاهش رو گرفت و جز چاله آبی که در زمین فرو رفته بود چیزی ندید
در چهار ماه گذشته با هائویی مواجه شده بود که گرفته و بهونه گیر تر از کل ۱۹ سال زندگیش شده بود
شیه حدس میزد دلیل عوض شدن رفتار هائو رفتن شو باشه ، چون اولین باری که متوجه عجیب بودن هائو شد یک روز از رفتن شو میگذشت«چهار ماه قبل»
هائو بعد از بحثش با شو کل روز خودشو تو اتاق حبس کرد ، حتی وقتی شو در اتاقش رو زد و میخواست خداحافظی کنه هم پیشش نرفت
همش فکر میکرد چیکار کرده که شو اینجوری میکنه ؟
یا چه دلیلی برای یهویی عوض شدن اخلاق شو وجود داره ؟
هر چقدر بیشتر فکر میکرد حدس هاش ظالمانه تر میشدن ، یهو به این فکر کرد شاید چون خودش هیچ تجربه ای تو روابط نداره متوجه رفتار شو نمیشه!! پس سعی کرد از رمانهایی که خونده کمک بگیره
بلند شد ، پتو ها و بالش هارو از تختش به پایین پرت کرد ، تشک رو هم گوشه ای انداخت و وقتی چوب تخت رو بلند کرد ، ردیف های زیادی از کتاب نمایان شدن
البته که پسر یک قبیله برجسته بودن بهش اجازه داده بود به کتابخونه بزرگی از قبیله دسترسی داشته باشه ولی کتابهایی که اینجا بودن رو تو هیچ کتابخونه آبرومندانه ای پیدا نمیکردی !
سه ردیف از کتابهارو بدون اینکه بهشون نگاه کنه رد کرد قطعا دلیل رفتارهای شو تو اونا پیدا نمیشد...
حقیقتا دلیل رفتار های هیچکس تو اونا پیدا نمیشد
اون کتابا فقط تصویر و نوشته راجب یجور شبهایی بودن که خب الان وقت مناسبی برای خوندن راجب این مسائلی که همیشه علاقه زیادی بهشون داشت نبود
سمت ردیف چهارم و پنجم کتابها رفت ، اونا رمانایی بودن که نمونش فقط تو بازار پرندگان پیدا میشد ، هائو وقتی هر کدوم از اون کتاب هارو میخوند واقعا رفتار شخصیت های اصلی اون کتاب رو درک نمیکرد ! مثلا چی میشه که دختر داستان به خاطر حسادت به دوست صمیمیش کارو به جایی میرسونه که نمونش تو کتابهای سه ردیف اول وجود داره ؟؟
هائو نمیفهمیدشون..... اما اینجور کتابها رو دوست داشت چون باعث میشدن گاهی وقتا کل شب رو بهشون فکر کنه
شاید دلیلی که از همون اول از شو خوشش اومده بود همین غیر قابل فهم و پیشبینی بودنش بود
به هر حال با پیدا کردن کتاب مد نظر تختش رو درست کرد ، رو تختیش رو کشید و خیلی آروم شروع به مطالعه کرد ؛ اگر کسی از دور میدیدش باور نمیکرد کتاب توی دستش نظام قبایل نیست و در عوض کتاب پرستوی مهاجر* باشه که حتی خیلی از مشتری های پرو پا قرص بازار هم از بقلش عبور میکردن
وقتی به پاسی از شب رسید ، دستاش سست شدن و کتاب از دستش افتاد
بالاخره دلیل رفتن شو رو فهمیده بود ، چطور میتونست اِنقدر احمق باشه که اینو نفهمیده باشه ؟
شو مثل شخصیت اصلی رمان مبتلا به مریضی لاعلاجی شده بود و برای اینکه هائو بیشتر ازین بهش وابسته نشه و کمتر آسیب ببینه ترکش کرده بود
با فکر به اینکه شو الان روی تختش در قبیله دراز کشیده و بانو جن جو برای درمان پسرش ده ها طبیب خبر کرده اشک تو چشماش جمع شد
به وضوح شو رو که با لبخند و صدای گرفتش صورت مادرش رو نوازش میکنه و میگه : مامان جونم گریه نکن عمر این پسرت تموم شده ، بعد از اینکه من مردم به هائو بگید نمیخواستم ترکش کنم ولی مجبور شدم .... و بعد چشماش رو برای همیشه میبست ..... میدید
هائو سرش رو تکون داد ، این تصورات خیلی دردناک بودن و چیزی که بیشتر ناراحتش میکرد این بود برای خداحافظی با شو نرفت ....
حتی تصور ناامید شدن شو و افکار اون موقعش قلبش رو تیکه تیکه میکرد
+: باشه هائو میدونم اینجوری برات بهتره .....ولی کاش اجازه میدادی برای آخرین بار ببینمت
بعد در حالی که خون سرفه میکرد به سمت اسبش میرفت تا هائو متوجه بد حالی اون نشه
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...