تمام بازماندگان قبایل که حالا شاید به دو هزار نفرهم نمیرسیدن در دامنه کوه شان و روستاهای قبیله هی پناه برده بودن.
این روستاها با چینش مخفی ای از کوچیک تا بزرگ در غار هایی که از پایین به هم و پشت کوه راه داشتن ساخته شده بودن.
یو شیه برای پیدا کردن قبایل کل زمین رو بهم دوخته بود و اونا ناچارا تمام روزشون رو در اینجا میگذروندن.
تنها کسی که از پناهگاه خارج میشد آکی بود، اون و پیروانش که حالا به زمین اومده بودن هر جایی که به فکرشون میرسید رو میگشتن اما هیچ اثری از انرژی شو پیدا نمیکردن.
وقتی همه داشتن از قبیله هوا به اینجا فرار میکردن شان جن جو روی دیوار اتاقی که شو چند شب رو در اون گذرونده بود کلمه ای نوشت. «« ماهی روح سیاه*»»
برای اینکه شو این کلمه رو ببینه فقط یک معجزه لازم بود معجزه ای که همه بهش امید داشتن و شو... ناامیدشون نکرد.
آسمون رنگ گرگ و میشی به خودش گرفته بود و تمام سران قبایل تو کاخ اصلی قبیله در سکوت صبحانه میخوردن که در با صدای بلندی باز شد و شو با دامن صورتی چین داری که با اکلیل از صد فرسخی میدرخشید مامانننن گویان دوید.
اون موهاش رو از دو طرف بافته و تاج گلی از گلهای کوچیک قرمز و سفید به روشون گذاشته بود.
اگر صداش شبیه به شو نبود، با فرد زیبایی در روستا که جوون ها با عشقش دیوونه میشدن هیچ تفاوتی نداشت.
~: شکر به خدایان که سالمی..... چرا اینشکلی شدی؟
شو لبخند کوچیکی زد و اجازه خودنمایی دندون های سفیدش از بین لبهای بیش از حد قرمز شدش رو داد.
+: مامان جونم، من خودم رو نجات دادم! خدایان چه قدمی برای من برداشتن که ازشون تشکر میکنی؟
این لباسا خیلی قشنگ نیستن؟ تو مسیر اینجا اومدنم یه دختره لباسای بقچش رو داد تا ارتش الهه یو خون رو از لباسم بو نکشن
گوانگ با نگرانی پرسید: خوبه که برگشتی، حالت خوبه؟ چرا خون؟
+: نگران نباش گوانگ جیه، اونا در حد آسیب زدن به من نبودن.
کاخی که تا قبل ازین رنگ عزا گرفته بود و همه در آرامش غذا میخوردن با حضور شو پر از همهمه شده بود
شو با تک تک خواهر و برادراش به شکل عجیبی صمیمانه حرف میزد و باهاشون خوش و بش میکرد.
حتی اونایی که تا قبل از این توسط شو نادیده گرفته میشدن و همه مطمئن بودن شو حتی اسمشون رو به یاد نمیاره با لحن صمیمی ای صدا زده میشدن.
+: سلام بر پزشک دربار، تمرین هات رو به خوبی انجام دادی که تو این جنگ کمکمون کنی؟
: س...سلام گه گه، خوشحال میشم برات مفید باشم....
+: حتما هستی...
شان یینگ* برادر مورد علاقه شو به نمایندگی همه ایستاد و جوری که تک تک افراد یک کلمه هم از صحبتاش رو جا نندازن بلند شو رو خطاب کرد.
/.: گه گه تو واقعا قابل احترامی، مهم نیست به کاخ عدالت با موجودات زیرینش احضار شده باشی و یا توسط الهه از مسیر خارج شده ای که جادوگری تمرین کرده و از قبیله خودش تا بقیه به هیچکس رحم نکرده دزدیده بشی، همیشه برمیگردی و جالبه که هیچ آسیبی نمیبینی! من واقعا شمارو تحسین میکنم.
کم کم صدای پچ پچ بقیه بلند شد و همه با انگشتهاشون شو رو هدف گرفتن.
: اون از قتل بانو هوا و رهبر یو که شان چهارم متهم اصلیش بودن و یوهائو سعی در توجیح کردنشون داشتن این هم از الان که بدون یه خراش ساده از پیشش برگشتن....
: الهه یینگ به نکته خوبی اشاره کردن! چطور دو ماه تو دادگاه زیرین و پیش خدایان بودن ولی هیچ اتفاقی براشون نیوفتاده؟ خجالت نمیکشم که بگم من حتی با نگاه کردن به بانو شب کابوس میبینم!
: فقط بانو نیست، اون مار وحشتناک رو چرا نمیگی؟ با دیدنش لرز به تنم میوفته ولی اونسری شان شو باهاش شوخی میکرد! خب این طبیعیه؟
: شما بهش اعتماد دارید؟ من که عمرا تو جنگی که اون کنارم باشه شرکت کنم!
شو با صدای ریزی خندید و چشمهای همگی دوباره به اون میخکوب شد، یکی از صندلی هارو برداشت و داوطلبانه درست وسط سالن جایی که از همه جهت با میز های قبایل محاصره شده بود نشست.
+: تو هم جالبی یینگ، برای لاپوشونی کردن غیبت پدر در این دو روز تمام توجهات رو به پسرش فرستادی.
تکنیک تحسین برانگیزیه پس من هم ناامیدت نمیکنم. درسته، سلامتی کامل من مشکوکه و عقل حکم میکنه من رو از استراتژی های جنگیتون دور نگه دارید اما اجازه بدید تبعیت های این انتخابتون رو بگم... با رفتن من بانوی اول، جانشین و دخترانشون که همگی میدونن این چهار نفر اگر بیشتر از یه قبیله هوادار نداشته باشن کمتر هم ندارن از جبهه شما خارج میشن و طبیعتا نباید با رفتن بانو جن جو امیدی به حمایت قبیله هی که در این چند صد سال از ترس شما در غارها مخفی شدن داشته باشید!!
و در نهایت...... خدایان زیرین دیگه هیچ دخالتی در این موضوع نخواهند داشت، لرد؟
شو با صورت خونسردی که اطمینان از اون میبارید به خدایی که بقیه حتی جرئت به زبون آوردن اسمش رو نداشتن خیره شد.
آکی بعد از اینکه عمیق نگاهش کرد سری به نشونه تایید حرفاش تکون داد و باعث بیشتر شدن پچ پچ های سالن شد.
فنگ هان* با عصبانیتی که از صدای لرزون و بیش از حد بلندش مشخص بود از جا بلند شد: شان شو، حد خودت رو بدون! فکر نکن مثل همیشه میتونی سرکشی کنی و ما به خاطر خانوادت دربرابرش سکوت کنیم! یک روح انتقامجو از دنیای زیرین اومده و یو هائو از فنون جادوگری استفاده میکنه با درست کردن تفرقه و جدا کردن تنها اسلحه های ما چه هدفی رو دنبال میکنی؟
شو بالاخره با حسرت دست از نگاه کردن به اقیانوس های آروم آکی برداشت.
چشمهاش رو بست، نفس عمیقی کشید و با چشم های سردی که برخلاف قبل عین مرده ها هیچ حسی رو منتقل نمیکردن به فنگ هان خیره شد.
+: اولا شان شو نه، الهه شان و اسلحه نه، هم پیمان.
بگید تا دهنتون عادت کنه؛ دوما بیاین با هم این عادت که فکر میکنید همه چیز میدونید رو درست کنیم، آلاستور به هیچ عنوان زیر دست کسی کار نمیکنه، گفته اون موجودات* در مورد دستور گرفتن از آلاستور حقه ای بود که الهه یو و خدمتکارشون برای فریب دادن ما استفاده کردن و ما فقط با یک دشمن و افرادی که از این ماجرا سود میبرن طرفیم!
/.: تو چرا از یه موجود که از دنیای کثیف پایین اومده دفاع میکنی؟
+: کثیف؟ برای کسی که برای زنده موندن و نفس حروم کردنت به خدایان همون دنیا نیازمندی زیادی گستاخی!
مراقب رفتارت باش چون هشدار دیگه ای در کار نیست...
چشمهای سیاه رنگ آنجی روی شو متمرکز شدن، گوش های مخملیش روی موهای سفید رنگش ایستادن و دلش با گرمی خوشایندی به هم پیچید.
چند سال بود که کسی از چهره دنیای زیرین دفاع نکرده بود؟ قطعا بیشتر از نهصد سال....
خب اگر فکر کنیم شو در زندگی گذشته فقط ازشون سو استفاده میکرد واقعا احمقانه بود.
تو اون صد سالی که شو کنارشون زندگی کرد دنیای زیرین به معنای امروزی تازه به وجود اومد. تا قبل از اون حتی خدایانش مثل یک زندان بان همرو به بند میکشیدن و تمام تلاششون رو برای کنترل کردن این موجودات در دنیای خودشون انجام میدادن.
بی ارزشی، کثیف بودن، تفاوت و بی لیاقتی احساساتی بودن که تو وجود تک تک موجودات قرار میدادن تا اونها برای بیرون رفتن هیچ میلی نداشته باشن.
شو اومد و یه سلسله مراتب درست و طبقه بندی شده به وجود آورد، به هر کس یه وظیفه برای انجام دادن به جز دزدی و قتل برای یذره انرژی داد و با قدرت طبیعتش غروب رو برای جذب انرژی زمینی ها قرار داد و یه چرخه عادلانه که در اون حق زندگی دنیای زیرین هم دیده میشد به وجود اورد* و در نهایت با دعوا کردن با پدرش درست جلوی چشم همه دنیاها این حس هارو فراری داد.
YOU ARE READING
مرگِ ققنوس
Fantasyگاهی وقتا مشکل از ادما نیست مشکل از زمانیه که با هم آشنا شدن مثلا من برای عاشق تو شدن یکمی دیر کردم، یکمی بیشتر از نهصد سال . وقتی که عشق من برای روح پر از زخم تو چسب زخم کوچیکی بود تصمیم گرفتم زخم های بیشتری در تو به جا بگذارم؛ تموم احساسات تو بای...